Skip to main content

امروز بیست‌وهشتم مرداد روز عکاسی است، به این بهانه، یادداشتی نوشته‌ام درباره یک عکاس بسیار هنرمند و کم‌نظیر: «ساسان توکلی فارسانی


فیلمی در جریان است با ستاره‌هایی بی‌شمار و اصیل؛ اصل و بی‌بدیل، بی‌تکرار.
ستاره‌هایی که هنوز زمان و زمانه، پشت‌شان را خم نکرده است. ستاره‌هایی که بلدند بخندند، بلند…
ستاره‌هایی که هنوز بی‌پناهی گریبانشان را سفت نچسبیده و هزار شکلک برایشان درنیاورده است. ستاره‌هایی که هنوز با برچسبِ خس و خاشاک کمی فاصله دارند، آب و برق و گاز دارند و در دوازده روزِ خرداد و تیر پیر نشده‌اند. فیلمی دیدنی در جریان است، اینجا در صفحهٔ اینستاگرامِ ساسان توکلیِ فارسانی.
حالا این صفحهٔ اینستاگرام، یکی از دل‌خوشی‌هایِ این روزهای علاقمندانِ هنر، عکاسی و سینماست؛ شاید هم زندگی…


این صفحه پناهی است برای ملتی بی‌پناه که پل می‌زنند از این پرتره‌هایِ پویایِ شهری به حافظهٔ جمعیِ خود.
اینجا نوستالژی فرع است، اصل امیدِ یافتنِ هویتی‌ست ازیادرفته، ازدست‌رفته؛ چرا که وقتی عکسی جدید، برشی از زندگیِ دههٔ هشتاد، در صفحه ظاهر می‌شود، همان‌طور که در هر کنجی از عکس ذره‌ذرهٔ قدیم را می‌جوییم و اُبژه را با جان‌ودل می‌بلعیم، به دنبالِ خود، همشهری‌ها و هم‌میهن‌ها می‌گردیم و کامنت‌ها را درست به‌اندازهٔ عکس عزیز و محترم و مهم می‌شماریم.
ما دل‌نگرانِ هر خبرِ تازه‌ای هستیم، غفلت از آینده‌اش که اکنون حالِ اوست را جایز نمی‌دانیم و از تهِ دل آرزو می‌کنیم که دست‌کم خبری از سلامتِ او بگیریم یا که بهترش پیش آید و خودش پیدایش شود و بیاید بگوید: «آی مردم، من حالم خوب است، زنده‌ام، خوشبخت شده‌ام.»


این گعدهٔ صمیمی، حاصلِ کارِ مداومِ عاشقی‌ست دست به‌عکس، نقد! او که وسطِ صحبت و پیام، بی‌هیچ بخلی، مهمانت می‌کند به عکس‌هایِ مرتبط و متجانس با جانِ کلام. آرام است و متین و دلباختهٔ حرفه‌اش و چه خوب که تریبونش را یافته و بی‌سروصدا و بی‌حاشیه کارش را انجام می‌دهد. گزافه‌گویی، البته که در مورد توکلی فارسانی لازم نیست؛ مخاطب هر روز او را به‌خوبی از دریچهٔ دوربینش می‌بیند: «تیزبین، بی‌تکلف، سرراست…»
کادرهایش با عمقِ میدانِ مناسب، ثبتِ چهره‌های واقعی و دست‌کاری نشده و بافت‌های پیرامونِ شهری که بدونِ تمرکززدایی از سوژه در عکس حضور دارند، حکایتِ تجربهٔ بالای سینماییِ اوست که همراه با نورِ طبیعی، حسِ روزمرگی و اصالت را زنده می‌کند و روایتگرِ روایت‌هایی نانوشته از مردمِ ماست؛ بخشی از تاریخِ فردی، اجتماعی و هویتِ شهرِ تهران.
شاید این فیلمِ در جریان، بخشِ نخستِ همان مستندی باشد که فارسانی می‌خواست به نامِ «ایران» بسازد؛ سینما/حقیقتی که حالا نه بر پردهٔ نقره‌ای، که رویِ پردهٔ گوشی‌ها جاری است، هر روز، هر ساعت، بدونِ بلیت و اکرانِ رسمی.
فارسانی توانسته در زمانهٔ چندقطبی‌ها، با مدیومِ عکس، پیوندی عمیق و موفق میانِ مخاطبانش ایجاد کند، دستشان را بگیرد و در دستِ یکدیگر بگذارد و کاری کند تا قلبشان، در این وانفسای تنهاییِ ایران و ایرانی، برای همدیگر سخت بتپد.
و مگر کارِ فرهنگیِ حقیقی جز این است؟ آهسته، پیوسته، پرشور و پوینده با چاشنی بی‌نهایتِ عشق.