Skip to main content

محمدرضا شجریان که در مهر ۱۳۹۹ گنجینهٔ آوازهای ماندگارش را به‌جا گذاشت و از میان ما رفت، انگیزه‌ای شد تا مقالهٔ “تولدی دیگر” را درسوگش بنویسم، حالا که پنج سال از کوچِ ابدیِ او می‌گذرد، با پیشنهادِ رفیق عزیزم، عباس یاری آن مقاله را در «سینمای بدون مرز» باز نشر می‌کنم تا دلی که همچنان برای او بی‌تابی می‌کند کمی آرام بگیرد.

در این فرصت، به همایون شجریان نیز که این روزها داغدارِ مرگ مادر است، تسلیت می‌گویم و به یاد آن هنرمند بزرگ در آسمان‌های آبیِ آواز ایران، که صدای ماندگارش، در آرشیوهای موسیقیِ همهٔ ایرانیان جاودانه ماندگار است، یادِ دوباره‌ای از او کنم.
یادی هم از فیلمِ «دلشدگان» یکی از آثار زیبایِ زنده‌یاد علی حاتمی می‌کنم که در رثایِ موسیقیِ ایرانی ساخته شد و صدای گرم شجریان، زینت‌بخش آن فیلم بود، همچنین تیتراژ فیلم‌ «ابجد» ساختهٔ ابوالفضل جلیلی که قصهٔ یک نوجوانِ عاشق موسیقی است و به نمایش درنیامد و فیلم «زمستان است» که رفیع پیتز براساس قصهٔ محمود دولت‌آبادی ساخت و شجریان ردپایی در آن فیلم‌ها دارد. (ویدیوی زیر از فیلم «دلشدگان» است)

زندگانیِ واقعیِ انسان‌ها پس از مرگ آغاز می‌شود. قلب که از تپیدن باز می‌ماند، تاریخ، نوشتنِ نامۀ اعمال را آغاز می‌کند. همین است که یکی چون مگسی می‌آید و چون مگسی ناپدید می‌شود و یکی دیگر کارنامه‌اش چنان پربار، تابان و عطرآگین است که رسمِ دلپذیرِ درست زیستن را در میانِ آدمیان، چون یادگاری فناناپذیر از خود به جا می‌گذارد. این کاخی که مردان و زنان بزرگ، از اندیشه و هنر و اخلاق و آزادگی بنیان می‌گذارند در طول روزگاران از گزند باد و باران ایمن خواهد ماند و محمدرضا شجریان، بی گمان یکی از آنهاست. در روح و روان ملتی که با همۀ توسری خوردن‌ها، سختی‌ها و شکست‌های پیاپی، دل‌بستن به امید و زیبائی و روشنی را از دست نداده، شکوهِ آواز و رفتارِ اجتماعی شجریان به زندگی خود ادامه خواهد داد تا سرمشقی باشد برای هنرمندانی که آبروی هنر را به نان و نادانی نمی‌فروشند. او در مهر ۱۳۱۹چشم به جهان گشود و رفتنش در هشتادسالگی، نه پایان زندگی، که تولدی دیگر برای او بود.

شجریان به نجوم و کیهان شناسی علاقه داشت و در مصاحبه‌ای گفته بود اگر بار دیگر به دنیا بیاید دوست دارد ستاره شناس بشود. بی‌راه نگفته بود. او با این سخن رمز، جلال و پایداری موسیقی خود و هر موسیقیِ عمیق و فاخرِ دیگر را گشوده بود. موسیقی، سرود هستی و آوای کهکشان‌ها است که با نظم و آهنگی شگفت در تکاپو و بده و بستان است و انسان نیز به‌عنوانِ جزئی از عالمِ وجود، از این نغمه‌پردازیِ ملکوتی، جدا نیست. اینکه به موسیقیِ شجریان صفتِ آسمانی داده اند، علاوه بر رنگ و بوی بهشتی، پشتوانۀ آن همین ریتم و آهنگِ عالمگیر می‌تواند باشد. این همان چیزی است که بن مایۀ تمامیِ طبیعت وکلِ هستی را تشکیل می‌دهد. آوازها و ردیف‌ها و مقام‌ها و دستگاه‌ها و فرم‌های گوناگون و پر تنوع موسیقی، بازتابی از همین سماع و ارکسترِ بی‌کرانه و نامحدود کیهان است که چون قلبی بزرگ الی‌الابد می‌تپد و خاموشی نمی‌پذیرد. شجریان و همراهان او چه در آواز و چه در نواختن ساز، ما را به این دنیایِ شگفتِ ستارگان و ماه و خورشید وصل می‌کنند. اگر به تاریخ نگاه کنیم اندیشمندان و عارفانی هستند که همین را به ما آموخته اند: «نی نامۀ» مولانا و «نفیرِ نی» جدا افتاده از نیستان افلاکی، مرد و زن را به ناله در می‌آورد و همزمان دل را از شور و شوق و لذت وصل پر می‌کند.

