Skip to main content

بیتا فرهی را از سال‌های دور می‌شناختم. شاید بهتر باشد بگویم سینما را با بیتا شناختم، از عشق به «هامون»، عشق به خسرو شکیبایی، عشق به بیتا و مهرجویی که حالا هیچ‌یک در این دنیا نیستند و البته ماندگارتر از بسیاری دیگرند که هستند و نفس می‌کشند.

وقتی بیتا فرهی رفت، در بهت و ماتم و افسوس، همراه با دخترش مهسا قریشی تصمیم گرفتیم زندگی‌اش را بنویسیم، کاری که به واسطه‌ فروتنی همیشگی‌اش از آن پرهیز می‌کرد‌.

در مراسم ختم بیتا، در حالی که به ردیف گلدان‌های رز سفید که به عکس‌هایی خندان از او مزین شده بودند می‌نگریستم، مدام به آدم‌هایی فکر می‌کردم که آن‌جا حضور داشتند، درباره‌ی بیتا سخن می‌گفتند، برایش اشک می‌ریختند و گاهی

مبهوت می‌شدند. من و بیتا بارها درباره‌شان با هم حرف زده بودیم. می‌دانستم بعضی‌ها را چه‌قدر دوست دارد، با هر کدام از آن‌ها چه خاطراتی دارد، با کدام‌شان چه شوخی‌هایی کرده و …

گاهی حواسم پرت می‌شد. فراموش می‌کردم که بیتا مرده! دستم می‌رفت به سمت گوشی که به او پیام بدهم که مثلاً «بیتا جان، فلانی این‌جاست و …» و بعد یادم می‌آمد که نیست و بابت نبودنش دور هم جمع شده‌ایم و همین، غم عالم را می‌کوبید توی صورتم.

شب که به خانه برگشتم بی‌اختیار متنی نوشتم که شاید کوتاه، اما همه‌ی بیتا، با تمام پیچیدگی‌های بی‌واسطه و بی‌شیله پیله‌اش در آن خلاصه می‌شد، متن را بعداً در مقدمه‌ی کتابی که برای بیتا نوشتم آوردم.
آن متن این بود …

بیتا فرهی عاشق زندگی بود … عاشق گل (گلی که تزیین نشده باشد چون معتقد بود گل‌ها خودشون به اندازه‌ی کافی زیبا هستن و بدش میومد اگر گل را تزیین‌کرده برایش ببرید)، به دکوراسیون اهمیت می‌داد ‌و خانه‌ بسیار زیبایی داشت که با سلیقه‌ خودش دکور شده بود و روی چیدمان منزلش حساسیت عجیبی داشت. می‌گفت اگر بازیگر نمی‌شدم یا معمار داخلی می‌شدم یا گلفروش.

شدیداً منظم بود و از بدقولی و پرحرفی متنفر، عاشق خانه‌اش بود، می‌توانم به جرئت بگویم هیچ‌جایی را در این دنیا به اندازه‌ خانه‌ خودش دوست نداشت. شاید خیلی‌ها فکر کنند او جدی بود که البته بود اما این را کم‌تر کسی جز دوستانش می‌دانند که چه‌ طنز عجیبی داشت. گاهی آنقدر شوخی‌های بامزه‌ای می‌کرد که از خنده روده‌بر می‌شدی. ما همیشه خیلی می‌خندیدیم، حتا پای تلفن و زمانِ مکالمه‌ای کوتاه. بیتا فرهی شوخ‌ و در عین حال جدی بود🥹

آشپزِ قهاری بود. خودش کم‌ غذا می‌خورد اما دستپخت بی‌نظیری داشت. علاقه داشت برای مهمانانش خودش آشپزی کند. مهمان‌نواز بود و خیلی دوست داشت همیشه مهمان در خانه‌اش باشد. رک بود. نظرش رو مستقیماً بیان می‌کرد و مسائل را نمی‌پیچاند.

بیتا فرهی عاشق کتاب خواندن بود. ادبیات را دوست داشت، همین‌طور شعر را. عاشق موسیقی بود. همیشه موسیقی‌های نابی را در خانه‌اش می‌شنیدی و عادت داشت موسیقی‌های موردعلاقه‌ خودش را برای دوستانش هم بفرستد.
پوشش و ظاهرش برایش مهم بود. عطرهایش همیشه خوش‌بوترین بودند.

بیتا فرهی خیلی دست‌ و‌ دلباز بود. این به معنای داشتن ثروت کلان و عجیب و غریب نیست؛ او طبع بلندی داشت و اهل مال‌اندوزی نبود. خرج می‌کرد و با آسودگی خیال این کار را انجام می‌داد. روی عکس‌هایش حساس بود. تقریباً بیشتر عکس‌هایی که از او گرفته می‌شد را دوست نداشت؛ عکس‌های پیام ایرایی عکس‌های موردعلاقه‌اش بودند.

او عاشق مردم بود.
عاشق پاییز بود و در پاییز هم رفت…
بیتا فرهی عاشق زندگی بود؛ به من می‌گفت: «عرض زندگی برایش از طول آن مهم‌تر است…»
دوست داشت زندگی را زندگی کند. خوشحالم تا حد زیادی آن‌طور که دوست داشت، با عشق زندگی کرد؛ اما متاسفانه کوتاه بود.

او بعد از یک سال از پاریس به ایران آمده بود تا در خانه‌اش به زندگی موردعلاقه‌اش بپردازد که خواسته‌ بزرگی هم نبود…
حیف که این اتفاق نیفتاد.

در مراسم یادبودش به این فکر می‌کردم که اگر خودش هم بود آن مراسم را به همان شکل برگزار می‌کرد، فضایی خوشبو و شاداب، پر از گل، شعر، موسیقی و فیلم. در فضایی خصوصی و کاملاً آرام و هنرمندانه؛ در کنار دوستان، فامیل و هنرمندانی که دوستشان داشت، حتما دارم خودش هم بود وگرنه چنان جمعی و چنان دورهمی با آن همه شور و عشق تشکیل نمی‌شد…