Skip to main content

نوجوانی (۲۰۲۵)
Adolescence
کارگردان: فیلیپ بارانتینی
طرح اولیه و فیلم‌نامه: جک تورون / استیون گراهام
محصول: بریتانیا
تعداد: ۴ قسمت
«توجه فرمایید،‌ با خواندن این مطلب، ممکن است داستان سریال لو برود.»

یک قتل، دو مقتول
حسِ دویدنِ خون در رگ‌ها، به شماره‌افتادنِ نفس‌ها، گزگزکردنِ عضله‌ها و در نهایت، درگیریِ ذهن تا مدت‌ها، رهاوردِ تعلیقِ مثال‌زدنیِ سریالی‌ست که طی چهار ساعت و خرده‌ای، واقعیتی را بر سرمان فریاد می‌زند: «تغییرِ جدی و انکارناپذیر و آسیب‌زایِ زمانه».
هشدارِ «نوجوانی» را باید شنفت و از آن گفت، باید آن را شناخت و آموخت و ناگزیر، خود را تطبیق داد با این دگرگونیِ پرسرعت و قدرتمندی که رخ داده؛ با این نهالِ تردی که حدود دو دهه است ذره‌ذره پا گرفته و حالا شده درختی قطور و تنومند و پرشاخ‌وبرگ، تنیده بر تار و پودِ زندگی‌مان.

باید پذیرفت که زیستِ همه‌ ما دگرگون شده و جهانِ مجاز، حالا همین‌قدر مهم است که جهانِ حقیقت؛ چه‌بسا بیشتر. پس انکار، نه‌تنها جواب نمی‌دهد، بلکه ممکن است فاجعه‌آفرین باشد. جهانِ مجازی هرچه گسترده‌تر می‌شود، ناگزیر خسارتش هم سهمگین‌تر است و تنها راهی که برای محافظت از خود و عزیزان‌مان پیشِ رو داریم، یادگرفتنِ قواعدِ زیست در این دنیایِ جدید است که هم هویت می‌بخشد و هم می‌تواند فلج‌کننده یا قاتلِ اعتمادبه‌نفس باشد.
دیگر فقط یک خانه‌ امن و ناهار و شامِ آماده و رخت‌ و لباسِ تمیز و مرتب و گفتنِ «دوستت دارم» و «شب‌به‌خیر»، نیازِ کودکان و نوجوانان نیست.

Adolescence Is Unrealistic - First Things

محافظت از فرزند، در جلویِ چشم بودنِ او و وقت‌گذرانی در اتاقش و به‌طور کلی در مراقبت از جسمش خلاصه نمی‌شود. حالا باید بیشتر مراقبِ افکار و روحی باشیم که مدام در شبکه‌هایِ اجتماعی پرسه می‌زند؛ جایی که به‌جای گفتن و ابراز، می‌نویسند و ری‌اکت (عکس‌العمل) نشان می‌دهند و به‌جای شنیدن، متن و کامنت (نظر) می‌خوانند. بیشترِ اتفاقاتِ این جهانِ جدیدالتأسیس در سکوت رخ می‌دهد و همین به‌ظاهر مسکوت‌ماندن‌ها و سرخوردگی‌هاست که شاید به اعمالِ ترسناک ختم شود.
تک‌تکِ آن نگاه‌هایِ سخن‌گو، اما حبس‌شده در سکوتِ جَمی (اُون کوپر)، حاصلِ سهل‌انگاشتنِ پرسه‌زدن در سرزمینِ ساختگیِ مجازی است. همان نگاهِ نافذ و مرموزِ پسرکِ «نوجوانی» که رویِ پوسترِ اصلیِ سریال، هم به ما و هم به پدرش می‌نگرد. نگاهی که بارها آن را در نمایِ اینزرت می‌بینیم و به‌راحتی، در مسیرِ قصه، مخاطب را ناراحت و منکوب می‌کند و حتی بعد از اتمامِ سریال هم دست‌بردار نیست.

 

