جناب کوبریک قبل از این که شمعهای تولدتان را فوت کنید، تولدتان را تبریک میگویم و سئوالی از حضورتان داشتم: « آیا شما ایرانی هستید!؟»
از سئوالم تعجب نکنید! اجازه میخواهم در حضور جمع بگویم چرا تصور میکنم ایرانی هستید:
دوستان! وقتی به آقای کوبریک فکر میکنیم، بهسختی میتوان او را در یکی از ژانرهای مشخص سینمایی گنجاند. فیلمسازی که همزمان از تمام سبکها فاصله میگیرد و در عین حال هر بار، با دقتی جراحگونه، در ژانری تازه، روحِ ویرانگر و فلسفیِ خودش را تزریق میکند. اما برای من، منتقدی که در بطن فرهنگ و فلسفهٔ ایرانی پرورش یافتهام، تماشای آثارشان همواره مواجههای شگفتانگیز با انعکاس همان پرسشها و اضطرابهایی بوده که قرنها در ادبیات، عرفان و اندیشهٔ ایرانی پیچیدهاند. گویی ایشان، هرچند در نیویورک زاده شده و ببخشید! در لندن درگذشته، اما همنفس با سایههای خیام، فردوسی، ملاصدرا و حتی حافظ، از رنج هستی، خیالانگیزی مرگ، نسبی بودنِ حقیقت و تزلزلِ ارادهٔ انسانی سخن میگوید؛
کوبریک متفکریست با دوربین؛
یک فیلسوف/کارگردان که با دقتِ ریاضیدان، و وسواسِ یک خوشنویسِ ایرانی، تصویر میچیند. فیلمهایش بازیهای بصری نیستند، آیینههاییاند که تماشاگر را نه با داستان، که با تردیدهایش، وسوسههایش و تمنای عبثِ معنا، روبهرو میکنند.
از همین منظر، بیراه نیست اگر بگوییم آثارش، هرچند برآمده از غرباند، در عمق خود شباهتی ریشهدار به جهانبینی ایرانی دارند. بگذارید از دل این شباهتها، گذری کنم به شاهکارهایشان.
برای بسیاری، «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» تجربهای گیجکننده و رازآلود است. اما برای ذهن ایرانیای که با سلوک عرفانی و رمزپردازیهای فلسفی بزرگ شده، این فیلم نه عجیب است، نه بیسرانجام. آغاز فیلم با نمای میمونها و پرتاب استخوان، چیزی نیست جز آغاز حرکت بشر از جسمانیت محض به عقلانیت؛ و سفر فضایی دیو بومن، همان سلوک عرفانیست که از ناسوت به لاهوت میرود.

وقتی در پایان فیلم، بومن به نوزاد ستارهای بدل میشود، مخاطب ایرانی ناخودآگاه به بیت حافظ میرسد: «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»
ادیسه کوبریک، با خلسهٔ موسیقی کلاسیک، بدون دیالوگ و با فضایی سرشار از سکوت و عظمت، گویی همان سفر عرفانی عطار در «منطقالطیر» است: سفری از ظاهر به باطن، از فنا به بقا.
«درخشش» (The Shining) شاید در نگاه اول یک فیلمِ ترسناک بهنظر برسد اما کوبریک هرگز به ترسهای ساده قناعت نمیکند. خانهٔ خالی، هتل اورلوک، در واقع ضمیر ناخودآگاه انسانی است که خاطرات، جنایتها و گذشتهٔ دفنشده در آن، میخزند و میزیند.
در فلسفهٔ وعرفان ایرانی، بهویژه در آثار سهروردی، “خانه” نماد بدن است و اتاقهای تو در تو، استعارهای از پیچیدگیِ روح. شخصیت جک تورنس، که در مسیر نویسندگی (خودآگاهی) به جنون میرسد، بازتاب همان اضطرابیست که حافظ از آن مینالید:
«در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

شما در «درخشش» ما را به جایی میبرید که وحشت نه از ارواح، بلکه از خود ماست؛ از آینهای که چهرهٔ پنهانمان را نشان میدهد. این همان وحشت متافیزیکیست که در سنت ایرانی، میان ترس از مرگ و میل به شناخت خویش، در نوسان است.
در آخرین فیلمتان، «چشمان باز بسته» (Eyes Wide Shut)، شهوت، فریب، و تمنای رسیدن به حقیقتی غایی در دل یک جامعهٔ بورژوایی، به شکلی سرد و استعاری روایت میشود. بیل، پزشک موفق نیویورکی، در پی خیانت خیالیِ همسرش، وارد دنیایی تاریک و پررمزوراز میشود؛ محفلی مخفی، ماسکها، آیینها و عشقی پوشالی.

