Skip to main content

برای زنده‌یاد مهرداد فلاحتگر…

چند روز پیش، ترمینال کاوه‌ اصفهان بودم. سوارِ اتوبوس شدم. صندلی شماره شش نشستم. ساعتِ نه و نیم شب بود. هوا گرم بود. قاسم الله وردی پیامک داد که از «مهرداد فلاحتگر» که دانشجوی نمایشِ دانشگاه آزاد اراک بوده و فوت کرده نمی‌نویسی؟

دخترم مینو، دو بسته‌ کوکو سیب‌زمینی برایم توی کیف گذاشته بود. همیشه خداحافظی سخت است. فرودگاه‌ها و ترمینال‌ها گاهی جایی برای تمرینِ مرگ است. جدایی‌های کوچک را تجربه می‌کنی برای جدایی بزرگ.

آیرپاد را در گوشم گذاشتم. آهنگ خاطره‌انگیزِ «کاروان»، با صدای گرمِ بنان را پلی کردم. به یاد مهرداد فلاحتگر افتادم.

صندلی شماره شش خراب بود. پرده را کنار زدم. آسمان تاریک بود. راننده گاهی کولر را روشن می‌کرد و گاهی خاموش می‌کرد. همان موقع مینو زنگ زد و می‌خواستم به شوخی به او بگویم: «اینجا هم برق‌ می‌ره و کولر خاموش می‌شه!»
ولی نگفتم. دخترها حساس هستند. یک چیز خیلی کوچک را بزرگ می‌کنند. مثلا گمان می‌کند الان پدرش چه رنجی دارد می‌برد.

اتوبوس در میمه توقف کرد. چند مسافر پیاده شدند برای دستشویی و احیانا خرید. من‌هم پیاده شدم. خواستم چای بخرم. اما منصرف شدم. همه می‌دانند که چای دوست دارم. اما هر چیزی آدابی هم دارد. چای را باید در استکانِ شیشه‌ای نوشید. آن‌هم کنار پنجره‌‌ خانه. که روبرویت درخت باشد و بالای سرت آسمانِ آبی. چای در لیوانِ کاغذی، بی‌احترامی به آن چیزی است که دوستش داری.

صدای بنان حالا در روی دیوارها و درخت‌ها و تابلوهای شهر چسبیده بود.
«صدا را می‌شود بوسید.»
این جمله را از کسی شنیده بودم؟

سال هفتاد و سه بود. یک روز پائیزی. سر چهارراهِ ولی‌عصر تهران بودم. می‌خواستم بروم دانشکده‌ هنر. «مهرداد فلاحتگر» را دیدم. قبلا با هم در مورد بازیگری صحبت کرده بودیم. مهرداد بازی من را در نمایشِ «از خاک بر افلاک» که در دانشگاه آزاد اراک اجرا شده بود، دیده بود. نقشِ ابن‌ملجم را بازی می‌کردم. کارگردان نمایش هم حجت‌آله سبزی بود.

با مهرداد در پیاده‌رو صحبت کردم. گفت: «بیا برویم به فلان شرکت سینمایی و بگوییم که به بازیگری علاقه داریم.»

قبول کردم. پیاده رفتیم. آن شرکت نزدیک میدان منیریه بود. در طول راه، مهرداد از آرزوهایش گفت. از اینکه مطمئن است به آینده‌اش.

دو روز در اصفهان بودم. دیداری با حامد قصری داشتم. ترجیح دادم رودخانه‌ خشک را نبینم. یک‌بار هم با مینو رفتیم بیرون تا با هم حرف بزنیم. رفتیم به کافه‌ای به نام خانه‌ ما. مینو آنجا را می‌شناخت. گفت یک زن و شوهر کرمانی آنجا را اداره می‌کنند. حیاط‌ش تداعی‌کننده‌ گذشته بود. تلویزیون سیاه و سفید و گلدان‌هایی که شیشه‌ نوشابه بودند. روی میز ما یک تلفن قرمز رنگ قدیمی هم بود. آدم هوس می‌کرد شماره بگیرد و با کسی حرف بزند.

در اتوبوس  به کیمیا زنگ زدم. روز قبل با بچه‌ها درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشی حرف می‌زدیم.

آن روز در خیابان ولیعصر تهران با مهرداد خیلی حرف زدیم. از آینده. از رؤیا‌های‌مان. رفتیم داخل شرکت، آقایی پشت میز نشسته بود. خیلی جدی بود. آقای جدی گفت: «بازیگری که الکی نیست! حالا هم که فعلا تولیدی در کار نیست!»

برگشتیم. من ناامید شدم و اما مهرداد مصمم‌تر. گفت: «ادامه میدهم. به هر قیمتی.»
بعد ادامه داد.
«البته به قیمتِ گران…»
از آن سال دیگر ندیدمش. مهرداد تا وقتی زنده بود در حدود ۳۰۰ فیلم بازی کرد و علاوه بر آن در کلی سریال هم نقش‌آفرینی کرد.

ساعت دو نیمه‌شب به اراک رسیدم. از اتوبوس خداحافظی کردم. صندلی شماره شش از من معذرت خواست!
سوار ماشینم شدم. نصف‌شب در خیابان‌های خلوت رانندگی می‌کردم و موسیقی بی‌کلام گوش می‌دادم. تا حالا بارها از نیمه‌شب تا صبح در خیابان‌ها پرسه زده‌ام. همه در خواب بوده‌اند، حتی پلیس‌های کشیک! کسی هق‌هقِ مردی در پژوی سیاه ۲۰۶ را نمی‌شنید.

حالا سه‌شنبه است. ساعت شش و بیست دقیقه‌ی صبح است. باید بخوابم. عصر کلاس دارم. حالا مهرداد زیر خاک است.
رؤیا‌ها خراب می‌شوند. مثل صندلی شماره‌ی شش. به سرطان فکر می‌کنم. به خنده‌های معروفِ مهرداد. به لیوانِ کاغذیِ چای که مورد غضب من است. کولر را خاموش می‌کنم. صدایش آزارم می‌دهد. فقط بعضی صداها را می‌شود بوسید. موقع خواب یادم افتاد که یکی از بسته‌های کوکو‌ی سیب‌زمینیِ مینو را داخل یخچال گذاشته‌ام و به خودم گفتم یادم باشد برای ناهار بخورم.

چشمانم را می‌بندم و ناگهان به این فکر می‌افتم که لابد الان هم یکی روی صندلی شماره ششِ خرابِ آن اتوبوس خوابش نمی‌برد و منتظر است زودتر به خانه‌ امن خودش برسد.

تلفنِ قرمزِ آن کافه‌‌ در اصفهان سیم نداشت. فقط می‌شد نگاهش کرد. هیچ چیز به هیچ‌کس انگار وصل نیست. همه در نهایت تکه‌تکه می‌شویم.
هم ترسناک است و هم زیبا.
و حتم دارم سرانجامِ ما زیبایی است.
زیبایی گاهی در انسجام است و گاهی در پراکندگی.
در پراکندگی، لذت وصل شدنِ دوباره است…