شجریان در برابرِ پندارِ گناه آمیز بودن موسیقی ایستاد و به صراحت در جشنِ «خانه سینما» گفت که اتفاقاً موسیقی انسان را از گناه دور می کند. درست می‌گفت؛ بی‌گمان، نخستین و کارآمد‌ترین دستگاهِ تصفیۀ عالم، موسیقی است و هنرهای دیگر هم بیش و کم از این خصلتِ شستنِ روح و وجدان، از تیرگی‌ها برخوردارند. موسیقیِ دلنشینِ روح‌نواز در خیلی جاها روان آدمی و عواطف او را از تعصب و بدخیمی ونفرت دورمی‌کند. این موسیقی است که در فیلم “برخورد نزدیک از نوع سوم” استیون اسپیلبرگ (۱۹۷۷) موجوداتِ پیشرفتۀ فضائی و انسانِ خاکی را درپایانِ تغزلی و رویائی فیلم، به هم پیوند می‌دهد. موسیقی رمزِ تفاهم و وصلت آن‌ها است. به گفتۀ دوست خوش آوازی، موسیقیِ ایرانی اقیانوسی در یک قطرهٔ اشک است و اگر شهریارِ پر زوری چون خشایار شاه با لشکریانش بر آن تازیانه بزند، در نهایت این اشک خروشان رام شدنی نیست و سرخم نمی‌کند. شهریار و لشکریانش می‌گذرند و فنا می‌شوند، اما اقیانوس باقی می‌ماند.

زمانه البته در این آب و خاک دگرگون شده و موسیقی به راهِ خود می‌رود. در گذشته‌های دور هم که شیخ و گزمه و داروغه، موسیقی را بی هیچ دلیلِ قرآنی، به اتهامِ غنا و هرزگی و صدای خرِ دجال بودن، فروکوبیدند، آواز و ساز، مبدل پوشی کردند و سر از تعزیه و وعظ و منبر و نوحه و مولودی و مرثیه و مداحی و چاووشی خوانی در آورند.
«گفتم که برخیالت راه نظر ببندم/
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

تندروی‌های سپیده‌دم انقلاب نیز حالا فروکش کرده و دیگر ساز را برای جا به جا کردن در پتو نمی‌پیچند؛ اما بساطِ گره بر ابرو افکندن و نظارت و مجوز انتشار و امر و نهی و سالن دادن و سالن ندادن برای کنسرت‌ها هنوز برچیده نشده است. شجریان در یکی از ویدیوهای به جا مانده‌اش می‌گوید: “کجای دنیا موسیقی مجوز می‌خواهد، کجای دنیا شعر مجوز می‌خواهد؟ برای هر چیزی، یک عده آدم‌های بی‌سواد، بی‌اطلاع، بی‌سلیقه نشسته اند و می‌خواهند در بارۀ موسیقی نظر بدهند”.

البته فقط در بارۀ موسیقی نظر نمی‌دهند، در بارۀ خودِ موسیقی‌دان هم نظر می‌دهند. جماعتی کوشیدند به هرشکلی شده شجریان که گوش به فرمانِ آن‌ها نبود در وطن خود غریب و بی‌تکاپو بماند، کاری کنند تا سال‌ها نتواند موسیقی‌اش را در سالن‌های ایران اجراء نکند و همچنانکه دیدیم ناچار شود حرفش را در گوشه و کنار دنیا بزند. پیدا است آنان که نان‌شان و قدرت‌شان در جدائی و به‌هم خوردنِ یگانگی و همدلی انسان‌هاست و خود را مغزِ متفکرِ ومحور هر چیز می‌پندارند، از خاصیتِ پیوندِ دهندۀ موسیقی، دلِ خوشی نداشته باشند. با این وصف، مشکلِ شجریان فقط زائیدۀ موسیقی او نبود، خودش و نحوۀ رفتارش بود که برخی اززورمندان و بلندگوهای آنان، چشمِ دیدنش را نداشتند، چرا که فهم و درک و مسئولیت اجتماعی شجریان بر جذابیت هنر و بلندیِ جایگاه او می‌افزود وبدیهی است که این چهرۀ دلربا و جایگاهِ رشک‌ برانگیزِ هنرمند، مدعیِ خود بین خودشیقته را خوش نیاید. اما در سایۀ از پا ننشستن او و به برکتِ رسانه‌های اجتماعی، با همۀ محدودیت‌هائی که بر استاد تحمیل کردند، نه تنها پیوندِ محکم شجریان با عاشقانش سستی نگرفت، که آوازِ او در سرزمین‌های فارسی زبان و حوزۀ تمدن ایرانی نیز طنین انداز شد، قند پارسی یک بار دیگر به بنگاله رفت، و خسروِ شیرین دهنان در میانِ ایرانیانِ پراکنده در چهار سوی گیتی و در جرگه‌های هنریِ مغرب زمین، منزلت کم سابقه‌ای پیدا کرد.

