بیشتر منتقدان در سراسر جهان، فهرستی مقدس و تغییرناپذیر از فیلمسازان و فیلمهای محبوب خود دارند، دایرهای بسته و کوچک که اعضایش معمولاً همان چند نام شناختهشدهاند و گویی هیچ تازهواردی اجازهی ورود به آن لیست را ندارد.
این فهرستهای مقدس با گذرِ سالها ثابت ماندهاند؛ انگار که جز معدودی فیلمساز، هیچکس دیگر شایستگی حضور در جهان منتقدان را ندارد. اما گاه در تاریخ سینما، فیلم یا فیلمسازی ظهور میکند که با قدرتی غیرقابل انکار و جادویی، تمام قواعد تثبیتشده را میشکند، دیوارهای سخت سنتهای سینمایی را در هم میریزد، و خود را به اجبار و استحقاق در میان نامهای برگزیده جا میدهد.
وقتی برای نخستین بار فیلم «حماقتها» The Follies را دیدم، بیدرنگ مجذوب آن شدم؛ تجربهای بود شبیه عشق در نگاه اول؛ فیلمی که از نخستین قاب، جهانی تازه را گشود و روحم را تسخیر کرد. گاه شاهدِ نقدهایی هستم که نوشته شده: «هیچگاه از کلیشه رایجِ «رودریگو گارسیا» که بواقع برگمان زمان ماست خوشم نیامده است!» چنین مقایسههایی، هرچند با نیتِ تمجید بیان میشوند، در واقع یک هنرمند نوآور را در سایه یک نامِ تثبیتشده، محدود میکنند و مانع از آن میشوند که صدای مستقل و منحصربهفردِ این فیلمسازِ نوآور شنیده شود. با این حال، برای من که همیشه شیفته آثارِ برگمان بودهام و توانایی بینظیر او در خلق و پرورشِ شخصیتهایی انسانی و عمیق را تحسین کردهام، دیدن فیلمسازی چون گارسیا که با همان دقت و حساسیت روانی به درون روح انسان نفوذ میکند، تجربهای دلنشین و آرامشبخش است.

من چون از کودکی، شیفته «هزار و یک شب» بودهام؛ به خاطر ساختارِ روایی و چندبخشی او و تواناییِ شگفتانگیزش در بافتنِ دهها داستانِ کوتاه، درون تاروپودِ یک افسانه بیانتها که هر اپیزود، دنیایی از خیال و واقعیت را در خود میپروراند و در نهایت با دیگر قصهها در میآمیزد تا تصویری کامل از انسان، عشق، فریب و سرنوشت بسازد، ستایش برانگیز است.
فیلمِ «دردسر هری» اثر آلفرد هیچکاک را به خاطر دارید؟ شک نکنید که این فیلم، مستقیم یا غیرمستقیم از یکی از داستانهای هزار و یک شب الهام گرفته است. در آن فیلم، وقتی جسد مردی ناشناس بر دامنه تپهای آرام پیدا میشود، هیچیک از اهالی روستا نمیدانند چه بر سرشان آمده و بسیاری از آنان در دلشان بیم آن دارند که شاید خودشان به نوعی در مرگ او دخیل باشند. جسد، به نخ نامرئیای بدل میشود که زندگی و سرنوشت شخصیتهای متفاوت را به هم پیوند میدهد و هر یک را در نمایش حماقتها و تمنیات انسانی به صحنه میکشد.
