Skip to main content

همکار جوان و پرشور ما بهناز اقبال، در مطلبی با عنوانِ «چی فکر کردید!؟ ما چنین نسلی بودیم» چه زیبا و نوستالژیک از خاطراتش و از آنچه به نسل او گذشته نوشته بود و از آنچه در یاد هایشان مثل تصویری ماندگار ثبت شده است. و من که چهل سال قبل از او و هم نسل هایش متولد شده‌ام، ساعت هفت و نیم صبح روز دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۲۳ ، در کوچه دبستان لاله، خیابان گرگان، تهران. آن روز هوا سخت گرفته بود و مادرم که کلی دوا و درمان و نذر کرده بود که بعد از دو پسر، دختری داشته باشد، از بدنیا آمدن من سخت نا امید شده بود.

آن دوشنبه، سال روز پایان نوشتن بوف کور صادق هدایت در ولایت دلگیری در هند بود، میگفتند هر کسی این کتاب را خوانده خودکشی کرده، من هنوز کتاب را نخوانده از بدنیا آمدنم زیاد راضی نبودم و گربه ام بند نمی آمد. تاریخ را که ورق بزنی، در هر روزی کلی آدم مهم و مشهور بدنیا آمده اند بجز ۲۳ بهمن ۱۳۲۳. تازه نفرین اهالی ایالت پنسیلوانیای آمریکا هم بدنبالم بود، چرا که در همان لحظه تولد من طوفانی این ایالت را به کلی در هم کوبیده بود. طوفانی دیگر درست در آغاز نه ماه بار داری مادرم، یک شبه همه زندگی خانواده مان را در هم ریخته بود و کارمان از زندگی در باغی در قلهک، به یک اطاق اجاره ای در خیابان گرگان رسیده بود. باید اعتراف کنم که قدمم ظاهرا خیکی شگون نداشت، چون قابله هم پس از بدنیا آوردن من از پله ها افتاد و دستش، همان دستش که با أن مرا بدنیا آورده بود شکست

گریه های من پایانی نداشت و به گمان دل درد به اندازه بحر خزر قنداق بخوردم دادند و به هوای گوش درد آنقدر دود تریاک را درگوشم فوت کردند که خودشان معتاد شدند و برایم دعای باطل السحر گرفتند و نذر کردند و مرا با قاطر به امامزاده داود بردند که قاطر که اعصابش از گریه ها و جیغ های من خراب شده بود مرا کنار جاده انداخت و خودش را از دره به پایین پرت کرد و باعث شد که گریه ام شدید تر شود که هیچ سکسکه هم‌ به آن اضافه شود، چنان سکسکه پر سر و صدایی که صدایش تا سه خانه در اطرافمان آسایش را از همسایگان مان سلب کرده بود. تا در یک ماهگی ام دختر دم بختی از آشنایان که هنوز تصویرش در ذهنم مانده و شباهت غریبی به جبن مانسفیلد داشت مرا بغل کرد و بوسید و آغوش و بوسه اش شد آبی بر آتش و سکسکه ام بند آمد و نخستین لبخند زندگیم را به روی او، به خانم فراکیش زدم، غافل از اینکه هفده سال بعد در آموزشگاه سواد آموزی بزرگسالان فراکیش در میدان بهارستان برای برادر جوان‌ترش کار خواهم کرد

در آن دوران تا من هشت سالم شد, درست هفتاد و‌هشت سال بعد از اینکه ادیسن نخستین لامپ جهان را روشن کرده بود، برق نداشتیم، روشنایی خانه‌مان با چراغ گردسوز تامین می‌شد.‌  خیابان ها از غروب به بعد همه تاریک بود و اگر دیر از بازی به خانه باز میگشتی ای بسا که یک لنگه گالش‌ات را در کاه گل توی کوچه جا میگذاشتی و به تو سری ای مهمانی می‌کردند.

یادم نیست چطور شش سالم شد، بچه ها در آن زمان اهمیت زیادی نداشتند، فقط بیشتر مادر ها را به اسم بچه هاشان صدا میزدند، یعنی مادرها هم اهمیت زیادی نداشتند. اما در خانه ما داستان شکل دیگری بود، پدرم ارتشی ای بود که هیچ دین وایمانی نداشت و از زیر کار در رو بود چون ارتش را هم قبول نداشت، از طرز فکر زمانه خودش خیلی جلوتر بود و دیوان عشقی و همه شعرهای ایرج میرزا را از بر بود و خودش هم طبع شعری داشت که اگر خانم جوان و‌زیبایی گذرش به خانه ما میافتاد، گل می‌کرد. بعد از ظهر ها سعی می‌کرد با قصه گویی مرا بخواباند، اما قصه به پایان نرسیده خودش خوابش میرفت و من نسخه خودم از پایان قصه ها را برای خودم تعریف میکردم

برعکس پدر پر سر و صدا و جنجال طلب من، مادرم ساکت بود و بسیار زیرک، اهل کتاب خواندن بود و فقط در ماه رمضان کتاب های قصه را کنار میگذاشت و قرآن را دوره می‌کرد. رگ خواب پدرم هم دستش بود و به هر کاری که میخواست وادارش می‌کرد

در‌ شش سالگی بود که در دنیا برویم گشوده شد، در  تظاهرات حزب توده برادرانم مرا سر دست بلند می‌کردند تا بنفع طبقه کارگر شعار بدهم و در جلسات درون حزبی برای دختران عضو حزب،روی طاقچه ای نشسته و شعر عاشقانه میخواندم.

روز ها با بچه های محل همراه میشدم که منتظر جیپ های اصل چهار آمریکایی ها میماندیم و بدنبالشان میدویدم و مستر مستر میکردیم تا شکلاتی بهمان بدهند و گاهی تک دلاری که من از ترس مادرم که دزدی گدایی را گناهی نابخشودنی میدانست، همه سهم  را موقع تقسیم غنائم بدیگران می بخشیدم، اما وقتی دیدم زنی زیبا از روی جلد مجله ای مرا نگاه میکند، نتوانستم از آن عکس بگذرم و بعد ها فهمیدم او آوا گاردنر است بر روی مجله تایم،‌ چند سال بعد مشتری مجله تایم و لایف شدم که از کهنه مجله فروش روبروی جلوی سینمای تاج، سر لاله زار، حسن لالی ، میخریدم

TIME Magazine Cover: Ava Gardner - Sep. 3, 1951 - Actresses ...

ادامه دارد….