این فیلم، بدون آنکه ظاهراً در مورد ایران یا شرق سخن بگوید، در عمق خود یادآور سنت “حجابی از حقیقت” در عرفان ایرانی است. همانطور که در آثار مولانا و سهروردی، رسیدن به حقیقت با عبور از پردهها، هویتهای ظاهری و “ماسک”ها ممکن میشود، در فیلم کوبریک نیز بیل باید از توهم خود عبور کند.
بیدلیل نیست که موسیقی اصلی فیلم، قطعهای از «شوستاویچ» است که با نغمهای رازآلود، یادآور مراسم درویشیست. کوبریک با ظرافت، مرز میان خواب و بیداری را درهم میآمیزد، تا بگوید حقیقت، جایی در میان این دو است.
ایرانیها، بیش از هر ملت دیگری، با رنج، مرگ و مفهوم جنگ درگیر بوده است. از شاهنامه فردوسی تا شاعران معاصر، همواره تصویری متناقض از نبرد دیدهایم: هم قهرمانسازی، هم انزجار. کوبریک نیز همین تناقض را میکاود.
در «راههای افتخار» (Paths of Glory)، فرماندهی متکبر سه سرباز را تنها برای پوشاندن اشتباهات نظامی خود اعدام میکند. این نمایشِ رسوایی قدرت، بیشباهت به روایتهای شاهنامه از پادشاهان خودکامه نیست. گویی کیخسرو در داد و داوری است و پادشاه در فیلم، شبیه ضحاکیست که عقل را خورده.

راههای افتخار
در «زره تمام فلزی» (Full Metal Jacket)، شما ساختارِ روانی خشونت را کالبدشکافی میکنید. از اردوگاه آموزشی تا خیابانهای سوختهٔ ویتنام، نه سربازان که خود انسانیت در حال مرگ است. در این فیلم، دیگر مرز میان قهرمان و قاتل، دوست و دشمن، ناپدید شده؛ چنانکه در فلسفهٔ خیامی، همه چیز در معرض پوچیست.

خیام در رباعیاش میگوید:
«ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بیبادۀ گلرنگ نمیباید زیست»
شما نیز، در تاریکیِ جنگ، نه امید میدهید، نه پایان میبافید. آثارتان فقط آیینهایست در برابر جنون بشری.
شاید زیباترین و شاعرانهترین فیلمتان، «بری لیندون» باشد؛ فیلمی درباره ظهور و سقوط یک انسان معمولی در بستر تاریخ. اما این فیلم، بیشتر از یک درام تاریخی، تفکریست عمیق درباره بیثباتی شکوه، فراروی تقدیر، و نابودی زیبایی.
در فلسفهٔ ایرانی، بهویژه در مکتب اشراق، زیبایی نه جاودانه است، نه هدف؛ بلکه واسطهایست برای شناخت فانیبودن. تصاویر فیلم، با نور طبیعی نقاشیهای رامبراندگونه، مانند تابلوهای مینیاتور ایرانیاند: هر قاب، گویی شعر سعدیست که میگوید:
«بنیآدم اعضای یک پیکرند…»
![]()
اما در عین وحدت انسانی، هرکس درگیر سرنوشت خویش است. بری، در نهایت، نه قهرمان است، نه ضدقهرمان. او تنها آدمیست در جریان امواج زندگی، که نه با شجاعت پیروز میشود و نه با خباثت میماند.
در مجموع، آنچه شما را به فرهنگ و فلسفهٔ ایرانی نزدیک میکند، نه مضمون آشکارِ آثار، بلکه ساختار بنیادین اندیشهتان درباره انسان است. انسانی که میان اراده و تقدیر معلق است، در جستوجوی معنایی که شاید اصلاً وجود ندارد. انسانی که با مرگ، جنون، عشق، شهوت، خشونت و خیال میجنگد، و در نهایت به یک سطر شعر خیام میرسد:
«نقشیست بر آب، و قصهایست ناتمام…»
دوستان! آقای کوبریک، در تمام آثارش، مثل یک عارفِ سکولار، نه از موضعِ ایمان مطلق حرف میزند، نه از نیهیلیسمِ خشک؛ بلکه میان این دو، در تعلیقی خلاق ایستاده است. اینجا همان نقطهایست که حافظ میگوید:
«ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم…»

گر حافظ، شاعر پیچیدگیهای روح ایرانیست، آقای کوبریک شاعر غریبیست که در جهان تصویر، همان پیچیدگیها را کاویده. در دنیای بیخدا، بیقهرمان، و بیمعنای کوبریک، هنوز زیبایی هست، هنوز اشتیاقی برای کشف، هنوز هراسی از مرگ. و اینها، درست همان چیزهاییاند که فرهنگ ایرانی، قرنهاست در آیینه شعر و حکمت، با آنها دست و پنجه نرم کرده است.
دوستان! من آقای کوبریک را نه فقط در لیستِ بزرگانِ خلاقِ شاهکارهای سینمایی، که در صف متفکرانی میدانم که، بیآنکه ادعای فیلسوف بودن داشته باشند، ذهن بشر را به نقطهٔ تردید، تعلیق، و تأمل سوق داده اند.
و شاید همین است راز ماندگاریشان؛ راز پیوندشان با ذهن ما، در این سوی جهان.
«تولدتان به همه ما مبارک آقای کوبریک عزیز…🌷🌱»

