برای یونانیها، نامهایی هست که مثل نبض تاریخ در گوششان میتپد: «زوربای یونانی» و آفرینندهاش نیکوس کازانتزاکیس، ملینا مرکوری و همسر تبعیدیاش جولز داسین، کوستا گاوراس و تئو آنگلوپولوس.
کنار اینها، آوازِ ماریا کالاس از دور شنیده میشود و سایه اوناسیسِ میلیاردر بر دریاهای اژه کشیده است؛ زندگیِ هر دو، روزی خوراک سینمای آمریکایی شد، هرچند بازیگرانشان هیچ نسبتی با یونان نداشتند.
و نامی دیگر، آتشین و ماندگار: «ایرنه پاپاس».
زنی خشمگین و رنجکشیده در «رم، شهر بیدفاع»، در «زوربای یونانی»، در «محمد رسولالله» و «عمر مختار». در ایرانِ سالهای دور، به برکت تلویزیونِ ما، او حتی از زادگاهش برای مردم ایران آشناتر بود!
البته یونانیها هم فیلمهای محبوب خود را دارند که به وقت دلتنگی یا یادبود، باز سراغشان میروند: از «زوربای یونانی» تا مجموعه فیلمهای ملینا مرکوری، و در سالهای تازهتر، ۳۰۰.
یادم هست سالها پیش در مصاحبهای که با آنتونی کوئین، ماندگار ترین زوربای سینمای جهان و زوربای همهٔ نسلها و همه فرهنگها داشتم، او اشارهْ جالبی به رقصش جلوی دوربین کرد و گفت: «زمانی که در فیلم «زوربای یونانی» قرار شد این رقص را جلوی دوربین بازی کنم، پایم بخاطر حادثهای شکسته بود، اما این لحظه را با قدرت بازی کردم و کسی متوجه نشد!»
سال ۲۰۰۷ پنجاهمین سال خاموشی نیکوس کازانتزاکیس بود؛ شاعر، نویسنده و نمایشنامهنویسی که اندیشههایش جان را میلرزاند. آن سال من هم مهمان جشنوارهٔ تسالونیکی بودم. وزارت فرهنگ یونان آن سال را به نام او نوشت و جشنوارههای یونان چراغ یادش را روشن نگاه داشتند و سینماها آثارش را زنده کردند: «زوربای یونانی» از مایکل کاکویانیس، «او که باید بمیرد» از جولز داسین، و «آخرین وسوسه مسیح» از مارتین اسکورسیزی.
داسین، کارگردانِ تبعیدیِ سینمای آمریکا، در تبعید هم از عشقش (ملینا) جدا نشد. فیلم «یکشنبهها هرگز» برایش جایزهٔ کن را ارمغان آورد و برای ملینا مرکوری آوازهای جهانی. ملینا، دختر خانوادهای قدرتمند بود: پدربزرگش شهردارِ آتن، پدرش وزیر کشور. اما او راهی دیگر را انتخاب کرد: «راه مبارزه…» او در پاریس با داسین ازدواج کرد. اما عشقش تنها عشق به سینما نبود، عشق به میهن بود. شهر به شهر و کشور به کشور میرفت، با چشمهایی پر از اشک، از مردم جهان میخواست اجازه ندهند زادگاه فلسفه و مهد دمکراسی، در چنگِ چند سرهنگ فرومایه بماند.

ملینا مرکوری و جولز داسین
نظامیان از او میترسیدند: تابعیتش را لغو کردند، اموالش را گرفتند، حتی نقشه مرگش را کشیدند. اما تقدیر خواست که او از مرگ بگذرد و زنده بماند.
ملینا، زمان بازگشت به کشورش، باز هم بازیگر ماند؛ اما این بار نه در صحنه تاتر یا سینما، که بر صحنه سیاست. نمایندهٔ مجلس شد، بعد وزیر فرهنگ، و چشم به قله ریاستجمهوری داشت اما سرطانِ ریه، این شورِ زنانه را در هفتادوسه سالگی خاموش کرد. با این همه، صدای او هنوز در گوش یونانیها زنده است: «من یونانی به دنیا آمدهام و یونانی خواهم مرد. آنها فاشیست به دنیا آمدهاند و فاشیست خواهند مرد.»
روز تشییع جنازهاش، بیش از یک میلیون نفر به خیابانها آمدند. آن روز، آتن تنها یک شهر نبود، بلکه قلبی بود که برای قهرمانش میتپید؛ رویدادی که در تاریخ اروپا ماندگار شد.
ملینا مرکوری، این زن سینما و سیاست، روزی گفت: «من با هرگونه مجازات اعدام مخالفم، اما اگر در برابر کسی قرار بگیرم که برای پول، میراث میهنش را به بیگانه فروخته باشد، دست بر قلبم میگذارم و به مرگش رأی میدهم. زیرا فروش هویت وطن، فروختن روح مشترک مردم است. کسی که وطن را بفروشد، از هیچ خیانتی پرهیز نخواهد کرد. چه بهتر که زنده نماند.»