خستهام. هوا گرم است. دیشب آخرین قسمت تاسیان را دیدم. خواستم متنی درباره اشکالات این سریال بنویسم. بعد به خودم گفتم جهان پر از اشکال است. تاسیان هم یکی از خطاهای آدمی.
مثلا اینهمه خطای جنگ که میلیونها آدمی کشته شدند. طبق آمار ویکیپدیا تعداد کشتههای جنگ جهانی دوم بین ۷۰ تا ۸۵ میلیون نفر است. چه دختربچههایی بخاطر مرگ زودهنگام پدرانشان در خلوتِ خانههایشان اشک ریختهاند.
اصلا نویسندگی چقدر کار سختی است. باید از چیزهایی بنویسی که همیشه لیمو و عناب نیست. نخل و نارنج و پرتقال نیست. نوشتن، گاهی گمشدن در مهِ شبانگاهی است.
صبحها از ۹ تا ۱۱ در شهرصنعتی، برق قطع میشود. عصرها به خانه بابا میروم. از چهار عصر تا شش، برق آن منطقه هم میرود.
عصرها باید با بابا درباره گذشته حرف بزنم. گذشته برایش نور است و حال، تاریک و ترسناک.
بابا دیروز از مکتبخانه قدیمِ روستای هزاوه (زادگاه امیرکبیر) حرف زد. از کتاب نصاب الصبیان عربی. از برادرش حسین، که بازیگوش بود و به مکتب نمیآمد. از پدرش که چگونه مُرد.
حالا عمو حسین در قبرِ مشترک با خواهرش بتول، زیر یکی از کاجهای بهشت زهرا خوابیده است. عاقبتِ آنکه به مکتب رفت و نرفت؛ خوابیدنِ مدام است.
برقها که رفت و کولر خاموش شد، بابا را سوار ماشین کردم.
هزار عطاری دیدیم و دوایی برای نسیانِ او پیدا نکردیم. هزار بیمارستان رفتیم و قوزکِ پای بابا خوب نشد. شجریان در ماشین میخواند:
“در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند…”
از جلوی خانه مهرشاد شهیدی هم رد شدیم. نزدیک آنجا یک بستنیفروشی هم هست. بابا بستنی نمیخواست.
گفت: »شماره تلفن مادرت چیه؟«
گفتم: «مامان بیش از بیست سال است که فوت کرده…»
پرسید: «مگر مُردهها تلفن ندارند؟ مُردهها چطوری همدیگه رو پیدا میکنند؟»
بابا را به چند خیابانِ آشنا بردم. دیدنِ خیابانِ آشنا برای کسی که فقط به گذشته دل بسته خوب است؟ بد است؟ نمیدانم.
گاهی یک شهر هجوم میآورد به سمتِ قلبت. گاهی خاطرات، چاقوست.
سرِ شب به شهرصنعتی رسیدم. اینجا پر از کافه است. پر از ماشینهایی که صاحبانشان میآیند دور دور میکنند. چای مینوشند و از کاجِ آرزوهایشان بالا میروند. اهل شعر هستند. نگرانِ جنگ هستند. کاپوچینو میخورند. سگهای خانگیشان هم متوجه هستند که جهان پر از هقهق است. در و دیوار کافههای شهرصنعتی، مست است و ویران. از بس شعرِ عاشقانه چسبیده شده به تنِ دیوارها. اینجا کافهها بوی آغاز عشق میدهد. بوی پایان هم که همه جا هست: در فرودگاه و ترمینال و بیمارستان و دادگاه.
زندگی خیلی سخت است. به قول محمد صالح علا: “زندگی تقصیر کسی نیست.”
شب است و لابد خیلیها خواب هستند. لیموی تازه در چای میریزم. موسیقی بیکلامی گوش میکنم. در تنهایی به کتابهایم نگاه میکنم. شاهنامه آن بالاست. شجریان خیلی وقت است که زنده نیست و قبرش در مشهد است.
الان بابا در خانهی خودش لابد خواب است. شاید خواب برادرش حسین را میبیند. شاید هم خوابِ خواهران خوابیده در خاکش. شاید هم میپرسد چرا هیچکس شماره تلفن زنم را ندارد.
ناگهان از خواب بیدار میشود و از پنجره، درخت توی حیاط را میبیند. شاید یادِ سایه و درخت ارغوانِ او بیفتد سه سال است از دیدنِ ارغوان محروم شده، به مزارش که سر میزنیم، هنوز صدایش را میشنویم:
«ارغوان
شاخهٔ همخونِ جدا ماندهٔ من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابی ست هوا
یا گرفته است هنوز
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است»
پدرم خمیده به طرف پنجره میرود و زل میزند به آسمانی که پیراهنِ سیاه پوشیده.
آسمان هم به بابا نگاه میکند.
دیدن، لذت دارد. با دیدن میشود چیزی را که دوست داری تصاحب کنی.
خستهام.
هوا گرم است.
آخرِ «تاسیان» تلخ است. غروبهای جمعه پر از اشکالِ جورواجور است و مگر این جهان، پر از خش و کثافت نیست؟
جایی گرم است. جایی مثلا در کوچهپسکوچههای ناصرخسروی تهران بوی بد میدهد. هند سیل میآید. غزه گرسنه است. بادهای طولانی سهم سیستان است. هماکنون حتم دارم دختری با اندوه بزرگی خوابیده است. حتم دارم مردی نگران فرداست و خوابش نمیبَرد.
و البته کسانی هم زندگی را به خودشان سخت نمیگیرند. میشود در میان بادهای سیستان، سفت بچسبی به درختِ ارغوانی، دوستی و حتی خاطرهای. که باد تو را پرت نکند به عمق دره وحشیِ تنهایی.
خیلیها خودشان را نمیکُشند، چون یادشان میآید آن دورترها در میان مه و باران، “دوستت دارم” شنیدهاند.
گویندهها دروغ میگویند و شنوندهها همیشه عاقل نیستند. باور میکنند.
پائیز البته در راه است. جهان مدام به آدمی وعده میدهد. برای همین است که خیلیها خودکشی نمیکنند.
حتم دارم بابا هم گمان میکند بالاخره یکنفر شماره تلفن زنش را بلد است و با همین وعده ذهنی میخوابد.
من کسی را میشناسم که با وعدههای دروغ هر شب میخوابد و صبح صبحانهاش را میخورد.
تا شب کار میکند و دوباره موقع خواب چنگ میزند به آن رؤیا…