Skip to main content

فیلم «بلیتس» ساخته «استیو مک‌کوئین» فقط بازسازیِ بمباران‌های لندن در دهه‌ ۴۰ نیست، بلکه برای تماشاگر امروز، یادآورِ همان اضطرابی است که در جنگ دوازده‌روزهٔ ایران و اسرائیل تجربه کردیم؛ صدای ممتد آژیرها، دویدن مادرهای نگران به طرف یک جای امن، بچه‌هایی که نیمه‌شب با وحشت از خواب می‌پرند و خانه‌هایی که در چند ثانیه فرو می‌ریزند. اهمیت «بلیتس» در همین نزدیکی عجیب است: «قصه‌ای تاریخی که به شکل آینه، روزهای تازه و زخم‌های امروز ما را نشان می‌دهد.»

مک‌کوئین، فیلم‌سازی که همیشه نگاهش را میان زندگیِ آدم‌های عادی جست‌وجو کرده و هیچ‌وقت فریبِ روایت‌های دهن پُرکنِ سیاستمداران و نظامیان را نخورده، این بار هم ما را به لندن دهه‌ چهل می‌برد؛ به شب‌هایی که انگار در جای جایشان هنوز صدای بمب و آژیر بگوش می‌رسد. سایهٔ جنگ آن‌قدر نزدیک است که مردم هر لحظه انتظار دارند سقف خانه‌ روی سرشان خراب شود. تفاوتِ «بلیتس» با بسیاری از فیلم‌های جنگی، در همین نگاه است: مک‌کوئین جنگ را نه از چشم ژنرال‌ها و اتاق‌های فرماندهی، بلکه از دریچه زندگیِ روزمرهٔ مردم و کودکان می‌بیند.

قهرمانِ داستان، پسربچه‌ای نه‌ساله به نام جورج است که همراه مادرش ریتا و پدربزرگش در شرقِ لندن زندگی می‌کند؛ خانواده‌ای کوچک در دل شهری پر از دلهره. وقتی شدت بمباران‌ها بیشتر می‌شود، مادر تصمیم می‌گیرد پسرش را با قطار به حومه بفرستد تا جایی امن‌تر باشد. اما جورج درکی ساده و کودکانه از امنیت دارد: «امنیت یعنی همان جایی که مادر حضور دارد…» او نیمه‌شب از قطار فرار می‌کند و به سویِ خانه برمی‌گردد؛ سفری که پر است از تجربه‌های تلخ، از دست دادن‌ها و مواجهه با واقعیتی بی‌رحم که او را ناخواسته بزرگ‌تر می‌کند.

در این سفر، جورج با چند نوجوان هم‌سن‌وسال آشنا می‌شود و برای ساعتی کوتاه دوباره طعم رفاقت و بازی را می‌چشد، اما یک حادثهٔ ناگهانی، جانِ یکی از آن‌ها را می‌گیرد. مرگی بی‌صدا و بی‌رحم، همان‌طور که در دل هر جنگی، بارها تکرار می‌شود. از همان لحظه، کودک دیگر همان کودک سابق نیست؛ معنای تنهایی را از نزدیک لمس کرده و مجبور می‌شود بزرگ‌تر از سنش بیندیشد. فیلم از اینجا پر می‌شود از تصویرهایی که هم می‌توان لندنِ دهه چهل را در آن دید، هم شهری در خاورمیانهٔ امروز را…

کوچه‌های ویران، خانه‌های نیمه‌خراب، خیابان‌هایی که هر لحظه ممکن است بمب دیگری بر سرشان فرود آید و پناهگاه‌هایی که جایِ خانه را گرفته‌اند. در مترو، صدها نفر کنار هم می‌خوابند؛ مادرانی که بچه‌هایشان را بغل گرفته‌اند و با قصه یا لالایی، تلاش می‌کنند ترس‌شان را آرام کنند. این تصویرها برای مخاطبِ ما غریب نیست؛ همین تابستان در تهران و حیفا دیدیم که خانواده‌ها چگونه با وحشت، در دلِ نیمه‌شب بچه‌هایشان را در آغوش گرفتند و به زیرزمین‌ها و پارکینگ‌ها پناه بردند. همان اضطرابی که مادرانِ انگلیسی در دهه‌ چهل تجربه کردند، امروز هم مادر ایرانی یا کشورهای درگیرِ جنگ دارند؛ دلواپسی‌ای که هیچ پناهگاهی نمی‌تواند آرامش کند.

