Skip to main content

«باشو غریبهٔ کوچک» همچنان یکی از درخشان‌ترین آثار تاریخ سینمای ایران است و شناخته شدنِ مجدد آن بعداز چهل سال در جشنوارهٔ فیلم ونیز نه تنها پیروزی صداقت هنری، بلکه تأییدی دوباره بر نیروی جهان‌شمولِ روایتگری است؛ روایتی که مرزها، زبان‌ها و فاصله‌های فرهنگی را درمی‌نوردد. شاهکارِ بهرام بیضایی، در عین حال که حکایتی است از تبعید، بقا، حسِ مادری، برخورد فرهنگ‌ها و سرسختیِ انسان، با حساسیتِ یک شاعر و غریزهٔ یک نمایشنامه‌نویس برای کشمکش‌های انسانی ساخته شده است. اینکه فیلمی که دهه‌ها پیش ساخته شده دوباره به مرکز توجه جهانی بازگشته و جایزه معتبر “بهترین فیلم کلاسیک” جشنواره ونیز را به دست آورده، گواهی بر بی‌زمانی آن است، بر توانایی‌اش در به تصویر کشیدنِ «سینمای بی مرز»؛ فیلم از بحران‌هایی می‌گوید که هرگز پایان نیافته‌اند: جنگ‌هایی که کودکان را آواره می‌کنند، جوامعی که در پذیرش غریبه درمی‌مانند، و انسان‌هایی که باید از دلِ شکاف‌های زبانی، قومی و روانی، خانواده‌ای نو بیافرینند. دیدار دوباره با این فیلم، تنها مرورِ یکی از کلاسیک‌های تاریخ سینما نیست، بلکه شناسایی چشم‌اندازِ پیشگویانهٔ بیضایی است، اینکه چگونه نگاه او همچنان فراگیر و پرکاربرد باقی مانده و فیلمش چه زیبا زیبایی‌شناسیِ درد و امید را درهم می‌تند.

قصه دربارهٔ یک پسربچه‌ جنگ زدهٔ جنوبی است که خانواده‌اش در جریان جنگ ایران و عراق کشته شده‌اند. او که داغدار و خاموش و بی‌پناه است، بشکلی اتفاقی راهی شمال می‌شود و به روستایی سرسبز در کرانه‌های دریای خزر می‌رسد؛ جایی که پوست تیره‌اش، لهجه‌اش و سکوتش او را بیگانه‌ای آشکار می‌سازد. آن‌جا او با نایی روبه‌رو می‌شود، زنی که هم باید زمین و شالیزار را اداره کند و هم بچه‌هایش را بزرگ کند، درحالی‌که شوهرش در جبهه است. نایی زنی سرسخت و مهربان است؛ او ابتدا از سر غریزه پسرک را در خانه می‌پذیرد و بعد با مهرِ مادری از او حمایت می‌کند، درحالی‌که اطرافیان، با تردید و خصومت به این کودک غریبه می‌نگرند. آنچه روایت می‌شود داستان پذیرش محتاطانه، آشتی تدریجی و روند دشوار اما عمیقِ ادارهٔ خانواده‌ تازه است؛ خانواده‌ای که در آن، مرز، نژاد و جغرافیا و سنت شکسته می‌شود. در سکوت باشو و لجاجت نایی، دو شمایل کهن را می‌یابیم: یکی یتیمی که زبانش را از دست داده، و دیگری مادری که باید ظرفیت عشق خود را دوباره تعریف کند.

شگفتی کار بیضایی در این است که این داستان صمیمی را در بستری کیهانی و فرهنگی قرار می‌دهد. او تنها ماجرای یک کودک جنگ‌زده و یک مادر روستایی را بازگو نمی‌کند، بلکه ایران را به تصویر می‌کشد: سرزمینی چندقومیتی، پر از گویش‌های گوناگون و تفاوت‌های رنگ و فرهنگ، جایی که اسطوره‌ها در دل جنگل‌ها نجوا می‌کنند و انسان‌ها هم‌زمان در بندِ سنت‌اند و فراخوانده می‌شوند که تخیل اخلاقی خود را گسترش دهند. تضاد میان جنوبِ گرم و خشک و شمالِ سرسبز و نمناک با چشمی نقاشانه ثبت می‌شود، یادآوری اینکه جغرافیا در ایران سرنوشت‌ساز است و سفر باشو فقط از جنگ به صلح نیست، بلکه از یک جهان فرهنگی به جهان دیگر نیز هست. بیضایی مثل همیشه، در تار و پود واقعیت، تخیل و اسطوره را می‌تنَد: شبحی که گویی مادر مردهٔ باشو است که در شالیزار پدیدار می‌شود، وردها و باورهای نایی به ارواح، حضور حیوانات به‌مثابهٔ هم‌نشینان و گاه ناظران خاموش این درام انسانی. نتیجه، فیلمی است ریشه‌دار در واقع‌گرایی که بی‌وقفه به سوی تمثیل پر می‌کشد؛ جایی که هر حرکت، حاملِ پژواک زخم‌های ملی و اسطوره‌های جهانی است.

