Skip to main content

لوئیس بونوئل را می‌توان یکی از نادرترین فیلم‌سازان تاریخ سینما دانست که آثارش مرزهای میان دین، فلسفه، روان‌کاوی و رؤیا را در هم شکسته و جهانی تازه از تفکر را به تصویر کشیده است. هرچند او زاده‌ی اسپانیا و پرورده‌ی فرهنگ اروپایی بود، اما در عمق آثارش، روحی شرقی و نگاهی آمیخته با نوعی عرفان و بدبینی فلسفی وجود دارد که با فرهنگ و فلسفه‌ی ایرانی پیوندی پنهان و ژرف برقرار می‌کند. سینمای بونوئل، سینمای جست‌وجوی معنا در جهانی بی‌معناست؛ تلاشی برای یافتن حقیقت در دل پوچی، همان‌گونه که اندیشمندان و شاعران ایرانی، از خیام تا مولانا و سهروردی، در جست‌وجوی نوری در دل تاریکی بودند.

در نخستین آثار بونوئل، مانند «سگ اندلسی» و «عصر طلایی»، ما با انفجار ذهن ناخودآگاه روبه‌رو می‌شویم. این آثار بر اساس منطق رؤیا شکل گرفته‌اند، نه منطق عقل. چشم بریده، مورچه‌هایی که از کف دست بیرون می‌آیند، یا دو دلداده‌ای که در فضای پر از نمادهای جنسی و مذهبی رها می‌شوند، تنها تصاویر سورئالیستی نیستند، بلکه زبان اعتراض‌اند؛ اعتراض به نظمِ تحمیل‌شده‌ اجتماع، کلیسا و اخلاق. در این میان، می‌توان شباهتی ژرف با شعر و عرفان ایرانی یافت: «در اندیشه‌ی عطار، انسان باید از قفس عقل و عادت رها شود تا به حقیقت برسد؛ همان‌گونه که در “منطق‌الطیر“، مرغان عقل را پشت سر می‌گذارند تا به سیمرغ، نماد وحدت، برسند. بونوئل نیز چنین می‌کند: او عقل را می‌شکند تا شهود را بیدار کند، منطق را واژگون می‌کند تا در دل بی‌منطقی، معنا بجوید.

سگ اندلسی

در فیلم «فرشتهٔ نابودکننده»، گروهی از اشراف‌زادگان پس از شام، به دلیلی نامعلوم، نمی‌توانند از اتاقی بیرون بروند. هیچ مانعی فیزیکی وجود ندارد، اما نیرویی نادیدنی، آن‌ها را در همان‌جا حبس کرده است. این موقعیت سورئالیستی، استعاره‌ای از انسان مدرن است که در قفس خودساخته‌ ذهن و باورهایش زندانی است. این وضعیت، به طرز شگفت‌انگیزی با اندیشه‌ فلسفی ایرانی، به‌ویژه در حکمت اشراقِ سهروردی، همخوانی دارد. سهروردی جهان مادی را سایه‌ای از نورِ حقیقی می‌داند و انسان را موجودی تبعیدشده از موطن خویش؛ و تا زمانی که این تبعید را درک نکند، از قید تکرار و اسارت رها نخواهد شد. بونوئل نیز همان حس تبعید را در آثارش زنده می‌کند، انسانی که نمی‌داند چرا گرفتار است، اما می‌فهمد که آزادی‌اش توهمی بیش نیست.

در فیلم «ویریدیانا»، بونوئل مفهوم خیر و ایمان را به چالش می‌کشد. دختری جوان که می‌خواهد با ایمان مسیحی خود به نجات فقرا بپردازد، به تدریج درمی‌یابد که نیکوکاری‌اش تنها نقابی بر میل و غرور است. او خیر را می‌خواهد اما شر را می‌پرورد. این پارادوکس در ذات تفکر بونوئل است و هم‌زمان با نگاهِ خیامی و حافظی، در فرهنگ ایرانی هماهنگ است. خیام با طنز و بدبینی فلسفی‌اش، از پوچی اخلاقِ ساختگی می‌گوید:

«واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند».

