Skip to main content

هفته پیش بود که ناصر تقوایی هشتاد و چهارساله شد. تولدش را تنهایی، زیر آفتابی به داغی روزهای تابستانی آبادان کنار نخلی غریبه، نخلی اهل کالیفرنیا جشن گرفتم، به این امید که همه نخل های این دنیا اهل یک خانواده اند، چه در آبادان باشند و چه در این سپس دنیا.

این روزها ایرانی باشی و مثل من به دهه هشتاد زندگی برسی،  میدانی که در واقع چند قرن از زندگیت می گذرد، چرا که از  درس خواندن زیر چراغ نفتی  شروع کرده‌ای  و حالا رسیده ای به دنیای مجازی. انقلابی را به چشمانت دیده ای  گاه مثل من رفته ای به جایی آن سوی زمین و  خیلی دور از  خانه ات.

به اینجا که میرسی خاطره های گذشته تصاویر منقطعی شوند و از یک دوست، از یک انسان  گاهی تنها چشمانش به یادت می ایند.  بهمین خاطر است که وقتی  به ناصر تقوایی فکر می کنم نخست تنها چشمانش را می بینم، چشمانی درخشان و پر از قصه های ناگفته، چشمهایی که به درون دنیایت نفوذ می کنند و تا ابد با تو می مانند.  به ناصر تقوایی که فکر می کنم لبخندش را میبینم، لبخندی شوخ و سرشار از طنزی گزنده ولی مهربان، همراه با سکوتی بی انتها

ناصر مردی بود از جنوب، زاده آبادان، شهری که نمی دانست که حومه لندن است یا شهر کارگران،خیابانهای زیر آتش خورشیدش پر بود از ملوانان سرگردان و بوی تند ادویه هندی،  از آن شهرها بود که تنها در افسانه ها  قد میکشند و به لحظه ای به واقعیت می پیوندند و تولد در آن ها فرصتی ست برای همه کس شدن. او با بوی نفت متولد شده بود و  چشم باز کرده بود به دیدن کشتی ها  و  دریایی که او را با خود تا آن سوی دنیا می‌برد نه مثل من که زاده شهر حرامزاده تهران بودم، شهری بدون رویا که نمی دانست  معنی دریا چیست. و از این رو بود که فاصله سنی ما خیلی بیش از چهار سال بود، او دنیا را دیده بود  و من خیابان‌های بد قواره ای را که به هیچ جا نمی رسیدند.

هنوز فیلم سامورایی ژان پیر ملویل را ندیده بودم وگرنه میگفتم ناصر خود خود سامورایی ست!  تنهایی سر در خود که می خواهد  جهانی نو بسازد  که ساخت. نمی دانم اولین بار کی دیدمش، اغلب برای دیدن برادرم «م. آزاد» بود که به خانه ما می آمد، و من تحسین اش میکردم. ناصر با آن هیکل تکیده اش، لهجه جنوبی اش و با پوست سوخته در آفتاب اش، مرا به یاد شخصیت قصه های همینگوی می‌انداخت. او جوانی سانتیاگوی«پیرمرد و دریا» بود، مبارز و خستگی ناپذیر

ناصر خود همینگوی هم بود، قصه هایش مرا سحر می‌کرد ، بی آنکه ادای همینگوی را در بیاورد، همان زبان تصویری و موجز و روایتگر همینگوی را داشت. بار ها میخواندم قصه هایش را و خسته نمیشدم از باز خواندنشان، مثل منظره زیبایی بودند که میتوانستی بارها به تماشایشان بروی. بی قصه های کوتاه ناصر تقوایی، زندگی کارگری ایران تصویری صادقانه از خود نداشت.

هنوز که هنوز است «تابستان همان سال» را میخوانم و جادوی تقوایی طلسمم می‌کند:”آخرهای تابستان عده‌ای را ول کردند. شاید آدم‌های بدبین باورشان نشود که همه جا پر بود و جایی نبود و این بود که ما را هم ول کرده بودند. دوباره برگشتیم اسکله. همه‌مان برنگشته بودیم. چند ماه پیشتر خیلی‌ها را دیده بودیم افتاده بودند زمین. آمبولانس‌های سیاه بارشان می‌کردند و روی نوار سیاه آسفالت‌ها می‌رفتند به مرده‌شوی‌خانه”

“عاشور دستش می‌رفت به جیبش و بعد با پاسبان دست می‌داد. پاسبان آدم خوبی‌ بود. همانجا می‌ماند و ما می‌رفتیم. آخرهای‌ تابستان دیگر خسته شده بودیم، از تابستان هم خسته شده بودیم. راستش اینجاها تابستان پنج شش ماهی‌ طول می‌کشد بعدش همیشه پاییز است تا تابستان دیگر پاییز است. چند بار گفته بودم برویم به مرخصی‌،
می‌پرسید کجا؟
می‌گفتم هر جا که بشه.
می‌پرسید فرقش با اینجا چیه؟
می‌گفتم فرق می‌کنه.
می‌گفت فرق نمی‌کنه. مثه یه فاحشه که زمسونا اینجاس و تابسونا می‌ره اون بالاها، می‌ره شمال. آخرش تنهایی‌ رفتم. دیدم راست می‌گفت. هیچ فرق نمی‌کرد.”

