اشاره: نگارنده حدود سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۰ دیدارها و گفتگوهایی با سهراب شهیدثالث، فیلمسازِ نامدار ایرانی داشتهام. چند سال پیش در گفتگویی طولانی با «رضا حائری» برخی از تجربههای این ارتباط را مطرح کردم که به شکلی خام و ناویراسته در کتاب “نوستالژی جای دیگر” (نشر گمان، ۱۴۰۳) درج شده است. بنا به خواست دوستم عباس یاری، بخش کوتاهی از این مصاحبه را، در ویرایشی تازه و متنی فشرده، در اختیار «سینمای بدون مرز» قرار میدهم.
البته من معاشرت مداومی با سهراب نداشتم و پس از چند دیدار اولیه بیشتر با تماسهای تلفنیِ طولانی، با او در ارتباط بودم. در این دوره من در پاریس یا کلن بودم و او بیشتر در برلین یا براتیسلاوا (چکسلواکی). سهراب با تلفنهای طولانی و بیانتهایش معروف بود. به خصوص وقتی تنها بود روزی دستکم چهار پنج ساعت پای تلفن بود و از این بابت خیلی هم خرج روی دست خود و دوستانش میگذاشت. آخرین تماسهای تلفنیام با او بیشتر جنبه سیاسی داشت و اغلب به دعوا و مرافعه منتهی میشد. من از حزب توده فاصله گرفته بودم و سهراب از این بابت به شدت خشمگین بود و صاف و ساده فقط بددهنی میکرد و فحش میداد. یعنی بعد از برداشتن گوشی و سلام، رگبارِ فحش شروع میشد!
البته من دوستش داشتم و از تماسهای او خیلی خوشحال میشدم اما فکر نمیکنم او هم مرا دوست داشت، فقط تلفن میکرد تا مرا نصیحت کند و دست آخر بد و بیراه بگوید. درست به خاطر دارم که داد میزد: «تو غلط میکنی و گه میخوری که از “خانواده” میری!» مثلا به زبان رمزی به حزب میگفت “خانواده” که به نظر من حاوی نکته روانی ظریفی است که در گذشتهٔ سهراب ریشه دارد. تلفنهایش کمکم برایم آزاردهنده شده بود تا آنجا که از جمشید مجلسی خواهش کردم به سهراب بگوید دیگر با من تماس نگیرد. چون مواقع بدی هم تلفن میکرد. مثلا ساعت دو یا سه صبح. چون سهراب تازه دم صبح میرفت به بستر.

حائری: در سالهای آخر او را چطور دیدید؟ به نظر شما چرا آلمان را ترک کرد؟
– برای این که با رفتار دوگانه و توقعهای بیجا، تهیهکنندگانِ آلمانی را از خودش رانده بود. یعنی با این که به نظر من امکانات خوبی به او میدادند، همیشه ناراضی بود و طلبکار. این اواخر هم بیخانمانی و افراط در مشروب وضعش را خرابتر کرده بود. به نظر من بدون زندگی آرام و متعادل نمیتوان زندگی حرفهای موفقی داشت، و سهراب با رفتار هیستریک و تا حدی کودکانه همه تهیهکنندهها را رنجانده بود. آنها را متهم میکرد که او را به خاطر چپی بودنش سانسور میکنند درحالیکه به نظر من هیچ سانسوری در کار نبود و خیلی هم به او احترام میگذاشتند فقط از او انتظار داشتند که او هم مقررات کاری را رعایت کند و این از سهراب ساخته نبود و همین شد که به تدریج موقعیت خود را از دست داد و دیگر هیچ نهاد یا کانالی حاضر به همکاری با او نشد.