فیلم «حماقتها» نیز روحی از همان جهان را در خود دارد؛ گویی دیانای هزار و یک شب در رگهایش جاری است و قصههایش چون حلقههایی در زنجیر، یکدیگر را کامل میکنند. در این فیلم با چندین شخصیت روبهرو میشویم که سرنوشتشان در هم گره خورده و هر یک در اپیزودِ بعدی زندگی خویش را آشکارتر میکنند. فیلم با داستان رناتا آغاز میشود، زنی جوان که در حبس خانگی است و از نوعی اختلال روانی رنج میبرد، اما در پس چهرهی آشفته او ذهنی تیزبین و حقیقتجو نهفته است. در طول فیلم او را در برخورد با خواهرش سولسیتا (بازیگری که میان خیال و واقعیت سرگردان است)، با زوج دامپزشک اورلیو و پنهلوپه، با روانشناسش و با معشوقهاش میبینیم. در ادامهٔ روایت، از این شخصیت فاصله میگیرد و جداگانه به زندگیِ هر یک از این افراد وارد میشود. این ساختارِ سیال و درهمتنیده، جادویی خاص دارد؛ طرحی روایی که رودریگو گارسیا با استادی و دقتی مثالزدنی هدایتش میکند.
در این فیلم شش شخصیت اصلی وجود دارد که همه زن هستند، و این موضوع تصادفی نیست. رودریگو گارسیا در تمام آثارش نشان داده که درکی استثنایی از زنان دارد، از ترسها و سکوتهایشان، تا قدرت، تناقض و شورِ درونیشان. از فیلمِ
Things You Can Tell Just by Looking at Her و Nine Lives گرفته تا Mother and Child و Four Good Days، او همیشه زنانی را تصویر کرده که در نبرد میان ضعف و قدرت، عشق و انزوا، صداقت و تردید، راه خود را میجویند. در «حماقتها» نیز، گارسیا بار دیگر نشان میدهد که چگونه میتوان از دل جزئیترین لحظات، جهانی سرشار از احساساتِ زنانه آفرید جهانی زنده، پویا و پر از نجابت، اندوه و حقیقت.
اپیزود نخست، «جنایات و مکافات»، درباره رناتا است؛ زنی سرکش و تندخو که در نگاه نخست، گویی گرفتار بیماریِ روانی است. اما هرچه فیلم پیش میرود درمییابیم که این بهاصطلاح جنون، در حقیقت نوعی بیداری است؛ نوعی خودآگاهیِ شدید که او را از دنیایی سرشار از دروغ و تظاهر جدا میکند. رناتا با نگاهی نافذ و زبانی گزنده، واقعیتها را عریان میکند و آنچه را دیگران برای حفظ آرامش اجتماعی پنهان میسازند، بیرحمانه برملا میسازد. او نه بیمار است و نه مجرم؛ بلکه زنی است که برای دفاع از عدالت و مقابله با نژادپرستی مجازات شده، حقیقتگویی که جامعه از او هراس دارد.

اپیزود دوم، «زیبای خفته»، درباره اورلیو و پنلوپه است. همان فرشتگانِ مرگی که مأموریت دارند سگهای پیر و بیمار را از رنج برهانند. فیلم با صحنه ورود آنان به خانه زوجی سالخورده آغاز میشود؛ مأموریتی ظاهراً معمولی، اما چیزی در آن روز متفاوت است. پرسشِ طعنهآمیزِ رناتا که زمانی از آنان پرسیده بود «آیا از کشتن سگها لذت میبرید؟» هنوز در ذهنشان پژواک دارد. هنگامی که درمییابند سگی که قرار است بکشند نیز پنلوپه نام دارد، اوضاع پیچیدهتر میشود. احساس گناه و تردید میانشان رخنه میکند و رابطهشان زیر بارِ شک و عذاب وجدان ترک برمیدارد. وقتی خانه را ترک میکنند، نه تنها کارشان تمام نشده، بلکه خودشان نیز دیگر آن آدمهای پیشین نیستند.
