Skip to main content

پانزده سال پس از مرگِ این فیلمسازِ محبوبِ فرانسوی، دیگر به اندازه کافی درباره کلود شابرولِ بزرگ صحبت نمی‌کنیم. توزیعِ ضعیف فیلم‌های او تا حدودی در تابستان امسال به لطف مرور دوازده فیلمش در فما لا روشل، از ۲۵ ژوئن تا ۷ جولای، که از ۹ جولای دوباره در سینماها اکران شدند، جبران خواهد شد.

دوازده فیلمی که کم و بیش بهترین آثار او را در دو دورهٔ چشمگیر از دوران پربارِ فیلمسازی‌اش به حساب می‌آیند.

«آنچه نگران‌کننده نیست، ناصادقانه است.» (گودِلورو)

از همان ابتدا، کلود شابرول پاسخی منحصر به فرد، به تنها سوالی که واقعاً او را مجذوب خود کرده است، بیان کرد: «چرا مردم اینگونه رفتار می‌کنند؟»
در فیلم‌های بعدی او، هیچ دلیلی بر حسادت، انتقام و طمع نمی‌تواند راز قتل را به طور کامل حل کند، همانطور که راز عشق ورزیدن، بودن، زندگی کردن وجود دارد.

لاندرو (۱۹۶۳)، اولین فیلم او که به جرم و جنایت اختصاص دارد، با این معما از طریق تصویر بی‌طرفانهٔ یک قاتلِ متناقض (که اغلب جذاب‌تر از هیولا است) با شخصیت و روانشناسیِ گریزان بازی می‌کند. آثار قبلی که هنوز به هیچ ژانری تعلق ندارند، تقریباً چیزی نمی‌گویند. آنها اساساً توالی اعمال بی‌عمقی هستند که توسط موجوداتی انجام می‌شوند که وقت، ظرفیت یا تمایلی برای تفکر، فراتر از لحظه ندارند. شابرول اغلب می‌گفت که «حماقت» او را بسیار بیشتر از «هوش»، مجذوب می‌کند و اعلام می‌کرد که: “هوش محدودیت دارد، حماقت ندارد.” با این حال، دقیقاً، حماقت در هر دو معنای کلمه بی‌پایان است: «بی‌کران و بی‌اساس. این با دیگر موتیف بزرگ فیلم‌های اولیه او، یعنی کسالت، همراه است. شخصیت‌های فیلم‌های سرژزیبا، پسرعموها، خدمتکاران، زنان خوب ، جوانان زن‌باز، ماده آهوان و …..همگی در برهه‌ای از کسالتِ خود حرف می‌زنند، و شابرول جسارت می‌کند که آن را به فیلم تبدیل کند و حتی زمان‌بندیِ این فیلم‌ها را با کسالت خود تطبیق دهد.

به گفته‌ی شابرول، «سرژ زیبا»، اولین فیلم بلندش، تنها فیلمی بود که ذره‌ای از ایمانِ از دست رفته‌اش را حفظ کرد، تنها فیلم کاتولیک او، یا حداقل به سبک روسلینی. فرانسوا (ژان کلود بریالی) در بحبوحه‌ بدبختی و هرج و مرج اخلاقی که روستای کرئوس، جایی که دوران کودکی‌اش را در آن گذرانده را فرا گرفته (ساردن، شهری است که خود شابرول در دوران اشغال زندگی می‌کرد). او احساس می‌کند که ماموریتی بر عهده دارد؛ اما با عبور از آنجا، دیگر نمی‌خواهد به پاریس بازگردد تا زمانی که عملی را انجام دهد که ضرورت آن را بدون اینکه بتواند آن را تعریف کند، احساس می‌کند. در نهایت، عمل او ساده خواهد بود اما به عنوان راهی برای صلیب، فیلمبرداری می‌شود و به دنبال آن یک تجلی کوچک رخ می‌دهد: در یک شب برفی، او به دنبال دوستش سرژ (ژرار بلین)، یک الکلی که به دلیل شکست نابود شده است، می‌رود تا بتواند در تولد پسرش شرکت کند.

در این پایان، یک سفر نجات‌بخش و فداکارانه، خشونتِ بی‌فکر و پوچی نیاکانی هر چیز دیگری را پر می‌کند. اما ما دیگر این نوع نتیجهٔ رستگاری‌بخش و معنادار را در شابرول نخواهیم یافت. فیلم «پسرعموها» با همان دو بازیگر اصلی، که این بار پسر شهرستانی به پاریس می‌رود، تقریباً از نظر هندسی در نقطه مقابل «سرژ زیبا» قرار دارد: آنتروپی به علل خارجی نسبت داده نمی‌شود، بلکه کاملاً توسط پل (بریالی) در یک بازی رقابت با پسرعمویش چارلز (بلین) ایجاد می‌شود که عواقب آن منجر به یک پایان مرگبار با یک روند پوچ می‌شود.

