برای “شهرزاد” و تمام کسانی که جدی گرفته نمیشوند…
دیشب خوابهای عجیبی دیدم: در روستای هزاوه (زادگاه امیرکبیر) بودم و گردوغبار و رود پر آب. هوا را انگار با گچ سفید کرده بودند. سنگین بود همه چیز. دیشب دیروقت خوابیدم. چند کتاب دوروبرم ریخته بودم. “شکسپیر و شرکا” و “شازدهکوچولو“. عادت دارم هر شب چند کتاب باید کنارم باشند. آنها همدمهای بیآزاری هستند. ظهر از خواب بیدار شدم. اینستاگرام را چک کردم. صفحه کورش تقیزاده را دیدم. کورش از دانشجوهای قدیمی سینما در دانشگاه سپهر اصفهان بود و حالا ساکن و اصالتا اهل کرمان است. دیدم مطلبی در مجله تجربه دربارهی شهرزاد، بازیگر قدیمی ایرانی منتشر کرده است.

تنگنا
شهرزاد در فیلمهای«قیصر» و «داشآکل» و «تنگنا» و …هم بازی کرده بود. او در سال ۵۲ از سینما کناره میگیرد و به ادبیات رو میآورد. کتاب شعری با هزینه بهروز وثوقی منتشر میکند و بعد از انقلاب هم آواره میشود. مدام از شهری به شهری دیگر کوچ میکند. دیابت میگیرد. سر آخر در روستای کوچکی در سیرجان، یکی از شهرهای استان کرمان ساکن میشود.
مدتی پیش در روزنامه شرق هم گزارشی در موردِ او خوانده بودم: «که مدام دلتنگ خواهرش که ساکن آلمان است میشود و هر صبح از خواب بیدار میشود به امید شنیدن صدای خواهرش و اینکه موهای سفیدش را میبَرد زیر شال سیاهش که پیریاش دیده نشود.»
![]()
جنگ اصلیِ آدمها با پیریِ خودشان است. پیری، مرگی است که به چشم میبینی. یکی از شعرهای او را در اینترنت پیدا میکنم:
“تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آن را میشنود
آسمان آن را میشنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمیگیرد
پرندهٔ مهاجرِ تنم، بال میگشاید و میخواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهانِ کاملترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش”
صبحانه میخورم. تکهای نان از فریزر درمیآورم. پنیرِ “زیارت” که محصولِ کرمان است را هم از یخچال بیرون میآورم. امروز انگار همه چیز از کرمان شروع شده و در آخر شب لابد به دیدنِ ستارههای کویر ختم میشود. «شهرزاد» که اسم اصلیاش کبری امین سعیدی بوده در ۲۷ مرداد همین امسال در سن ۷۵ سالگی فوت میکند. در آن گزارشِ روزنامه شرق، از ترمینال خوابی و چمنخوابی و پارکخوابی و بیوفایی اهالی سینما گفته. البته از پوری بنایی به خوبی یاد کرده که کمکش میکرده است. کورش در صفحهی خودش نوشته که هیچکسی شهرزاد را جدی نگرفت. (این جمله را باید چند بار بخوانم) آواره بود. شعرهایش مورد تمجید ابراهیم گلستان و مهدی اخوان ثالث قرار گرفته بود.

در اواخر عمرش استخوان پای او در ناحیه لگن میشکند و برای هزینه عمل نیاز به هشتاد میلیون پول است. دوست دیگری از اهالی رسانه و سینما درخواست کمک میکند ولی باخبر میشوند که در همان سیرجان عمل انجام شده و یکماه بعدش هم شهرزاد، به شبِ روشنِ مرگ میپیوندد. میمیرد. بی آنکه در زمان حیات قدر ببیند.
پنیر زیارت و نان سنگک را به کناری میگذارم. از پنجره آشپزخانه به پائیز نگاه میکنم.
“شکسپیر و شرکا” را ورق میزنم. در یادداشتِ آن کتاب مقدمهٔ جملهای را میخوانم: “نوشتن از خود یکجور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی کردنِ نفس است، تمنای پیش انداختنِ محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود…”
آیا شهرزاد و همه شعرا و نویسندگان با نوشتن و خلق کردن، بر خود شلاق میزنند؟ گزارشنویسِ روزنامه شرق، سمیرا سرچمی، نوشته است: «شهرزاد با کیف قهوهای بزرگی از این شهر به آن شهر کوچ میکرد تا بتواند خانه کوچکی اجاره کند، تا بتواند زندگی کند.» در جایی از گزارش، شهرزاد گفته بود: «اگر یک تلویزیون کوچک و چند مجله داشتم حوصلهام سر نمیرفت…»
ویدیویی از شهرزاد میبینم که متوجه میشوم نام مجموعهٔ شعرش هم “با تشنگی پیر میشویم” است. در آن ویدئو از لیلا اوتادی هم یادی شده که هزینه درمانِ شهرزاد را پرداخت کرده.
تصادفی کتاب “شازدهکوچولو” را هم باز میکنم: “- و خاطرت که تسلا پیدا کرد ( خب بالاخره آدمیزاد یکجوری تسلا پیدا میکند دیگر)”
بله! و بالاخره هر آدمی خاطرش تسلا پیدا میکند. یکی میشود فروغ که ابراهیم گلستان، هم شعرهایش و هم خودش را دوست دارد و نامش را بزرگ میکند و یکی هم میشود شهرزاد که ابراهیم گلستان؛ فقط شعرهایش را دوست دارد و دیگر هیچ.
زندگی ادامه دارد و با تشنگی پیر میشویم همگی، و ما چه آدمها را جدی بگیریم چه نگیریم و چه کسی ما را جدی بگیرد یا نگیرد؛ در نهایت هر کدام از ما راهی پیدا میکنیم که خاطرمان تسلا پیدا کند….