بازی‌ها ستون این شعر تصویری‌اند. عدنان عفراویان در نقش باشو یکی از تکان‌دهنده‌ترین بازی‌های کودکانهٔ تاریخ سینما را ارائه می‌دهد: ترکیبی از معصومیت، هراس و ارادهٔ سرسخت برای بقا. سکوت او نوعی فریاد است و چشم‌هایش دریای وحشت و ایستادگی. سوسن تسلیمی در نقش نایی خارق‌العاده است؛ شاید بهترین بازی زنانهٔ سینمای ایران: خاکی، لجوج و عمل‌گرا. او گاه سختگیر و در نهایت تجسم نیروی تمام‌نشدنی عشق مادری است. نایی شخصیتی آرمانی نیست؛ او با همهٔ تناقضات و محدودیت‌هایش پرداخته شده و همین پذیرش باشو از سوی او را پرقدرت‌تر می‌سازد. روستاییان پیرامونشان با دقتی فولکلوریک طراحی شده‌اند: گاهی خنده‌آور، گاهی بیرحم، گاهی مهربان. بیضایی بازیگرانش را نه برای واقع‌گرایی صرف، بلکه در ریتم آیینی و اسطوره‌ای هدایت می‌کند؛ به همین دلیل فیلم اغلب به افسانه می‌ماند، حتی هنگامی که گِل و کار شالیزار و عرق روزانهٔ زندگی روستایی را به ما نشان می‌دهد.

یکی از چشمگیرترین جنبه‌ها، برخورد فیلم با زبان است. باشو ابتدا عربی می‌گوید، بعد گویش جنوبی، درحالی‌که نایی و روستاییان به گیلکی حرف می‌زنند. این ناتوانی اولیه در گفت‌وگو شکاف‌های درون ملت ایران را نمایان می‌سازد: شکاف‌های قومی، زبانی و فرهنگی که جنگ و آوارگی تنها شدتشان می‌دهد. اما کم‌کم، از طریق کار مشترک، از طریق ژست‌ها و خوردن کنار هم، زبان تازه‌ای از محبت شکل می‌گیرد.

بیضایی به‌دقت نشان می‌دهد که یکپارچگی نه با حذف، که با افزودن رخ می‌دهد: نایی واژه‌هایی از باشو می‌آموزد، باشو از او می‌آموزد؛ واژگان مشترکشان نمادی است از آینده‌ای که در آن تفاوت به جای هراس، پذیرفته می‌شود. این لایه‌گذاری زبانی تماشاگر را نیز وارد تجربه می‌کند؛ ما هم مانند شخصیت‌ها بیگانه‌گی زبان را حس می‌کنیم و همراه آن‌ها پل‌های ارتباط را می‌سازیم.

از حیث بصری، فیلم ضیافتی چشم‌نواز است. بیضایی و فیلمبردارش با نور طبیعی قاب‌هایی می‌سازند که سبزی شالیزار، گلِ زمین، عرق کار، و تاریکی آیین‌های شبانه را زنده می‌کنند. تضاد یادهای آفتاب‌سوختهٔ جنوب با مناظر بارانی شمال تمثیلی از ثروت جغرافیای ایران و شکاف‌هایی است که باشو باید درون خود آشتی دهد. حیوانات—بزها، گاوها، پرندگان—نه تنها به زندگی روستایی جان می‌دهند، بلکه به‌سان نشانه‌های رمزی عمل می‌کنند: انعکاس‌دهندهٔ ریتم طبیعی زیست که با وجود جنگ ادامه می‌یابد، و گاه مهربان‌تر از خود انسان‌ها شاهد رنج غریبه‌اند.

فیلم از منظر نژاد و قومیت در سینمای ایران انقلابی است. پسربچه‌ای تیره‌پوست در روستایی شمالی به آزمایشی زنده بدل می‌شود برای ظرفیت جامعه در پذیرش دیگری. در زمانی که سینمای ایران اغلب از تنوع قومی می‌گذشت، بیضایی آن را در مرکز روایت نشاند. بدگمانی مردم روستا به باشو، ترسشان از بیماری و نفرتشان از تفاوت، آینهٔ تعصباتی است که محدود به ایران نیست. و با این حال، آغوش نهایی نایی و اصرارش بر «این پسر من است» بیانیه‌ای رادیکال است: انسانیت است نه خون، که خانواده را می‌سازد؛ بقا در گرو همبستگی است؛ عشق باید گسترش یابد تا غریبه را در برگیرد. این تم امروز نیز در جهانِ درگیر با پناه‌جویان و مهاجران و سیاست‌های تعلق، همچنان پرطنین است.

