دیشب پس از سالها، دوباره «باشو غریبهٔ کوچک» را دیدم. انگار همان نخستینبار بود؛ همان تپش قلب و دلبستگی در سینما، کنار موجی از جمعیت.
فیلمی که تاریخ مصرف ندارد و همچنان سندی درخشان در سینمای ایران است؛ روایتی انسانی، عاطفی و ضد جنگ، ساخته در میانهٔ جنگ،
… و چه شجاعتی میخواست چنین کاری.
باشو، کودک جنگزدهٔ بیپناه، با نخستین پرش از کامیون به جهان ما قدم میگذارد؛ و نایی (سوسن تسلیمی)، زنِ مقاوم روستایی، با نخستین تصویرش به قلب تماشاگر.
همهچیز بر محور پیوند مادرانه و فرزندانهٔ این دو شکل میگیرد؛ عشقی طبیعی و بیادعا که آرام آرام ما را هم به عضوی از آن خانواده بدل میکند.
زن، کانون قصه است؛ در جدال با طبیعت، تنهایی و معیشت، و در پذیرشِ غریبهای که نه زبانش، نه رنگ پوستش با او یکی است.
او در نگاه نخست همچون بیگانهای فضایی است، مثل یک ET که از سفینهای دیگر به دلِ این کاشانهٔ سبز پرتاب شده؛ اما در حقیقت، او هموطنی زخمی از جنگ است.
فیلم پر از لحظههایی است که تنها بیضایی میتواند خلق کند. بازی تسلیمی و زندهیاد پرویز پورحسینی هنوز تکرارنشدنی است؛ حضوری کوتاه، اما با یک کلمهی ساده:
ـــ پدر…
قلبها را میلرزاند.
و در پایان، جایی که زن، خطرِ حملهٔ گرازها را حس میکند و خانواده به دنبال او میدوند، دوباره ستون بودن زن در جهانِ بیضایی به چشم میآید.
میزانسنهای بیبدیل، قصهٔ پرکشش و دکوپاژی دقیق، «باشو غریبهٔ کوچک» را در جایگاهی یگانه در تاریخ سینمای ما مینشاند. و در پایان، حسرتی به دلمان میماند؛ حسرتِ مهاجرت اجباریِ بهرام بیضایی و سوسن تسلیمی، و دلتنگی برای پورحسینی که دیگر تکرار نمیشود.
ای کاش پردهٔ نقرهای هنوز از این تپشهای انسانی روشن میماند…