Skip to main content

این هفته در پردیس سینمایی چارسو، فیلم «جستجو در تنگنا» ساختهٔ “مهرشاد کارخانی” به نمایش درآمد؛ فیلمی نوستالژیک و غمخوارانه برای سینماهای سوخته و خیابان‌هایی که روزی در آنها عشق و زندگی، و غم و شادی موج می‌زد اما این روزها جایش را به غمِ نان و آب و آدم‌هایی داده با سگرمه‌های درهم، جیب‌های خالی و دودِ ماشین‌ها و موتورهای سرگردان با ویراژهای اعصاب خرد کن. این فیلم به نوعی ادایِ دِین و نوستالژیِ کارخانی است برای سال‌هایی که او به عنوانِ رفیق و عکاس، در فیلم‌هایی که نادری ساخته، درکنارش بوده، و دغدغه‌های رفیقش را بخوبی می‌شناسد.

جستجو در تنگنا

«جستجو در تنگنا» از زخم‌ها و تلخی‌های آن دوران بی‌نصیب نمانده است. البته کارخانی هم مثلِ نادری، عاشقِ سینمایِ جاده‌ای و خیابانی است اما اتفاقی که به تأثیرگذاریِ این فضا بیشتر کمک کرده آن است که او این فیلم را در یکی از تلخ‌ترین دورانِ چند سالهٔ جهان، یعنی تهاجمِ ویروسِ کرونا ساخته و ماسکی که بر صورت خودش و مردم هست، به هولناک‌تر بودنِ این فضا کمک کرده و گنجاندنِ صحنه‌هایی از فیلم‌های «دونده» و «آب باد خاک» در شرایطی که نادری با نشان دادنِ صحنه‌هایی، هشدارهایی درمورد آیندهٔ بی‌آبی و خشکسالی را به عریان‌ترین شکل در این فیلم‌ها گوشزد کرد اما افسوس که کسی نشنید.

جستجو در تنگنا

البته دو فیلمِ «جستجو» و «تنگنا»ی نادری، که کارخانی با هوشمندی نامِ فیلمش را از آن‌ها وام گرفته، فیلم‌هایی است که با وجودِ زخم‌ها و تلخی‌ها؛ در آن‌ها، نبض زندگی جریان دارد، بگذارید قصهٔ تنگنا را با هم مرور کنیم: «علی خوش‌دست، در یک سالن بیلیارد، با سه برادر درگیر می‌شود و ناخواسته یکی از آنها را می‌کشد و می‌گریزد. دو برادرِ مقتول، در کوچه‌پس‌کوچه‌ها، زباله‌دانی‌ها و خرابه‌های شهر، به دنبال علی می‌گردند تا از او انتقام بگیرند…»

امیر نادری کارگردانِ جسور، سخت‌کوش و مستقلِ سینمای ایران، این فیلم را در سال ۵۲ ساخت. من با امیر بارها در مجلهٔ «ستارهٔ سینما» دیدار داشته‌ام؛ زمانی که پاتوقش شده بود دفترِ این مجلهٔ سینمایی. او سال پنجاه، از دوربینِ عکاسی فاصله گرفت و برای ساختِ اولین فیلمِ بلندش «خداحافظ رفیق» جامهٔ کارگردانی پوشید و کنارِ دوربینِ فیلمبرداری ایستاد. من قبل از سربازی یک روز در خیابان لاله زار او را دیدم در شرایطی که صحنه‌ای از این فیلم توسطِ علیرضا زرین‌دست در حالِ فیلمبرداری بود، دور تا دورشان حسابی شلوغ بود، زرین‌دست با شکم روی موزائیک‌های پیاده‌رو دراز کشیده بود، دوربینش بدونِ سه پایه، روی روی زمین بود و او داشت پلانی از فیلم را فیلمبرداری می‌کرد.

تنگنا

نادری دو سال بعد، «تنگنا» را ساخت و به عنوانِ کارگردانی نوگرا و صاحب‌سبک معروف شد. بعداز انقلاب هم فیلم «دونده» مسیرِ موفقیت‌های بین‌المللی سینمای ایران را باز کرد و نادری را به آنچه در دل داشت نزدیک کرد: «مهم نیست برای به‌دست آوردنِ آنچه می‌خواهم، چه چیزهایی را از دست می‌دهم. باور دارم فقط باید با صبر و عشق قیمتش را بپردازم. این طبیعت من است؛ باید یاد بگیرم و جلو بروم؛ دویدن تا تهِ ماراتنِ زندگی‌ام. فیلمِ ماراتن(۲۰۰۲) را ساختم تا خودم را آزمایش کنم، تا محدودیت‌هایم را کنار بزنم. می‌دانید چرا؟ چون من عاشق این سینمای لعنتی‌ام، عشق و دیگر هیچ!»

