Skip to main content

یکی از سال های ابتدای دهه هفتاد، برای دیدن فیلم های جشنواره فیلم فجر، از اراک، به تهران رفته بودم.
در چهارراه کوکاکولا، با پیکان سفیدرنگی تصادف کردم. خودم را روی کاپوت ماشین انداختم. راننده ترسیده بود. گفتم: ” چیزی نشده! برو!”
مردی، تکه کاغذی را در جیب پیراهنم گذاشت.  گفت: “شماره پلاکِ ماشین را برایت نوشتم. اگر اتفاقی افتاد، پیگیری کن.”

در اواخر دههٔ شصت، جشنوارهٔ سینمای جوانان استان مرکزی، در سینما قصرطلایی اراک برگزار می‌شد.

تعدادی از مسؤولین وزارت ارشاد، مهمان جشنواره بودند. فخرالدین انوار – معاون وقت سینمایی وزارت ارشاد – هم آمده بود. جلسه پرسش و پاسخ با حضور ایشان برگزار شد.

یکی از هنرجوها، بلند شد و نقد تندی نسبت به عملکرد انجمن، مطرح کرد.احساس وظیفه کردم از انجمن دفاع کنم. دست بلند کردم. حرف زدم. آقای انوار پرسید: “اسمتون چیه؟” و بعد روی تکه کاغذی نامم را یادداشت کرد. ذوق کردم که اسمم را یکی از مسؤولانِ مهمِ سینمایی مملکت، روی تکه کاغذی نوشته.

به خودم می‌گفتم لابد از نوع حرف زدن من خوشش آمده! تخیل می‌کردم که لابد قرار است، اتفاقِ باشکوهی برایم رخ دهد. آن روزها عاشق بازیگری بودم. تا مدت‌ها آن تکه کاغذ پلاک پیکان را نگه داشتم، که اگر اتفاقی برایم افتاد، به سراغ راننده بروم! و تا مدت‌ها، خیال پردازی می‌کردم که لابد فخرالدین انوار، اسم من را به نیت معرفی‌ام به کارگردان بزرگی، نوشته است!

چند سال پیش، او را در لابی هتل کوثر اصفهان دیدم. برای جشنواره فیلم کودک آمده بود. پیر شده بود. روی صندلی نشستم. به نقطه‌ای دور نگاه کردم.

بهروز افخمی هم، روی مبل لابی هتل نشسته بود و چای می‌خورد. به فیلم “عروس” فکر کردم. آن وقت‌ها، این فیلم در اکرانِ سینماها غوغایی به پا کرده بود. نیکی کریمی و پور عرب خوش درخشیده بودند. حالا “پور عرب”، پیر شده و موهای افخمی هم سفید شده بود. به آیه ای از انجیل فکر کردم: “راه سعادت از درِ تنگ است…” و هر کس، فقط به تنهایی، می‌تواند از این راه باریک عبور کند. ناگهان دانستم رازِ جلو رفتن، فراموشیِ تکه کاغذهاست و ناگهان فهمیدم راز زیستن باشکوه، دل نبستن به تکه کاغذهاست. هر کس، بار هستی را باید به‌تنهایی به دوش بکشد و فهمیدم اگر اتفاقی برایم بیفتد، در جستجوی مقصر نباشم. شاید درست این باشد که اول یقهٔ خودم را بگیرم…

“جهان پیر است و بی بنیاد…”