اپیزود سوم، «آموزش عاطفی»، به میراندا میپردازد؛ زنی که تنها چند روز پیش رناتا را دیده و از همان لحظه شیفته او شده است. او با جسارت از دیوارهایی که پدر رناتا به دور دخترش کشیده عبور میکند و خود را به او میرساند. دیدارشان پر از احساس و عطشی انسانی است که میان شور، لطافت و شهامت در نوسان است. در این دیدارِ عاشقانه، مرز میان طغیان و رستگاری محو میشود. از خلال نگاه میراندا، جهانی را میبینیم که رناتا در آن زیست میکند: جهانی از بیپروایی و صداقت محض، جایی که او با آگاهی کامل از خواستههایش زندگی میکند و بیاعتنا به داوریهای جامعه، تجربه را بر هر چیز دیگر مقدم میداند.

اپیزود چهارم، «بازگشت به سرچشمه»، روایتگر داستان ایرلاندا، روانشناسِ رناتا است که برای جشن تولدِ پدرش نزد خانواده بازمیگردد. در این مهمانیِ خانوادگی، متوجه میشویم که او خود، قربانیِ خشونت و تحقیر از سوی همسر سابقش بوده است. با این حال، دردناکتر از خاطرات آزار، بیعدالتی خانوادهاش است که در رویکردی مردسالارانه جانبِ شوهرِ سابقش را میگیرند. ایرلاندا میان لبخندهای تصنعی، درونش شعلهور است. گارسیا در این اپیزود با ظرافت و تلخی خاص خود، ساختار پیچیده روابط انسانی را میکاود و نشان میدهد که چگونه در جهانی وارونه، شکارچی میتواند شکار شود.

اپیزود پنجم، «خشم و هیاهو»، یکی از درخشانترین و روانشناسانهترین بخشهای فیلم است. در این اپیزود، سولسیتا، خواهر رناتا، در کلاسِ بازیگری حضور دارد و قرار است صحنهای پرتنش را با مردی جوان و جذاب اجرا کند. مرز میان نقش و واقعیت کمکم از میان میرود. تحریک، میل و اضطراب در هم میآمیزند. این تمرین بازیگری به آینهای بدل میشود که در آن روح زنانه سولسیتا عریان میشود. اما پس از پایان کلاس، هنگامی که در قطار سوار میشود، شوهر سابق ایرلاندا(همان مرد خشن اپیزود پیشین)، از پشت بدن او را لمس میکند. واکنش سولسیتا طوفانی است؛ فورانی از خشم و انزجار که تفاوت میان شهوت و تجاوز را فریاد میزند و چهره واقعی آن مرد را برملا میسازد.
اپیزود ششم و پایانی، «توفان»، درباره یک مشاورِ املاک است که پیشنهادی عالی برای خرید خانه خانواده رناتا دریافت کرده است. دیدار او با رناتا همهچیز را تغییر میدهد. گفتوگویی که در ابتدا تنها جنبه تجاری دارد، به تدریج به گفتوگویی انسانی و فلسفی بدل میشود. رناتا با صراحت و صداقتی گزنده، از واقعیتها میگوید و زن را در برابر وجدان خود قرار میدهد. در پایان، او تصمیمش را تغییر میدهد. پایان فیلم شاعرانه، گرم و غیرمنتظره است، پایانی که باید با چشم دید و با دل احساس کرد.
تماشای فیلمی از رودریگو گارسیا تجربهای متفاوت از سینمای جریان اصلی است. در فیلمهای او، آنچه اهمیت دارد دانستن سرانجام داستان نیست، بلکه غوطهور شدن در احساسات و جستوجوی حقیقتی انسانی است که در پس جزئیات پنهان است. هر بار که صحنهای از«حماقتها» را تماشا میکنم، مانند عبور از منظرهای زیبا و بیانتهاست؛ منظرهای که هر بار نوری تازه بر چهرهی زندگی میتاباند.
میتوانم ساعتها و بارها بخشهای مختلف این فیلم را تماشا کنم و از آن لذت ببرم (همانند سفری آرام در دل خاطرات)، سفری که هر بار چیزی تازه برای کشف دارد و هر نگاه، تجربهای دوباره از زیبایی، حقیقت و انسانیت است.