شجریان، زبان حالِ دوستداران و دلشدگانش بود و شعرهائی که برای خواندن انتخاب می‌کرد و لحن و ریتمی که به اقتضای زمان و مکان به کار می‌گرفت، حالات و شرایط روحی مردم و تلاطم و شور و فغانِ جمعی را بازتاب می‌داد. شجریان اگر مانند خیلی‌های دیگر با زورمندان پیمان می‌بست و چاکر منشی پیشه می‌کرد، سرنوشتِ دیگری برایش رقم می‌خورد. اما او نمی‌خواست و نمی‌توانست ریا بورزد. اصلا موسیقی که مدت‌ها پیش از شکل گرفتنِ زبان محاوره طلوع کرد، دروغ و دورنگی نمی‌شناسد. به نغمه خوانیِ بلبل نمی‌شود وصلۀ ناراستی و تزویر زد. همان است که هست. موسیقی نمی‌تواند چیزی را در لفافِ سخن پنهان کند و نعل وارونه بزند. موسیقی به فطرتِ نیالوده و زلالِ بشر پیوند خورده وغریزی است. با طبیعت است که زاده می‌شود، در شکم مادر، در جنگلها و دشتها، در باد و باران و جویباران. منظور من البته آن گونه ساز و نوای بی‌سروتهِ شبه موسیقی نیست که پادوئیِ ابتذال و بی مایگی می‌کند و کارگزارِ تبلیغات وهیاهوی بسیار برای هیچ می‌شود. نظرم آن موسیقیِ جدی و وزین هنرمندانه‌ای است که به تنهائی یا همراه با کلامی زیبا و پرمایه و آوازی خوش با قلب و روان شنونده ارتباط برقرار می‌کند، حس و حال عمیق و شور دلپذیری پدید می‌آورد و وسعت نظر و بلند همتیِ کمیابی به انسان می‌دهد تا از زنده بودن خود احساس سرشکستگی نکند و دریابد که پشتِ سرش چیزی به نام فرهنگ غنی و بارور ایستاده است.

موسیقیِ شجریان و آوازهای او دروغ نمی‌گویند. او با چند دهه تلاش، هویت و تر وتازگی، نگاهِ اجتماعی را با کمک و همنوائیِ نوازندگان و آهنگ‌سازانِ خوش قریحه، به متن موسیقی دستگاهی آورد، چشم اندازهای دیگری را بر آوازخوانی گشود، به شعر کهن و نو صفا و جلوه و توانِ تازه‌ای بخشید، وسمه بر ابروی کور نکشید و این شد که عزیزِ دل مردم شد.

هنرمند را نمی‌توان از آب و هوا و نیک و بدِ جامعه و تلاطم‌های روحی و فرهنگی آدمیزاد جدا کرد. نظریۀ هنر برای هنر و بی‌تفاوتی و عافیت‌طلبیِ هنرمندِ دست به عصا، در برابرِ سنگینیِ رنج‌ها و شقاوتِ انسان بر انسان رنگ می‌بازد. شجریان از این دید، امین معنوی و معتمدِ مردم بود. فراموش نکنیم که امانتداری بزرگترین سرمایۀ هنرمند است. آرزوهای مردم به دستِ هنرمند سپرده شده تا برآورده شوند و انتظار نمی‌رود که هنرمند این آرزوها را به حراج بگذارد. همه دردنیا، دنبالِ آدم امین می‌گردند. پول پرستی و حرص و بی بند وباری و نوکرمآبی و غرور بی جا دشمن امانتداری هنرمند است و شمایل خوشایندش هنگامی تیره و زهرناک و شکسته می‌شود که عهدش با مردمانِ چون زلف یار چین و شکن بردارد.