حائری: گویا شما در فیلم “فرزندخوانده ویرانگر” با سهراب همکاری داشتید…
– نخیر، فقط چند روزی مهمانش بودم، همین. من برای اولین بار سهراب را در اوایل سال ۱۹۸۵ در جلسهای در کلن در جمع “رفقای تودهای” دیدم. قبلا از دوست مشترکی در فرانکفورت (سیاوش قائنی) شنیده بودم که سهراب از اعضای حزب است. با هم سلام و علیک کردیم. من سهراب را فیلمساز خوبِ کشورمان میدانستم و او هم ظاهرا اسم مرا شنیده بود. با هم از جمع بیرون آمدیم و تا آخر شب با هم ماندیم و از هر دری حرف زدیم و میشود گفت که دیگر دوست شدیم. قرار شد که با هم در تماس بمانیم و من ازش خواهش کردم که در فیلم بعدی او به ترتیبی حضور داشته باشم. فکر میکنم تازه فیلم “یوتوپیا” را ساخته بود که من در سینما دیدم اما اصلا خوشم نیامد! او به برلین رفت و گهگاه با هم تماس تلفنی داشتیم. چند ماه بعد تلفن کرد و خبر داد که در تدارک یک فیلم تازه است یعنی همین “فرزندخوانده ویرانگر“. پرسید: دوست داری بیایی؟ گفتم با کمال میل. گفت پس خبرت میکنم و به قولش وفا کرد. چند روز بعد حمید صفائی که دستیار دوم فیلم بود زنگ زد و گفت سهراب از من خواسته برای تو بلیت بگیرم تا بری به شهر زاربروکن که محل اصلی فیلمبرداری است. من هم رفتم به این شهر و سه چهار روزی در آپارتمانی که در اختیار سهراب گذاشته بودند اقامت کردم و به همراه او سر لوکیشن میرفتم. صادقانه بگم که حسابی تو ذوقم خورد. آن آدم مهربان و صمیمی موقع فیلمبرداری تبدیل میشد به یک موجود لجوج و تندخو.

فرزندخوانده ویرانگر
حائری: ولی کارهای او را که دنبال میکردید؟
– ببینید، من در مقطعی با سهراب سروکار پیدا کردم که ستاره اقبالِ او رو به افول بود، سنش بالا رفته بود و دیگر شور و توان جوانی را نداشت؛ از طرفی با رفتارهای ناشایست، تهیهکنندگان را از خودش رانده بود. میدانید که سهراب فیلم سینمایی به معنای کلاسیک نمیساخت. تمام فیلمهایش در کادر Fernsehspielfilm بودند که در اصل برای نمایش تلویزیونی تهیه میشدند.
فکر کنم فقط یک فیلمش یعنی یوتوپیا اکران عمومی شد. یکی از مشکلات، طولانی بودن کارهای او بود، چون فیلمهای تلویزیونی معمولا باید زیر دو ساعت باشند اما سهراب همیشه فیلمهای بالای سه ساعت تحویل میداد و اصرار داشت خودش هم تدوین کند تا کوتاه نشوند. وقتی به او فشار میآوردند که فیلمها را آن هم با آن ریتم کند کوتاه کند، هوارش بلند میشد که دارند مرا سانسور میکنند.
حائری: خب فاسبیندر هم همین کار را میکرد…
– بله، اما فاسبیندر را همه، بچه اعجوبهٔ سینمای نوی آلمان میدانستند و سهراب به هیچوجه در جایگاه او نبود، هرچند که خودش را خیلی بالاتر میدانست. به یاد دارم یک بار منتقدی فیلم یوتوپیای او را با کارهای فاسبیندر مقایسه کرده بود و به سهراب به شدت برخورده بود که چرا اسم مرا گذاشتهند کنار این مردک! باز یادم میاد یک بار خودش را تنها کارگردان معتبر خارجی سینمای آلمان دانست. من با شرم و حیا اشاره کردم که در آلمان فیلمسازان نامداری مانند «کریستوف زانوسی» هم کار میکنند. سهراب به شدت ناراحت شد و به من توپید که تو من رو با زانوسی مقایسه میکنی؟ درحالیکه عقیده داشتم و دارم که کارهای زانوسی یک سروگردن از کارهای سهراب بالاتر است.
حائری: بهرحال سهراب موفق شد سالیان دراز در آلمان کار کند و درباره مسائل این جامعه فیلم بسازد.
