یک عمر رفاقت…
سعید عزیزم،
نمیدانی این یک سال بر من چه گذشته، یا شاید هم میدانی و با قلبِ خراش خورده از بالا نگاه میکنی.
رفیق،
نبودنت فقط یک جای خالی در قابِ عکسها یا یک صندلیِ خالی سر میزم نیست؛ نبودنت در زندگیم فصلی است تمام نشدنی…
همه چیز با یاد تو برایم معنی میشه،
هر خیابان،
هر کافه،
هر شمال،

و هر لحظه از روزهایی که مثلِ نفس به هم گره خورده بودیم.
ما فقط دوست نبودیم،
معنیِ رفاقت بودیم…
همقد،
همراه،
همصدا.
از روزهای بیکاری تا شبهای پر از حال خوب و خنده…
از سکوتهای مردانه، تا بگو بخندهایی که فقط خودمان رمز و رازِ آن را میفهمیدیم.
یادت هست میگفتی:
«رفاقت، قُد میخوره به استخون؟»
من از این واژه ریسه میرفتم،
حالا میفهمم منظورت از قُد یعنی چه.

تو رفتهای،
اما این رفاقت،
همچنان در عمقِ استخوانهایم جا خوش کرده است.
تو بهش میگفتی قٔد.
دلم برایت تنگ شده رفیق،
نه فقط گاهی،
هر لحظه.
دلم برای راه رفتنت،
حرف زدنت،
سکوت کردنت،
و خندیدنت تنگ شده.
آخه میدانی رفیق؟
آدم بعضی چیزها را زمانی میفهمه که دیگه نمیتونه به زبان بیاره،
برای آن کسی که باید بشنوه…
ولی من دارم اینها را بلند مینویسم، شاید باد بهت برسونه.
امروز، سالگرد رفتنت نیست…
سالگرد بریدنِ یک تکه از وجودمه.

تو رفتی،
ولی من هنوز هم کنارت زندگی میکنم؛
تو توی یادم هستی،
جاری در حرفایم،
در لحظههایی که لبخندهایم نصفه نیمه است، چون تو نیستی که ببینی.
سعید عزیزم…
اگر روزی این دنیا را،
دوباره از نو میساختم،
باز هم تو باید کنارم میبودی،
نه فقط برای سالها،
برای همیشه.
خداحافظ رفیق،
نه برای همیشه،
فقط تا وقتی دوباره ببینمت…

