برای من، کلودیا کاردیناله همیشه فراتر از یک ستاره بود. دختری با چمدانی کوچک، شبیه به مسافری جاودانه که هیچگاه از سفر بازنمیگشت. هر بار که بر پردهٔ سینما ظاهر میشد، احساس میکردم قصهای تازه آغاز شده؛ قصهای که فقط او میتوانست با نگاهش بازگو کند. دیروز، خبر رفتنش برایم مثل پیامِ تلخ و سیاهی بود که بر جانِ عاشقم نشست؛ گویی همان دختری با چمدان، که سالها الهامبخشِ رؤیاها و نوشتههایم بود، بیصدا چمدانش را برداشت و رفت، بیآنکه با جهان شیفتگانش خداحافظی کند.
هشت و نیم
در «هشت و نیم» فلینی، او برای من مظهر رویای ناتمام و زیباییِ دستنیافتنی شد؛ در «یوزپلنگ» ویسکونتی، شاهدی خاموش بود بر زوال شکوهی که در دل من به شکلی تلخ و شاعرانه ماندگار شد؛ و در «روزی روزگاری در غرب»، همچون زنی افسانهای، با غرور و تنهاییاش، به من آموخت که حتی در میانهٔ غبار و خشونت هم میتوان به عشق و امید دل بست.

یوزپلنگ
اکنون که رفته است، حس میکنم دختری که سالها با نگاهش مرا شیفتهٔ سینما کرد، از ایستگاهی تاریک گذشته و در جادهای بیانتها گم شده است. اما من، هر بار که او را روی پردهٔ نقرهای ببینم، بازگشتش را شاهد خواهم بود، در نگاه معصوم و پرسشگرش در «هشت و نیم»، در وقار غمگینش در «یوزپلنگ»، و در صدای قطاری که درروزی روزگاری در غرب همچنان در گوشم میپیچد.

روزی روزگاری در غرب
کلودیا برای من هرگز نخواهد مرد. او بخشی از خاطره و عشق من به سینماست؛ دختری که با چمدانش رفت، اما ردِ قدمهایش در دل من و بر جادههای سینما برای همیشه باقی خواهد ماند…