بیپناهی و سرگردانی بچهها به خاطرِ آوارگی، تنشهای خانوادگی و مصیبتهای جنگ، در فیلمهای بسیاری از فیلمسازان جهان، به اشکال مختلف، به تصویر درآمده است مثل باشو غریبهٔ کوچک ساختهٔ تحسینبرانگیزِ بهرام بیضایی، قصهٔ کودکی که خانواده و کاشانهاش را در بمباران از دست داده و پریشان و گریزان با کامیونی از جنوب به منطقهای بسیار دور از جنگ، در شمال میرود. اما در این محیطِ سرسبز و زیبا، همه چیز برایش غریب و ناشناخته است. نائی، زنی که شوهرش در جبهه است، باشو را در مزرعهاش پناه میدهد. زن برای آشنایی باشو با محیط تازه تلاش میکند. رفته رفته آن دو زبان مشترکی برای ارتباط پیدا میکنند و نائی با همهٔ مشکلات و نیش و کنایهٔ اطرافیان، باشو را نگه میدارد تا زمانی که شوهرش از سفر بر میگردد؛ لحظهٔ تکان دهنده در فیلم زمانی است که باشو ابتدا آن مرد را غریبه میپندارد و با خشم میخواهد از نایی دفاع کند اما وقتی متوجه میشود او صاحبخانهای است که به خانه برگشته، بسوی او دست دوستی دراز میکند اما مرد دست راستش را در جبهه جا گذاشته است.
در دیاری دیگر، در لهستان، میتوانیم از فیلم لطیف و شاعرانه حقهها ساختهٔ (آندری یوکیموفسکی) یاد کنیم که نگاهی غمخوارانه به کودک دارد؛ فیلمی که جایزهٔ اولِ بازیگر زن را برای چهرهٔ هنرمند و جوان فیلم (اوِلینا والندزیا) در چند جشنوارهٔ بینالمللی به ارمغان آورده است. فیلم حقهها روایتی است تلخ از پسربچهٔ شش سالهای است که در جستوجوی پدر، برای بازگرداندن او به کانون خانواده است. پسرک هر روز پدرش را در ایستگاه راهآهن میبیند؛ جایی که مرد هر روز برای رفتن به سرِ کار ناچار است سوار قطار شود. مرد بچهاش را نمیشناسد، چون زمانی که همسرش را به خاطر عشق دیگری ترک کرده، پسرش نوزاد بوده و حالا پسر در کلاس اول مدرسه است و در غیاب پدر، خودش را مرد خانواده حس میکند. او ضمن مراقبت از مادر و خواهر جوانش، تلاش میکند با حقههایی ضمن نزدیک شدن به پدر، او را دوباره به خانواده برگرداند. فیلم جدا از بازیهای خوب دارای تصویرهایی رؤیایی و فضایی شاعرانه است.

حقهها
از سینمای کشور چک میشود از فیلم عروسکها اولین فیلم خانم کاین بابینسکا یاد کرد که فیلمهای کوتاهش از جشنوارههای مختلف جایزههای بسیاری گرفتهاند. فیلمی سیاه و خشن که به شکل اعتراضآمیزی فروپاشیِ خانواده و انحطاط اخلاقیِ نسل جوان در آن کشور را نشانه رفته است. این فیلم قصهٔ چند دختر هجده ساله است که درسشان در دبیرستان تمام شده و تصمیم گرفتهاند به روش «اتومرسی»، از پراگ به هلند سفر کنند. یکی از دخترها که به خاطر فروپاشیِ خانوادهاش، مسئولیتِ نگهداریِ برادرِ کوچکش را هم به عهده دارد، این بچه را هم با گروه همراه میکند. اما سفری که به انگیزه تفریح آغاز شده، تبدیل به کابوسی هولناک میشود و آنها با آواری از فاجعههای پیدرپی مواجه میشوند و مثل یک دستمال کاغذی، در زبالهدانیها رها میشوند.

عروسکها
اجازه بدهید از اروپا بگذریم و با فیلمِ ریش قرمز The Red Awn ساختهٔ کایی شانگجون به چین برویم و زاویهٔ دیگری از زندگیِ یک خانوادهْ از همپاشیدهٔ چینی را نگاه کنیم: مرد پنجاه سالهای که سالها پیش خانوادهاش را ترک کرده، حالا دوباره به روستای کوچکش برگشته، آن هم در شرایطی که همسرش با خوردن زهر خودکشی کرده، و با فضای سیاهی که در نبود او ساخته شده، کسی حاضر به پذیرش و دیدارش نیست. روستایِ زادگاهش نام او را در دفترهای اسناد رسمی به عنوان فوتشده ثبت کرده و او قبل از هر چیز باید ورقههایی ارائه کند که گواهی میدهد نمرده است. پسر جوانش هم به او به چشم یک دشمن نگاه میکند و پدر را به خاطر ترک خانه و بیتوجهی به مرگ همسرش، گناهکار میداند. فیلم کلنجارهای این پدر و پسرِ کشاورز را به تصویر کشیده است. مرد اغلب در پیلهای از سکوت فرو رفته ولی پسر دنبال راهی برای گرفتن انتقامِ مادرش است.

ریش قرمز
ریش قرمز The Red Awn فیلم غافلگیرکنندهای است، فیلمی سرد و بظاهر از همگسیخته اما شریف و غمخوارانه. یک نمونهٔ بسیار خوب با این قصه، فیلم پدر ساختهٔ مجید مجیدی است.