آرزوهای یک ملت در نزد او هنگامی به‌باد می‌رود که هنرمند با سیاستِ آمیخته به دروغ و نیرنگ و جهل هم نوا شود، وسوسۀ مادیگری به جانش بیفتد و سودجوئی و خوردنِ نان به نرخ روز بر شکوه و خلوص روحی او آسیب بزند. این همان چیزی است که در تاریخِ موسیقی ما، نمونهٔ روشنش را در زندگیِ بد فرجامِ رکن‌الدینِ مختاری، مشهور به سرپاس مختاری، دیده‌ایم. سرپاس مختاری ویلون نواز و آهنگساز توانائی بود که شانه به شانۀ درویش خان در ساختنِ آهنگ‌های نو و مخصوصاً پیش درآمدهای
کم‌همتا شهرت داشت. اما شیطان که به جلدش رفت و رئیس شهربانیِ دورهٔ رضا شاه شد، گوشِ مخالفان و معترضان و خرده‌گیران را چنان پیچاند که بدنامی گریبانش را گرفت و هنر او در سایه کردارش رنگ باخت، به گونه‌ای که روح‌الله خالقی در کتاب

“سرگذشت موسیقی ایران” از او با حسرت یاد می‌کند و می‌گوید: “ای کاش همواره چون آغاز عمرش، وقت خود را صرف موسیقی کرده بود تا مشاغل دیگرش برای پایان زندگانی، ثمراتی تلخ به بار نمی‌آورد”. هنرمندانی از سرشتِ شجریان، غمگسارِ فرهنگ و هویت ملی اند. مانند بهرام بیضائی، که نگرانِ هویت باختگی و از دست دادنِ چیزهائی است که از سویۀ روشن فرهنگ و اندیشۀ ایرانی بر می‌خیزد. چیزهائی که نه در جنگ و ستیزها و طناب از کتف دشمن رد کردن، بلکه در لطیف‌ترین تجلیاتِ برادری و برابری و زایندگیِ این فرهنگ نهفته است و از میان هزاران نشانه، برای نمونه یکی از بزرگترین جلوه‌هایش در عرصۀ هنر و همبستگی انسان‌ها، قرینه‌سازی‌های نقشِ قالی و معماری ایرانی است که مفهومِ جفت بودن و با هم بودن را برای ایجاد توازن و یگانگی در برابر ما قرار می‌دهد. شعر کهنِ ایران، که به خصوص غزل‌هایش نقش برجسته‌ای در آوازهای پرجاذبۀ شجریان دارد، با مصرع‌های هم‌وزن و قافیه‌های هماهنگِ، نشان می‌دهد که یک دست، بی‌صداست و نظم و موسیقیِ فلکی، در صورت‌بندیِ شعر هم جاری و ماندگار است. همۀ کلمات و مصرع‌ها و ابیات اعضای پیکرِ غزل اند، همانگونه که تمامیِ آدم‌ها باهم و در کنار هم، مفهوم انسان را تشکیل می‌دهند. اگر عضوی از قلم بیفتد و حذف شود و یا ساز دیگری کوک کند، تمامیتِ اندام به ناهنجاری کشیده می‌شود. مَثلِ اعلای این جفت بودن، اعضای پیکر انسان است. در یک جامعۀ سالمِ عادلانه، توازن اجتماعی با برابری و در کنار هم بودن و مکمل هم بودن انسان‌هاست که معنا و دوام پیدا می‌کند.شجریان با آوازِ افسون کنندۀ هوش ربایش، نزاع اقلیت و اکثریت و سیاه و سفید و کوچک و بزرگ و مذهبی و دنیوی را از میان بر می‌داشت، در دلباختگانش، از هر قشر و طبقه و با هر دید و هر جایگاهی، شور و حال همسانی بر می‌انگیخت و مخاطبانِ تشنه‌کام را مانند تنی واحد با خود به چشمه‌های دوردست و به آسمان‌های آبیِ بدون لکه می‌برد. او به هیچ حزب و گروه و مرام سیاسی و ایدئولوژیکی وابسته نشد و به راهی نرفت که عاقبت اندوهبار سیاوش کسرائی و اعوجاج محمد رضا لطفی را پیدا کند. استقلالِ نظر و آزادگی فکری داشت و برای او بیش از هر چیز شرف و حرمت انسان مهم بود که به لطف آواز خوش و رفتارِ همدلانۀ خود، با شجاعت و متانت همیشگی از آن پاسداری کرد.

از قدیم به ما گفته اند هر کس که بمیرد، روحش به آسمان‌ها پرواز می‌کند.بارها می‌شد که در کودکیِ ما وقتی شهابی سینهٔ آسمان را می‌شکافت و سقوط می‌کرد، مادر آهی می‌کشید ومی‌گفت: «آخ! یکی مرد، روحش جدا شد، رفت به آسمان.»

با عروجِ محمدرضا شجریان اگر به جستجوی او در دل شب به آسمان نگاه کنیم، شاید موسیقیِ دلگشای افلاک را بشنویم و ستارگان را درخشان‌تر، بزرگ‌تر و خیال انگیزتر از همیشه ببینیم…