در فیلم زنان خوب، شخصیت‌ها مانند کودکانی بداخلاق رفتار می‌کنند، با تحریکات کودکانه و مهمانی‌های عیاشانه. فیلم، نهیلیسم را حتی فراتر می‌برد—تا جایی که به شکلی از انتزاع مضحک می‌رسد که در آن، وقایع دیگر بر هیچ چیز ملموسی استوار نیستند و روابط انسانی به بازی‌های نابالغ اغوا یا انتقام تقلیل می‌یابند.

زنان خوب همچنین جنبهٔ مهم دیگری از سینمای شابرول را نشان می‌دهد: «هرچه ارزش کمتری به چیزها بدهیم، واقعیت بیشتر به یک نمایش تبدیل می‌شود که در آن همه ماسک می‌زنند، نقش‌ها را بیش از حد بازی می‌کنند، مانند یک تئاتر وحشی در جهان سفر می‌کنند که در آن بزرگترین لذت، رفتار کاریکاتورگونه و شکستن صحنه است. نتیجه، یک موتیف روایی است که تنها چارچوبِ این فیلم، «ماده‌آهوان» و همچنین « تشریفات » را تشکیل می‌دهد: در پسِ حسادت و رشک، میل به جایگزینی دیگری، به معنای واقعی کلمه گرفتن جای او، و حتی سکونت در بدن او تا حد تقلید ظاهر و صدایش در فیلمِ بیشه نهفته است.

ماده‌آهوان

در اینجا نیز، سازوکار رقابت از جوهرهٔ احساسی خود تهی می‌شود تا به یک بازی نقش‌آفرینی ساده تبدیل شود که در آن، با انکار دیگری، فرد خود را در یک همجوشی خون‌آشامی انکار می‌کند.

با این حال، شابرول هرگز بدبین نبود. از همان اولین فیلم‌هایش، حتی تمسخرآمیزترین آنها، تراژدی انسانی را موشکافی می‌کرد. اگر او اخلاق‌گرا است، این کار را با قضاوت انجام نمی‌دهد؛ و اگر روانشناس است، به دنبال تشخیص بیماری نیست. او حتی دقیقاً یک فیلمساز حشره‌شناس نیست، همانطور که اغلب گفته شده است، زیرا دیدگاه او نسبت به بشریت چندان بی‌طرفانه یا بالینی نیست (همه چیز به سمت نگرانی یا خنده گرایش دارد و کارگردانی او نوعی شادی است.)

زنان خوب

مقایسهٔ مکرر شخصیت‌های او با حیوانات، به ویژه در سکانس هولناک بازدید از باغ گیاهان در فیلم «زنان خوب»، بیشتر یک امر بیهوده است: حیوانات انسان‌ها را به انگیزه‌های منحصر به فرد و حماقت فرهنگی و تمدنی خود بازمی‌گردانند. این همان چیزی است که این شاهکار نشان می‌دهد، جایی که پوچی، کسالت و حماقت در یک محیط واقع‌گرایانه (کار، گردش‌ها و برخوردهای گروهی از کارمندان یک فروشگاه لوازم خانگی)، آشکار می‌شوند و به جای پرورش، تحمل می‌شوند، زیرا شخصیت‌های اصلی هم زن و هم پرولتاریا هستند. مهربانی شابرول نسبت به شخصیت‌هایش، اگر نه در درک آنها، حداقل در اجازه دادن به آنها برای داشتن بخشی غیرقابل درک است که از ما دور می‌شود، همانطور که از آنها دور می‌شود. و همه آنها، در یک نقطه خاص (که اغلب با یک نمای نزدیک همراه است)، وقتی سوال از چرایی عملشان مطرح می‌شود، شروع به لرزیدن می‌کنند: «این سوال آنها را کاملاً متوقف می‌کند، باعث می‌شود آرامش خود را از دست بدهند، گاهی اوقات حتی آنها را ناگهان احساساتی می‌کند. در اعماق پوچی، یک راز گیج‌کننده باقی می‌ماند و برعکس.» ■

نویسنده: مارکوس اوزال
مترجم: امیررضا فخری
منبع: نشریه کایه‌دوسینما شماره ۸۲۲ ، ماه ژوئیه