“ساعت۳ بعداز ظهر بود از مدرسه برگشته بودم که تلفن خانه زنگ خورد گوشی را برداشتم صدایی گفت سلام و من تقریبا از شدت هیجان قلبم انگار لحظهای ایستاد صدای خسرو شکیبایی بود، حمید هامون پشت خط با من حرف میزد و منِ ۱۴ ساله از هجوم نابههنگامِ چنان اتفاقی، دچار لکنت شده بودم وهرگز نفهمیدم چرا ولی خجالت میکشیدم شاید که این ذوق برملا شود.
اقای شکیبایی با پدرم قرار مصاحبهای داشت و میخواست روز و قرار را فیکس کند گفتم بابا نیستن و به احمقانهترین حالت پرسیدم: “جنابعالی…!”
و او با همان خلوص نابش با همان زیباترین صدا گفت: “خسرو شکیبایی هستم…”
کل مکالمه شاید یک دقیقه بود ولی سختترین و عجیبترین دقیقه زندگیم تا آن لحظه بعد از قطع کردنِ تلفن بود. به اتاق مادرم رفتم و از شدتِ ذوق، روی تخت بالا و پایین میپریدم که: “من با خسرو شکیبایی حرف زدم! ”
و دوباره زنگ تلفن و دوباره خسروشکیبایی که شماره تلفنش را داد برای هماهنگی با پدر. روز مصاحبه من هم رفتم، سرِ تمرین تاتر «بیا تا گل برفشانیم» هرگز آن روز را فراموش نخواهم کرد. این مصاحبه را که آقای شکیبایی با دستخط خودش به سوالاتِ پدرم پاسخ داده بود را نگه داشتم تا آقای عباس یاری دوست قدیم پدر و دوست مهربانِ امروز من تماس گرفت و گفت برای یادبود خسرو شکیبایی در مجلهٔ جدید «سینمای بدون مرز» در سالروز تولد زندهیاد خسروشکیبایی، مصاحبهی بابا «محمدعلی عرفی نژاد» روزنامهنگار قدیمی و همکار سابقش را با او میخواهد تا یادی از او کرده باشد، یک تیر و دونشان و حالا من باید مصاحبهای را تنظیم میکردم که هیچکدام نبودند ولی تکهای از قلب من برای همیشه با آنها رفته بود