سال های سال منتظر ماندم ولی ناصر دیگر  قصه ای ننوشت و اینگونه حضور نویسنده ای بزرگ را  از ادبیات ایران و جهان دریغ داشت. و اینگونه بود که همینگوی دو بار خودکشی کرد. اما از این خودکشی دوم فیلمسازی متولد شد

وقتی ناصر به تلویزیون آمد، جایی که من  در آن کار فیلمسازی می‌کردم، به هم نزدیک تر شدیم,  اغلب   عصرهایم  در خانه او  و همسرش شهرنوش پارسی پور میگذشت و چه پربار بودند آن  عصرها.  ناصر گاه بسیار به هیجان می‌آمد. پیشانی اش که پرچین می شد، میدانستی که دارد با تمام وجود حرف  می زند. تا دیر وقت شب می نشستیم و از زندگی می گفتیم از سینما ما از آنچه که باید کرد. هر دوی ما در مقابل آوانگارد بازیهای آن روزها جبهه داشتیم، نه این که با نوگرایی مخالف باشیم،  با ادا و اصول بود که نمی توانستیم کنار بیاییم. شب که به انتها می رسید در  راه خانه پرواز میکردم با همه آرزوهایی که که در آن عصر در دل من کاشته شده بود

باد جن

داستان ازدواج ناصر با سینما آنچنان ناگهانی و شگفت بود که حالا فکر میکنم این سینما بود که به خواستگاری ناصر آمد و روح فیلمسازی را  به کالبد ناصر تقوایی دمید. در این تناسخ از نویسنده ای فیلمسازی شدن زبان نوشتن اش به اوجش رساند، چرا که تصویری می نوشت و جمله های کوتاهش مثل نماهای یک فیلم بودند و ضرب آهنگ و چگونه از پس هم آمدنشان نیز به تدوین یک فیلم می ماند. وقتی مستند «باد جن» یکی از نخستین فیلم های کوتاه ناصر را دیدم از زبان منسجم و نگاه روسلینی وار او در حیرت شدم. ناصر تقوایی از همان آغاز خصوصیات یک سینماگر مولف را داشت. هنوز که هنوز است باد جن بهترین فیلم درباره زار است و تماشایش چون شرابی کهنه مست تان میکند. ناصر فیلمساز که وارث ناصر نویسنده بود ادبیات ایران و جهان را خیلی خوب می شناخت و به همین دلیل او دو تا از بهترین کارهای بر مبنای ادبیات را انجام داده.  یکی مجموعه دایی جان ناپلئون که بی تردید موفق ترین مجموعه تلویزیونی تاریخ ایران است از کار ایرج پزشکزاد و همینطور ناخدا خورشید برمبنای داشتن و نداشتن همینگوی که در واقع ادای دینی بود به استاد

یادم می آید فیلم ببراز نامه را که از زندگی ببراز سلطانی ساخته بودم تدوین می کردم. ببراز سلطانی سالیان سال تمامی لباس ها و ابزار صحنه تئاتر های مختلف را که در جنوب شهر اجرا می شدند را جمع آوری کرده بود.  ببراز در اواخر عمرش،  آن زمانی که  من از او فیلم  می ساختم حواسش را از دست داده بود و به دنیای رویاها پناه برده بود و از خودش قصه ها می ساخت.  من فیلم را به سبک پرده خوانی ساخته بودم و در انتها سعدی افشار، سیاه پوش مشهور تاتر ایران،  که برای نخستین بار در فیلمی تصویری از  او ضبط می شد، از ببراز سلطانی  می گفت.   حرف های سعدی افشار مونولوگ طولانی با مکث های مکرر بود که در آن به احوال روانی ببراز  اشاره می‌کرد.  بر سر تدوین بخش آخر ساعت ها نشسته بودم و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم. تا ناصر با آن  پالتویی خاکستری بلندش به اتاق گذاشت طبق معمول ساکت بود و فقط ما من را می نگریست.  ولی وقتی حال مرا دید گفت می دانم چرا تردید داری. ولی مکث های سعدی افشار را در نیاور.  مکث های این مرد  گاهی مهم تر از حرف هایی است که دارد می زند. تردید نکن و تمام حرف‌هایش را بگذار

و من به نصیحت ناصر تقوایی گوش سپردم و همین شد که ببراز نامه فیلم موفقی شد و بخش مهمی از این موفقیت به خاطر همان مونولوگ طولانی پر از مکث سعدی افشار بود و من این را به ناصر تقوایی  مدیونم.  البته به او مدیونم که همینگوی  را برای من در وجودش زنده نگه داشت. به او افتخار میکنم که فیلمسازی شد به یاد ماندنی، یک فیلمساز مولف  و او را دوست دارم چون من هرگز ندیدم از کسی بد بگوید، حسادت بکند و بخواهد جلوی کار دیگری را بگیرد.  او را دوست دارم چون همیشه صادق ماند و تا توانست  به هر هنرمندی که رسید کمک کرد.  او هنوز برای من آن مبارز سیه‌چرده ی دنیا دیده است که از مه بندر های داغ جنوب بیرون آمده

ناصر تقوایی در مقابل همه نامرادی ها، نامردمی ها و خباثت ها، راه کینه ورزی را بر نگزید.  شاید از این روست که راه فراموشی را را انتخاب کرده است