جنسیت هم در اثر جایگاهی محوری دارد. نایی مادری منفعل نیست؛ او کشاورز و تصمیم‌گیرنده و نگهبان خانه است. شوهر غایب است و او همهٔ بار بقا را به دوش دارد. به‌نوعی، فیلم همان‌قدر دربارهٔ اوست که دربارهٔ باشو؛ زیرا اوست که باید نه تنها با تعصب اطرافیان، که با محدودیت‌های جنسیتی مبارزه کند. انتخابش در به آغوش گرفتن باشو عملی شخصی و سیاسی است، بازتعریف نقش مادری است. او نماد زنانی است که در ایران جنگ‌زده، خانواده‌ها و جامعه‌ها را زنده نگه داشتند.

ساختار فیلم هم ریشه در تئاتر دارد. روایت اپیزودیک است و با ریتم‌های تکراری پیش می‌رود: رؤیاهای باشو از مادر مرده، وردهای نایی، کار روزانهٔ کودکان در شالیزار، و پذیرش آهستهٔ همسایگان. هر تکرار بُعدی تازه می‌افزاید، گویی شاهد آیینی هستیم نه صرفاً یک قصه. ریتم آرام، سکوت‌ها و فقدان پایان‌بندی آسان، همه نشان از هنری دارند که به تماشاگر اعتماد دارد تا با صبوری معنا را کشف کند.

شناخته شدن باشو در ونیز، شناخته شدن سنتی دیگر از سینمای ایران نیز هست. از کیارستمی تا فرهادی، جهان اغلب به سینمای مینیمالیستی ایران خو کرده است. بیضایی اما راهی متفاوت دارد: تئاتری‌تر، اسطوره‌ای‌تر، ریشه‌دار در تاریخ و فرهنگ. اینکه امروز این فیلم در صحنهٔ جهانی تجلیل می‌شود یعنی تماشاگران آماده‌اند تا این صدا را هم بشنوند. این همچنین یادآوری شجاعت فیلمسازان ایرانی است در پرداختن به جنگ، آوارگی، جنسیت و قومیت در دل سانسور و محدودیت.

پایان فیلم از تأثیرگذارترین لحظه‌های تاریخ سینماست. وقتی نایی به‌راستی باشو را فرزند خود می‌خواند، نیروی صحنه نه در احساسات سطحی بلکه در شناختی عمیق است: عشق گسترش یافته، خانواده‌ای تازه شکل گرفته، و زخم جنگ هرچند التیام نیافته، اما خانه‌ای یافته است. لبخند باشو، مردد اما واقعی، نماد امکان است: زخمی کهنه با همبستگی التیام می‌یابد. معدود فیلم‌هایی با چنین سادگی حقیقتی چنین ژرف را به تصویر می‌کشند.

تصاویر فیلم در ذهن حک می‌شوند: پسرک در شالیزار با شبح مادرش، نایی در حال نشا کاری با بچه‌ها، روستاییان که دسته‌جمعی با سوءظن نگاه می‌کنند، و چشمان گشاد باشو که جهانی ناآشنا را می‌نگرند. فیلمی است که بارها دیدنش لایه‌های تازه‌ای می‌گشاید. در یک کلام، شاهکار است.

پیروزی باشو غریبهٔ کوچک در ونیز، تنها جایزه‌ای برای یک فیلم نیست؛ بیانیه‌ای است دربارهٔ تداوم معنای سینما. در جهانی گرفتار بحران مهاجرت و جنگ و بیگانه‌هراسی، فیلمی ایرانی از دهه‌ها پیش بیش از هر اثر معاصر به ما می‌گوید که چه هستیم و چه می‌توانیم باشیم. بیضایی با ساختن این فیلم، قصه‌ای به جهان داد که می‌تواند قصهٔ هر کودک آواره، هر مادر شجاع و هر جامعه‌ای باشد که در برابر غریبه به آزمایش کشیده می‌شود. جشنوارهٔ ونیز با بزرگداشت این فیلم، نه تنها بیضایی و ایران، بلکه اصل سینما را پاس داشت: سینما به‌مثابهٔ پلی میان فرهنگ‌ها و صدایی برای بی‌صداها.

باشو غریبهٔ کوچک فقط یادگاری از تاریخ سینمای ایران نیست، بلکه اثری زنده است که امروز هم با همان فوریت و ضرورت نخستین با مخاطب سخن می‌گوید. تصاویر و مضامین و بازی‌هایش تازه مانده و پیام همدلی و پذیرشش حیاتی است. تجلیل دوبارهٔ آن در ونیز یعنی تجلیل دیدگاهی انسانی: اینکه غریبه می‌تواند به خانواده بدل شود، زخم جنگ را می‌توان با عشق تسکین داد و سینما همچنان می‌تواند پس از همهٔ این سال‌ها، راهی به سوی جهانی دلسوزتر روشن کند.