– به نظر من او تا حد زیادی مدیونِ فضای بازِ سینمای آلمان بود. او خودش را سینماگری بینالمللی میدانست و بیشتر دوست داشت در کشوری مثل فرانسه فیلم بسازد یا حتا به آمریکا برود. آن روزها تلویزیونهای آلمان وضع مالی خوبی داشتند و بیشتر از هر کشور دیگری به سینماگران خارجی فرصت کار و فعالیت میدادند. مشکل این بود که سهراب در کشوری مجبور به کار شده بود که به شدت از آن بدش میآمد! اگر دقت کنید در تمام فیلمهایش به آلمان و آلمانیها نیش زده. به خصوص در “گیرنده ناشناس“. او حتا یک دوست آلمانی هم نداشت. همه دوستانِ نزدیکش ایرانی بودند. با آلمانیها البته ارتباط حرفهای داشت، اما وقتی میخواست راحت باشد و شبزنده داری کند حتما پیش دوستان ایرانی میرفت.
حائری: آیا افول فعالیت شهیدثالث به تغییر فضای سیاسی آلمان پس از فرو ریختن دیوار برلین ارتباط نداشت؟
– فکر نمیکنم. من اشکال را در خلق و خوی عصبی و پرخاشجوییِ سهراب میبینم که با افراط در نوشیدنِ مشروب روز به روز شدیدتر شد. در همان فیلمی که گفتم چند روزی کنارش بودم به خوبی دیدم که فضای صحنه به شدت پرتنش است. با همه دعوا میکرد، هم با کادر فنی مشکل داشت، هم با بازیگران. اینجا هالیوود نیست که شما بتوانید موقع کار، سر همکارهاتون داد بزنید چون خیلی راحت پلاتو را رها میکنند و میروند سندیکا شکایت میکنند. اگر از همکارتان مسئولیت و همراهی میخواهید باید به او احترام بگذارید. سر همین فیلم از چند نفر شنیدم که قسم میخوردند آخرین باری باشد با چنین کارگردانی همکاری کنند. سهراب گاهی واقعا غیرقابل تحمل میشد.
حائری: بعد از اتمام فیلم “فرزندخوانده ویرانگر”

گلهایی برای آفریقا
– رابطهٔ ما کمی شکرآب شده بود اما همچنان تماس تلفنی داشتیم. بعد از پایان فیلم به شدت ناراحت بود که دارند برای کوتاه کردن فیلم فشار میارند چون فیلم رفته بود بالای دویست دقیقه! چندی بعد گفت که از جنگ و دعوا با تهیهکننده خسته شده و قصد دارد همه چیز را رها کند و از آلمان برود. مدتی بعد از براتیسلاوا زنگ زد و وقتی پرسیدم چه میکند، با همان لحن لاتی همیشگی گفت در آنجا دلبری پیدا کرده و شب و روز مشغول معاشقه است! انگار اصلا فیلم ساختن را کنار گذاشته بود. چندی بعد گفت که دارد روی یک سناریو کار میکند که شاید همین فیلم آخرش “گلهایی برای آفریقا” باشد.
حائری: در آن چند روزی که در زاربروکن پیش او بودید وضعیت شهیدثالث را چگونه دیدید؟
– به شدت ناآرام و عصبی. مدام سر هیچ و پوچ جروبحث داشتیم. یک چیزی یادم آمد: یک شب که در خانه تنها بودم، اتفاقی سر طاقچه ویدیوی فیلم “روکو و برادرانش” را پیدا کردم و نشستم به تماشا. سهراب ساعت دو صبح مست و خراب از راه رسید درحالیکه من خبر داشتم که صبح روز بعد، فیلمبرداری دارد. خیلی محتاط و آرام به او گفتم کسی که فردا صبح باید برود سر صحنه این موقع شب به خانه نمیآید. چنان دادی سر من زد که وحشت کردم. فریاد زد: به تو چه که تو کار من فضولی میکنی؟ تو نه بابای منی، نه برادر منی و نه حتا دوست منی. به تو چه؟ و دنبالش چند فحش چارواداری… صبح فردا دیدم که بیدار شد و دوش گرفت و به زورِ چند فنجان قهوه خودش را سر پا نگه داشت. ساعت هشت آمدند دنبال ما و رفتیم سرِ لوکیشن، البته سهراب سرصحنه از نظر سرو وضع ظاهری مثل همیشه مرتب و آراسته بود؛ اما حس میکردی که این آدم درهم شکسته است و حال و حوصله کار ندارد. با تسلط کافی اما حداقل گفتگو کار میکرد. نه به هنرپیشهها و نه به همکاران فنی توضیح زیادی نمیداد و به طور کلی عبوس و خسته بود.
(این گفت و گو ادامه دارد)