محمدعلی عرفینژاد و شبنم
در زمان ویرایش متن هر لحظه اشک ریختم.
خسرو شکیبایی وقتی رفت هنوز عشق حضور داشت اما پدرم وقتی مرد پاسبانها هم دیگر عاشق نبودند!
تماسِ عباس یاری اما انگار پیامی بود برای من در سیاهترین روزهایم که یادم بیاورد که عاشقی هست،
مهر هست،
و انسان هست،
اما کم هست،
بابا جای تو خالیست،
اقای شکیبایی جای تو هم همیشه خالی خواهد ماند…”
شبنم عرفی نژاد
*
“آنروز وقتی با شبنم عرفینژاد، دختر دوست و استادِ روزنامهنگاریام، زنده یاد محمدعلی عرفینژاد از پدرش که دو روز از رفتنش میگذشت، حرف میزدم، هردو بیصدا اشک میریختیم. شبنم دو روز قبل از این تماس، در پیامی برایم نوشته بود:
«بابا رفت…»
وقتی هیچ خبری از بیماری محمد نبود، شوکه شدم، به صفحهاش در اینستاگرام سر زدم، جملهاش زیر عکسِ پدر، قرین به همین مضمون بود، همانجا زیر آن پست، برای او و خانوادهاش پیام همدردی نوشتم، اما وقتی زیر آن پست، پیامهای دوستان و آشنایان را خواندم هیچ خبر یا نشانهای از تسلیت برای مرگ محمد نبود، حتی بعضی آشنایان برای او آرزوی عمری طولانی کرده بودند!
به این خاطر با عجله پیامم را پاک کردم و با یک جملهٔ خنثی، جلوی سؤتفاهمها را گرفتم در حالی که محمد واقعا رفته بود!
گویا او که مثل همیشه سرحال و قبراق با وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد میکرد، با تنه خوردن از طرف مسافری که برای رسیدن به ترن عجله داشته، از پلههای مترو سقوط کرده و بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان، از جهان رفته بود.
محمدعلی عرفینژاد روزنامهنگاری فعال، خوش قلم و نویسندهای خلاق بود که در کارنامهاش نویسندگی چند فیلمنامه و کارگردانی فیلم هم هست. او نویسندهْ کتاب سلطان صاحبقران است که قصهوار روایتهایی از وقایع دوران ناصرالدین شاه و خدمات میرزا تقیخان امیرکبیر را با قلم شیرینش نقل کرده، و به فساد و توطئههای رجال بیکفایت دربار پرداخته است، کتابی که زندهیاد علی حاتمی با نگاهی به آن، سریال «سلطان صاحبقران» را ساخت و بخشی از خرده قصههای «جیران» ساختهٔ حسن فتحی هم با نگاهی به این کتاب ساخته شده است.
شبنم دختر زنده یاد عرفینژاد، خودش کارگردان، نویسنده، تدوینگر و برنامهریز باذوقِ فیلم و سریال است و سالها دستیار ثابتِ کیانوش عیاری بوده، پدر مرحومش هم سالها با من دوست بود و گاه و بیگاه به دیدنم میآمد.
شبنم چند روز بعد از مرگ پدر تماس گرفت که در بین نوشتهها و یادداشتهای او، مصاحبه ای نوشتاری از پدرش با زندهیاد خسرو شکیبایی پیدا کرده، یعنی محمد تلفنی سئوالها را پرسیده، خسرو هم بالای کاغذهای روی میزش، سئوالها را نوشته و بعد زیر هرکدام، با خط خوش جواب داده، این مصاحبه چرا جایی چاپ نشده، نمیدانم، شاید قرار بوده ادامه پیدا کند که با مرگ خسرو ناتمام مانده. دیروز که سالروز پرواز ابدی زنده یاد شکیبایی بود، دوباره یاد این مصاحبه افتادم، با شبنم تماس گرفتم و از او خواستم دستخط خسرو را خودش تایپ کند، هر دو منقلب شده بودیم و گریه میکردیم مثل همان روزی که محمد عزیز رفته بود، یادش همیشه سبز…”
عباس یاری
*
محمدعلی عرفینژاد: به عنوان یک نوستالژی از آغازِ روزهای پرکارِ هنریات در تئاتر و سینما برایم تعریف کن…
خسرو شکیبایی: مگر حالا کم کارم؟ اگر در پیِ پاسخی، کتابی و قراردادی باشی، خب مثلا اولین بار در تاریخ فلان و در فلانجا بهروی صحنه یا جلوی دوربین سینما رفتم.
اما راستش را بخواهی، بازیگری گوشهای همیشگی از زندگی من است نوعی نوستالژیا، غم غربتی آسمانی.
بهطورحتم اگر دورانِ خاطرات گریزپایِ کودکی نبود، هرگز هیچ خاطرهای باقی نمیماند و انسانِ بدون خاطره، نمیتواند عاشق شود و سپس عرفان را دریابد. هنرِ بازیگری، هنوز زیبا زندگی کردناست تا آنجا که انگار در زندگیِ روزمره، بازی میکنم و در فیلمها و نمایشها زندگی میکنم.
– پس از انقلاب، کارت را چگونه آغاز کردی؟ اولین کارت چه بود و تا چه حد موفقیتآمیز بود؟

– هر انقلابی یک شروع و یک آغاز است. انگار انقلاب آمده بود تا پلی میان گذشته و آینده بزند
در این میان، تمام هستی و بودن و شدنِ ما متعلق به آینده شد. حالا هم همان آیندهیزودرس است و من از این زودرسیدن خوشحالم، چرا که ناگهان رنگین کمانی در زندگی بازیگریم رخداد و در این منحنی، بسیاری از کارهایم برجسته شد.
— و اولین فیلمت با داریوش مهرجویی، نظر کلیات دربارهٔ او؟

-بارها و بارها از او گفته و میگویم و هر بار به پرده های بکر از اعماق وجود او میرسم.
دوست من!
بر روی زمینِ به این بزرگی چیزی نیست، مگر گروهی انسان و در انسان چیزی بزرگ نیست مگر فکر و اندیشهٔ او، و داریوش، هم ذهن واندیشهای فرار دارد، هم دلی دریایی، من جزیرهٔ کوچکی بودم. مهرجویی از کرانهای مرا دید که چشم هر کاشفی به آن سو بینا نبود شاید هم که سوسویی نداشت و ما پنداشتیم که نور اعلی نور بود بههر حال اگر مهرجویی نبود به آن سوی این روزگار روز مرگی، هم چنان گم و ناپیدا مانده بودم.

—دربارهٔ هامون و روزهای فیلم «هامون»، شخصیت هامون و بازی در نقش هامون برایم بگو…
—کامل نوشتهام و کاملتر گفتهام. فکر میکنم هیچ نقطه تاریکی یا سایه/روشنی از شخص و شخصیتِ هامون برای اهل نظر باقی نگذاشتهام
اما در یک کلام خیلی ساده عرض میکنم که هامون فلسفیترین کتابیست که هنوز از بوئیدنِ آن صاحب کلیدهای تازه و تازه تری از گلستان و دریا و نور میشوم.
—درباره نقشات در سارا که به نوعی اولین نقش تقریبا منفیات هم بود بگو، از چگونه کنار آمدن با “ گشتاسب” از نظر حرفهای، فنی و هنری