موقع دیدنِ فیلمِ «جستجو در تنگنا»، یاد حرف‌های استادم، زنده‌یاد دکتر اکبر عالمی افتادم؛ در گفت‌وگویی که چند سال پیش با او داشتم، او دربارهٔ نادری گفت: «امیر نادری در سینمای ایران چهره‌ای کاملاً استثنایی بود. نه دیپلم داشت و نه تحصیلات دانشگاهی؛ حتی مدرکش پایین‌تر از سیکل اول بود. زمانی که در ایران بود، به خاطر رفتارهایی که گاه به‌نظرم مغایر با آداب اجتماعی بود، احترام چندانی برایش قائل نبودم. تا اینکه یک روز به دیدارم آمد. بعد از خوش‌وبش اولیه، دربارهٔ موضوع‌های مختلف بحث کردیم. گفت: “یکی از کتاب‌هایت را بردار و از هر صفحه‌ای که خواستی بخوان.” کتابی برداشتم و صفحه‌ای را خواندم. بلافاصله گفت: “جنایت و مکافات، جلد دوم!” فردای آن روز دوباره به دیدنم آمد. احساس کردم از چالش کلامی با او لذت می‌برم چون لایه‌های تازه‌ای از شخصیتش را کشف می‌کردم. ساعتی بعد از دیدارمان رفتم برایش چای بیاورم، گفت: “یک قطعه موسیقی هم بگذار…” صفحهٔ ۳۳ دوری گذاشتم. چند ثانیه بعد گفت: “سمفونیِ فنتستیک، هکتور برلیوز، موومان سوم!” شوکه شدم. بعدها، وقتی نزدیک‌تر شدیم، فهمیدم بیش از من و کتاب‌هایم دربارهٔ هنر و سینما می‌دانست. نقاش بسیار خوبی هم بود. یک بار که خانهٔ ما آمده بود، میان صحبت، سه اتود از صورتم کشید و زیرش نوشت: “امروز اکبر عالمی سبیلش را زده است!” هنوز آن نقاشی‌ها را دارم.

جستجو در تنگنا

یادم هست روزی که از ایران می‌رفت، پیش از پرواز به دیدنم آمد. اسکناس صد دلاری در دست داشت و گفت: “من با این سرمایه از ایران می‌روم…” سال‌ها بعد، شبی در نیویورک مهمانش بودم. تا صبح حرف زدیم. گفت: “در ایران، وقتی به اتاقِ یکی از مدیرانِ کانون پرورش فکری می‌رفتم، همان‌جا صورتش را نقاشی می‌کردم و به همان واسطه همه‌جور امکانات می‌گرفتم. اما در آمریکا همه چیز فرق می‌کند؛ حتی برای پیدا کردن یک بازیگر برای یک نقشِ خیلی کوتاه هم باید آگهی بدهی…”»
دکتر عالمی می‌گفت نادری دلتنگی خاصی برای ایران داشت. شاید خیلی‌ها ندانند که دلیل مهاجرتش، همسرش بود؛ زندگی مشترکِ کوتاهی که بعدها به جدایی انجامید.

شاید دکتر عالمی در دلش دوست داشت این را بگوید که نادری دلتنگیِ عجیبی برای ایران داشت؛ برای خیابان‌هایی که با پای برهنه‌ رویا در آنها دویده بود، برای سالن‌های تاریکی که نخستین جرقه‌های عشقِ سینما روی پرده‌شان روشن شده بود، و برای مردمی که حتی بی‌آن‌که بشناسد، در صورتشان دنبال زندگی می‌گشت. شاید خیلی‌ها ندانند که دلیل رفتنش، نه جاه‌طلبی بود و نه دل‌زدگی؛ فقط قلبِ مردی بود که به‌دنبال عشق رفت و روزی، در غربتی دور، با همان قلب زخمی و همان نگاهِ جسور، باز هم دوربین را برداشت تا ادامه بدهد: دویدن تا تهِ ماراتن…

امیر نادری از ایران رفت، اما ایران، با همهٔ کوچه‌ها و زخم‌ها و اتاق‌های نورگیرش در نگاهش ماند و شاید رازِ دوام او همین باشد: مردی که هیچ‌گاه پشتِ عشقش را خالی نکرد؛ عشقِ سینمای لعنتی، و عشقِ آن سرزمین که تا همیشه در قابِ دلش روشن ماند…