ویریدیانا

بونوئل نیز همین تضاد را در قالب تصویر بازمی‌سازد. ایمان برایش نه حقیقت، که ابزار سلطه است، اما در پس این بدبینی، نوعی عطش عرفانی نهفته است؛ عطشی که یادآور جست‌وجوی صوفیانه‌ حقیقت در دل تناقض است.

فیلم «زیبای روز» نمونه‌ای دیگر از پیوند میان اندیشه‌ی بونوئل و روح ایرانی است. زنی جوان، همسر پزشکی محترم، در روزها به فاحشه‌خانه‌ای می‌رود تا در میان ناشناسان، تمایلات سرکوب‌شده‌اش را تجربه کند. در ظاهر، این فیلم درباره‌ی میل جنسی است، اما در عمق، درباره‌ی گریز از تکرار زندگی روزمره و جست‌وجوی معنا در مرز گناه و تقدس است. این همان تنش میان جسم و روح است که در عرفان ایرانی نیز تکرار می‌شود. مولانا می‌گوید:
«از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود».

زیبای روز

بونوئل نیز به‌نوعی می‌گوید تفاوت مقدس و گناهکار، در نگاه ماست، نه در ذات آن‌ها. در «سیمون ستون‌نشین»، مردی مقدس بر ستونی بلند زندگی می‌کند تا به خدا نزدیک شود، اما وسوسه‌ زمین و انسان رهایش نمی‌کند. این تقابل میان عروج و سقوط، درون‌گرایی و میل، بازتاب همان دیالکتیکی است که در فلسفه‌ی ایرانی از حلاج تا سهروردی وجود دارد: عارف باید از خدا بگذرد تا خدا را بیابد، از پرهیز بگذرد تا به یگانگی برسد. بونوئل، همچون عارفان، معتقد است که قدسیت اگر در تضاد با زندگی باشد، به ریا بدل می‌شود.

اما شاید بیشترین شباهت میان بونوئل و فلسفه‌ی ایرانی، در نگاه او به پوچی و چرخه‌ی بی‌پایان زندگی باشد. در «جذابیت پنهان بورژوازی»، گروهی از بورژواها بارها می‌کوشند تا گردهم آیند و شام بخورند، اما هر بار حادثه‌ای عجیب مانع‌شان می‌شود. این تکرار بی‌پایان، به نوعی نمایش فلسفه‌ بازگشت ابدی است، انسان‌هایی که در چرخه‌ میل و تکرار گرفتارند. همین اندیشه را می‌توان در شعر خیام یافت، آنجا که می‌گوید:
«این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سرِ زلفِ نگاری بوده‌ست».

هر دو نگاه، در عین شوخی و طعنه، به تراژدی هستی اشاره دارند.

T

جذابیت پنهان بورژوازی

در نهایت، بونوئل را می‌توان فیلم‌سازی دانست که با سینما، همان کاری را کرد که عارفان ایرانی با شعر و حکمت کردند: او به ظاهر بی‌باور بود اما در باطن، جست‌وجوگر حقیقتی مطلق. او به مذهب می‌خندید، اما نه از سر انکار، بلکه از سر عشق به صداقتِ ایمان. همان‌گونه که مولانا از ریاکاری زاهدان می‌گریزد و عشق را بالاتر از شریعت می‌داند، بونوئل نیز عشق، میل و انسان را برتر از نهادهای خشک دینی می‌نشاند. اگر بخواهیم نگاه بونوئل را با روح ایرانی خلاصه کنیم، می‌توان گفت او فیلسوفی بود که با دوربینش «مثنوی تصویری» ساخت؛ روایتی از گم‌گشتگی انسان، میل به رهایی، و شوخ‌طبعی در برابر پوچی جهان. در آثارش، همچون در فرهنگ ایرانی، مرز میان ایمان و کفر، جسم و روح، عقل و جنون، فرو می‌ریزد تا حقیقتی واحد در پس همه‌ی تضادها آشکار شود، حقیقتی که شاید نه در آسمان، که در دلِ همین انسانِ حیران نهفته است…