—بحث در مورد نکات فنی و حرفه ای و هنری فیلم *سارا* از من ساخته نیست، کارِ همهٔ فن حریفانِ بازارِ نقد و بحث و گفتگوهای فنی و حرفهای است اما در مورد بازیگریام در فیلم ( سارا ) باید عرض کنم که اصلبرای من بازیگریست، اصل پیدا کردن درونی ترین لایه های انسان در این مردابِ انسانی. حالا چرا به نظر شما گشتاسب نقشی منفی داشته یک سئوال مطرح میشود؟ «جدا از تلقی من از بازیگری و نقش گشتاسب، این که او در پیِ نفی و انفعالِ چه اندیشه و کاری بوده است؟منکر چه بوده؟ در پیِ چه محصولی از دسترنج دروغ و بدی بود که به زعم شما منفی شد یا هست، اگر خوب به او و کارها و حرفهایش نگاهی دیگر بیندازیم میبینیم که او هم آدم است؛ آدمی که تقدیر او را تنها گذاشته است. او نماد یک انسان در گیر با خود و پیرامون خودش است و ما بارها شاهد لبریختگی انسان و آشفتگیِ درونیِ او هستیم، در ضمن از کجا معلوم که خسرو شکیبایی هم چون به خلوت میرود آن روی سکه خودش را اشکار نمیکند؟ مگرخسرو شکیبایی همیشه خوب است و همیشه عاشق و صادق و دوست داشتی است!؟
گشتاسب شاید بینقاب ترین شکل از خودِخودِ من باشد، درگیر، حساس و شایستهٔ دوست داشتن اما اندکی تلخ، تلخ چون لحظاتِ بیامان درد و تنهایی و سرشار از سوء تفاهم.
—چگونه به فیلم «درد مشترک»، کار خانم ملک نصر رسیدی؟

— از دردی که هنوز به زایش آن بسیار مانده سخن گفتن، چندان خوشایند نیست و اما راجع به بازی و کارگردانی ایشان، باز هم بماند تا اکران عمومی و نمایش فیلمِ درد مشترک که نوشته و کار خانم ملکنصر است.
— و در آخر فیلم «پری» بهعنوان یک دیدِ تازه به مذهب و هنر و عارفِ روشنفکر!
عارف روشنفکر ؟ عارف کجا و روشنفکر کجا ؟!
اگر چه وقتی که به روشنی برسی، «فکر»؛ عرفانِ محض میشود.
اگر چه وقتی که دیده به نورِ خالص خیره شود، روان همان صافی درون میشود. پس معنا در وقت و موسم و داشتن آنِ آن است و لاغیر، چه صاحب آن دیده و دل می تواند هم عارف باشد هم عامی، هم دارا باشد، هم ندار، هم تو باشی هم او، هم داداشی باشد هم پری.
اگرچه نمیتوانم من باشم چرا که من رها از دایرهٔ تکرارم، من همه اویم.
پس من نه منم…
—در وضعیت فعلی، میان تئاتر، تلویزیون و سینما کدام را ترجیح میدهی؟
— تئاتر یک راه، تلویزیون یک خانه و سینما یک نشانه است که سر راهِ سه خواهر، سه برادر، سه دوست، سه پرستار و هر پرستار تیمارگرِ روح جمعی مردمان است.
— از ارتباطت با آدمهای دور و برت برایم بگو
— هرگز در میان تنها تنها نبوده ام، حتی در خلوت. خوبی آب و گلِ آدمی به همین است که میل گرویدن به جفت به دوست، به همشانه و رفیق و عزیز دارد…
— بهعنوانِ بازیگری که مردم عاشقانه دوستش دارند از تجربهٔ این حس برایمان بگو
— ما، ماحصل نیروی ذهنی و خاطرات عزیزِ مردمیم. هنر بدون مردم مثل درخت بدون ریشه است بازیگر بدون تماشاگر، یعنی هیچ.
—و از آنها بگو که در زندگیات و زندگیِ هنریات سهمی و نقشی داشته اند:

— من مخلصِ اولین آموزگاری هستم که مرا خواندن و نوشتن آموخت ناگفته پیداست که سرنوشتِ هر آدمی به همان اولین حرف از حروف الفبا برمیگردد، من هرگز مغرور و مسرور به قدرت فردی خود نبوده و نیستم.
من خلاصه و چکیدهٔ انرژی و حس و هوای خالصانه و صادقانهٔ اطرافیان و دوستان خودم هستم
حرفهای من، هوایِ مهربانی و عطر درست آنها را دارد و من همیشه معنایِ نابِ لحظههای آنها هستم، همین.
همیشه بهیادِ آموزگارانِ عمرِ طی شده و معلمهای باقی عمرم هستم.
— به چه چیزهایی عاشقی و دوست میداری؟
ماه، ماهِ نقرهای…
فروغِ نجیب و انسان پر از اعتماد…
سهرابِ گم شده در درون زمان و فردا و گاه قدم زدن در کوچهای که به خانه پدری میرسد،
به مادر،
آی مادر…
مادر.
“ اردیبهشت سال ۱۳۷۳ خورشیدی”

