Skip to main content

کیارستمی که از جهان رفت دفتر کارم بودم. نگاهم بی‌اختیار به یکی از دو عکس بزرگی افتاد که چند سالی است به دیوارِ کتابخانه زده‌ام. دیدم که آمدن کیارستمی به این دنیایِ خاکی و رفتن او از آن، و البته آمد و رفت همهٔ ما در این عکسِ کم‌همتا، جلوه کرده است. عکس را ناصر تقوایی از دیوارِ حلبیِ پالایشگاهِ جنگ زدهٔ آبادان گرفته است. خودش در همان دیدار گفت که هنگام گرفتنِ عکس‌ها هیچ فیلتری به کار نبرده و در جریانِ چاپِ آن نیز چیزی را دستکاری نکرده است. همه چیز واقعی بوده و کم و زیاد ندارد. حصار را گلوله و ترکشِ خمپاره سوراخ کرده و حلبی از گزند باد و باران و رطوبت در امان نمانده است؛ زنگار بسته و به چند رنگ و شکل در آمده و کیفیتی آبستره پیدا کرده است.

در این عکس هیچ رنگِ براق، هیچ خط برجسته، هیچ فراز و نشیب و هیچ تفاوت سطحی وجود ندارد. هیچ چیز برای آنکه به چشم آید، ورم نکرده و گردن نکشیده. اجزاء عکس یک دست و هم ترازند. آبیِ چرک آمیخته به سیاهی در سمت چپ عکس با قرمزِ چرک آمیخته به سیاهی در سمت راست، قرینه اند. در وسط آن دو، چیزهایی شبیه تاریک روشنِ غبارآگینِ شامگاه و گرگ و میشِ بامداد به چشم می‌آید. در این بین‌الطلوعین است که رنگ قرمزِ روشن‌تری چون خونِ تازه از زهدانِ قرمزِ پیچیده در ظلمت، بیرون خزیده و به آبیِ روشن‌تری که از شکم آبیِ تیره جاری شده، چسبیده است، بی‌آنکه خطی آن دو را از هم جدا کند، چون بوسه‌ای بی منفذ به هم آمیخته اند و در میانهٔ ازل و ابد جاری اند؛ گویی شکلی از همان رفت و آمد تاریکی و نورِ مرگ و زندگی، در فیلمِ «اِی.بی.سی افریقا»ی کیارستمی اند که بیینده را به آغاز آفرینش برمی گرداند. به لجه‌ای که در عهد عتیق، بامدادِ آفرینش است، «و زمین تهی و بایر بود و تاریکی بر روی لجه». این لجه نه تنها از فیلم کیارستمی و نگاه او به جهان که مدتها پیش تر از عکس تقوائی در زادگاه جنگ زده اش، آبادان، سر برآورده است.

در این عکس، تقدم و تأخری در کار نیست. مرگ همدم زندگی است و زندگی از دلِ اوست که جوانه می‌زند. در یک جهانِ بودلری، طراوت و زیبایی ممکن است از چرکی و تباهی، سر بلند کند و این مرا به گذشته‌ها می‌برد. به سخنانِ مردِ آرزومندی که از جریانِ سینمای پیشروِ ایران دور مانده بود. قدر و منزلتی نداشت و فیلمفارسی می‌ساخت. می‌گفت: «شاید روزی من هم چیزی بسازم که شما را انگشت به دهان کند…»

سابقهٔ نظامی داشت، می‌گفت برای تمرینِ تکاوری که به بیابان می‌رفتیم و مار و ملخ می‌خوردیم آبریزگاهمان چاله‌ای بود که بر اثر تلنبار شدن کثافت، کرم‌ها در آن تخم ریزی می‌کردند. روزهای آخر که می‌خواستیم بر‌گردیم چاله خشک شده و کرم ها تبدیل به پروانه‌هایی شده بودند که هزار رنگ و جلوه داشتند و هوا را از زیبایی و لطافت پر کرده بودند. می‌گفت شاید ما هم پروانه شویم. البته او پروانه نشد، اما حرفِ حکیمانه‌اش هنوز در دل و جانم باقی ست.

در تصویری که تقوایی از دیوارِ حلبیِ زنگ زدهٔ پالایشگاه گرفته، دورنگ آبی و قرمز یک جا در تیرگی و جای دیگر در روشنی آرمیده اند. با متانت و آسودگی، بی هیچ بیم و دلشوره ای. سر ستیز ندارند و از هم بیزار نیستند. سیاهیِ سمت راست مانند لختهٔ خونِ بسته‌ای است که نطفهٔ زندگیِ آدمی در آن جان می‌گیرد و عجیب نیست اگر سرانجام سال‌ها بعد، تقدیر حکم دهد که همین لخته به رگی در مغز کیارستمی رخنه کند و جانش را در بیمارستانی در پاریس بگیرد تا شاید روزی دیگر در بستری از شور و شیدایی، لختهٔ تازه‌ای شود و نطفه را به جنینی تازه تبدیل کند. کیارستمی از این لخته، از این خونِ بسته که جان می‌دهد و جان می‌ستاند، نتوانست بگریزد. همچنان که ما.

آن آبی تیره، اما آرام و بی تهدید، در طرف چپ عکس تقوایی، تا روز رستاخیز آرامگاه کیارستمی خواهد بود که از مزارش در گورستان لواسان شروع می‌شود و تا لامکان ادامه می‌یابد. ترکیب عکسِ تقوایی به گونه ای است که انگار بین مرگ و زندگی هیچ فاصلهٔ زمانی نیست و اگر باشد، وهم است. با این وصف، مزارِ واقعیِ کیارستمی قنداق او در نخستین روز زاده شدنش در سال ۱۳۱۹ بوده. با آن قنداق است که همهٔ ما سفر کوتاه‌مان را به سوی مردن آغاز می‌کنیم. در عالمِ هستی، بین چشم گشودن به جهان و چشم بستن بر آن، فاصله ای بیشتر از یک پلک زدن نیست. تمام عمر، صلیبِ مرگِ خود را به دوش کشیده‌ایم و همهٔ عمر در تابوتی خفته‌ایم که نامش زندگی ست.

هر بار که به عکس تقوایی نگاه می‌کنم حس و حال گنگی به من دست می‌دهد که نه مرگ برایم معمای ناگشوده‌ای است و نه زندگی کتاب گشوده‌ای؛ به راحتی نمی‌شود از هم جداشان کرد. هر دو خواهرانی توامان‌اند که نشسته‌اند و پارچهٔ قنداق و کفنِ ما را همزمان می‌بافند. در « *زندگی دیگر هیچ* » کیارستمی، پنجره‌ای در خانهٔ زلزله زده هست که از میان آن می‌شود به دنیایی سبز و خرم نگاه کرد. دنیایی که در نگاهِ کیارستمی تسلیم ویرانی و مرگ نشده. عکس تقوایی پنجره ندارد.اما کمی بالاتر از میانهٔ آن، سوراخی به اندازهٔ یک سکه هست که شاید گلوله‌ای سرگردان، سفیرکشان و بی‌هدف آن را ایجاد کرده باشد. سوراخی به سوی ابدیتی سفید، بی انتها، و تعریف ناپدیر؛ ابدیتی که باید به آن نگاه کرد و آب شد و هیچ شد. گفته‌ اند در واپسین روزهای عمر، این عنوانِ آخرین دفتر شعرِ سهراب سپهری وردِ زبانِ کیارستمی بود که:

«ما هیچ، ما نگاه…»