جورج، در این مسیر، با آدم‌های مختلفی روبه‌رو می‌شود. بعضی‌ها به او کمک می‌کنند، بعضی‌ها از ترس و بی‌اعتمادی حاضرند او را تحویل پلیس بدهند تا خودشان گرفتار نشوند. و یکی از تأثیرگذارترین لحظه‌های فیلم زمانی است که او با مردی مهاجر از نیجریه به نام Ife آشنا می‌شود؛ مردی که در میانهٔ تبعیض و نژادپرستیِ آن روزگار با مهربانی پناه کودک است، اما سرنوشت به او هم مهلت نمی‌دهد و در یکی از بمباران‌ها جانش را می‌گیرد. مک‌کوئین با این شخصیت نشان می‌دهد جنگ فقط دیوارها را فرو نمی‌ریزد، بلکه بی‌عدالتی‌های پنهان جامعه را هم آشکار می‌کند.

در پایان، جورج به خانه بازمی‌گردد، اما خانه همان خانه نیست. پدربزرگ در بمباران کشته شده و مادر تنها مانده است. پایان فیلم تصویری روشن دارد: «کودکی که دوباره به آغوش مادر می‌رسد، اما هم خودش و هم خانه‌اش برای همیشه تغییر کرده‌اند. پایان عملیات نظامی، به معنایِ پایانِ جنگ نیست؛ درست همان‌طور که در جنگ دوازده‌روزهٔ ایران و اسرائیل دیدیم. بمب‌ها که فرو می‌افتند و سیاستمداران که اعلام «پایان عملیات» می‌کنند، مردم تازه باید با زندگی جدیدی کنار بیایند که در آن چیزهایی برای همیشه از دست رفته است. پیام فیلم همین‌جاست.

«بلیتس» نشان می‌دهد جنگ همیشه کوتاه‌تر از آن چیزی است که در تقویم ثبت می‌شود، اما در حافظه مردم پایان ندارد. کودکی که با صدای آژیر از خواب می‌پرد، مادری که با هر لرزشِ دیوار، دلش فرو می‌ریزد، خانواده‌ای که یکی از عزیزانش دیگر بازنمی‌گردد. این زخم‌ها نسل به نسل منتقل می‌شوند. درست مثل امروز که بچه‌های جنگِ دوازده‌روزه هنوز از ترکیدن یک ترقه می‌ترسند و مادران‌شان هنوز کابوس همان روزها را می‌بینند.

مک‌کوئین در «بلیتس» قهرمان نمی‌سازد؛ نه کودکی که همه را نجات دهد و نه مادری که جلوی بمب بایستد. او نشان می‌دهد جنگ قهرمان‌ساز نیست، بلکه خانواده‌ها را از هم می‌پاشد، اعتماد را از بین می‌برد و آینده را تیره می‌کند. هر بمب فقط دیوار یک خانه را خراب نمی‌کند، بلکه امید به زندگی را هم با خودش می‌برد. و این همان چیزی است که برای مخاطب ایرانی آشناست. «بلیتس» فقط قصهٔ لندنِ دههٔ چهل نیست؛ آینه‌ای است که تصویرِ امروز ما را نشان می‌دهد: همان آژیرها و همان پناهگاه‌ها، همان جدایی‌های ناخواسته، همان اضطراب مادرانی که نمی‌دانند فردا فرزندشان برمی‌گردد یا نه و همان کودکانی که با ترس و مرگ و تنهایی بزرگ می‌شوند.

این فیلم یادآوری می‌کند جنگ‌ها شاید در کتاب‌های تاریخ کوتاه باشند، اما در زندگی مردم پایان ندارند. هر بمب پیش از آن‌که در آمار نظامی ثبت شود، قصه ناتمام یک خانواده است؛ قصه‌ای که سال‌ها و نسل‌ها ادامه پیدا می‌کند. و شاید به همین دلیل است که وقتی «بلیتس» را می‌بینیم، بیشتر از آن‌که به لندن دهه چهل فکر کنیم، به خودمان و روزهایی فکر می‌کنیم که هنوز زخم‌شان تازه است.