درباره فرانسوا تروفو و فیلم «۴۰۰ ضربه» بسیار نوشتهاند؛ از تحلیلهای روانکاوانه تا مقالات جامعهشناختی و بحثهای سینمای مؤلف. یکی از سکانسیهایی که کمتر به آن پرداختهاند، صحنه تئاتر عروسکی است، جایی که سینما به شکل نابِ خود حضور دارد. در این سکانس، دوربین تروفو رو به تماشاگرانِ کودک دارد. ما نمایش را فقط گاهی میبینیم، اما اصلِ توجه بر چهرههاست، در لحظههایی که کودکان، بیهیچ آگاهی از دوربین، در جهان خود غرقاند. در مجموعهای از کلوزآپها و لانگشاتها، چهرههای متفاوتی مقابلمان ظاهر میشوند؛ هر یک در جهانی درونی خود فرو رفته است.

بعضی با خندههای بلند غرق لذتاند، بعضی بیاختیار گریه میکنند، یکی بستنی میخورد و از امتیاز ساده کودکی کیف میبرد، و دیگری در میان هیاهوی شادی، چُرت میزند.
در همین تضادهای ظریف، تروفو حقیقتی درباره انسان را آشکار میکند، اینکه هیچ نگاه و احساسی شبیه دیگری نیست. در چهره این کودکان، جامعهای کوچک از واکنشها و تفاوتها شکل میگیرد؛ آینهای از آینده مخاطبان سینما. دوربین، در لحظههایی از خودِ نمایش نیز جزئیاتی نشان میدهد: «عروسکهایی که با خشونت یا طنز بازی میکنند، حرکاتی کودکانه اما حامل نشانههایی از جهان بزرگسالان.
در این تلاقی، مرز میان خیال و واقعیت محو میشود، همان جایی که به تعبیرِ آندره بازن، سینما ایمان به واقعیتِ تصویر است.»
این سکانسِ کوچک، استعارهای بزرگ از خودِ سینماست: رسانهای که هزاران چشم را به یک تصویر خیره میکند، اما هر چشم جهانی متفاوت میبیند. کودکانِ تماشاگر در سالن، بهنوعی آینه ما هستند؛ ما نیز در تاریکی سینما به چهرههایی مینگریم که خودشان در حال نگاهکردناند. در این تکرار دوگانه، سینما به خودآگاهی میرسد ؛ تماشای تماشاگر.
«۴۰۰ ضربه» نه فقط دربارهی «آنتوان دوانل» است، بلکه دربارهی شکلگیری نگاه انسانی در مواجهه با تصویر است؛ جایی که دیدن، به معنای درککردن معنی میشود.