یکی از نقاطِ قوت و مهمِ «نوجوانی» همین ماندگاری‌اش در ذهن است که ثمره‌ باورپذیری است. «نوجوانی» باورپذیر است؛ لحن و فضا و ساختارِ درست و انگِ قصه، به سببِ روایتِ ملتهب، حفظِ ریتم و تعلیق، بازی‌هایِ بسیار تمرین‌شده و به‌شدت به‌اندازه ـ به‌خصوص بازیگرانِ نوجوان ـ بر جانِ اثر نشسته، تا جایی که مخاطب، سخت تحت‌تأثیرِ آنچه دیده، قرار می‌گیرد و برایِ التیامِ شخصی، باید مرتب به خودش یادآوری کند آنچه شاهدش بوده و به‌عنوان تراژدیِ زندگیِ یک خانواده‌ متوسطِ معمولی باور ـ یا حتی زندگی ـ کرده، تنها یک سریالِ خوش‌ساخت است. سریالی که عواملش با بی‌رحمیِ حساب‌شده، هم‌سو با فرم و ساختارِ اثر، فیلم‌برداریِ قدرتمندِ پلان-سکانس را مناسب دیده‌اند تا درگیریِ کاملِ حواسِ بیننده را داشته باشند و عامدانه با تلفیقِ صحیحِ نماهایِ نزدیک و دور و هِلی‌شات، جزئیات و کلیاتِ مدنظرشان را به او نشان دهند، تا مخاطب دچارِ توهمِ دانای‌کل بودن شده و مرتب درگیرِ سوگیریِ شناختی شود. سوگیریِ شناختی این‌جا به کار می‌آید که بیننده اتفاقات را قضاوت می‌کند و هر بار که اشتباهش به او ثابت می‌شود، ضربه می‌خورد، تا آخرین قطعه، جهتِ تکمیلِ باورپذیری و ماندگاریِ سازه‌ «نوجوانی»، درست و چفت سرِ جایِ خود بنشیند. و چه پاداشی گران‌سنگ‌تر از ماندگاریِ یک اثر در ذهنِ مخاطب برایِ خالقانِ آن.

قسمتِ اول) در چشمِ پدر:
فقط چند دقیقه کافی‌ست تا بیننده، از فضایِ آرام و صمیمیِ بینِ دو همکار، در ماشینِ پلیس، دور شده و نفسش حبس شود. مخاطب هنوز دارد به درخواستِ پسرِ بازرس، لوک باسکومب (اشلی والترز)، فکر می‌کند و در دل به روشِ قدیمی و شکست‌خورده‌ «دلم درد می‌کنه، پس امروز نرم مدرسه» می‌خندد که دل‌آشوب می‌شود. او بی‌اختیار و به امرِ دوربین، همراه با پلیس و آن نیروهایِ زبده‌ دستگیریِ مجرمینِ خطرناک، با تمامِ نیرو و قوا و رعایتِ جوانبِ احتیاط، هجوم می‌برد بر خانه‌ معمولیِ میلرها، تا شاهدِ دستگیریِ کودکی باشد که از ترسِ این ورودِ هراس‌انگیزِ پلیس، خود را خیس کرده است.

البته که مخاطب، مانندِ بازرس باسکومب، با دیدنِ مظنونِ کوچک و نحیفِ قصه، فقط جا نمی‌خورد، بلکه به‌شدت منقلب می‌شود و چند ثانیه بعد که علتِ بازداشتِ این تازه‌نوجوان را می‌شنود ـ بازداشت به اتهامِ قتلِ هم‌کلاسی‌اش، کِیتی لئونارد ـ سوگیریِ شناختی‌اش فعال شده و به یاد می‌آورد که جَمی، همان کودکِ شیرین و معصومی است که دو عکس از او را در تیتراژِ ابتدایی دیده است. و این پرسشِ مهم که «نوجوانی» بر مبنایِ آن بنا شده است، مطرح می‌شود:

چطور ممکن است این پسرکِ محتاج به پدر، جانی را ستانده باشد؟
پدر، اِدی میلر (استیون گراهام)، تکیه‌گاهِ جَمی است؛ نمادِ مردی و مردانگی برای او. بازیگری که او را می‌شناسیم، پیش‌تر بازی‌اش را دیده‌ایم و بیشتر، او را در نقشِ افرادِ بزن‌بهادر به یاد می‌آوریم. برای مثال، او در «دارودسته‌ نیویورکی‌ها» (شخصیتِ شَنگ) در نقشِ یک دعواییِ تمام‌عیار و ایستاده در سمتِ حق ظاهر شد و در نهایت هم جان باخت ـ این نقش ازآن‌جهت برای شخصِ گراهام مهم است که سکویِ پرتابش شد و در نهایت، هم شد همان تیپی که او بارها آن را بازی کرده است؛ شنگ، شمایلی‌ست که ما به‌صورتِ پیش‌فرض از گراهام انتظار داریم. ولی بعد به یادِ هِیدن استگ در «پیکی بلایندرز» هم می‌افتیم؛ آن کارگرِ خونسرد، باهوش و مرموز که برخلافِ تیپی که طیِ سال‌ها کار، از گراهام در ذهنِ مخاطب شکل گرفته، نه ترسوست و نه به‌دنبالِ دعوا و شر.
و حالا، در «نوجوانی»، او را در نقشِ کسی می‌یابیم که فرزندِ کوچکش را به اتهامِ قتل، دستگیر کرده‌اند. مردی که به‌واسطه‌ شغل ـ لوله‌کش ـ و ظاهر ـ خال‌کوبی و بدنِ چِغرش ـ انتظار داریم که تحتِ فشار، کلیشه‌ همیشگیِ بازیگرِ نقشش باشد، عکس‌العملِ شدید نشان دهد، فریاد بزند، شیشه بشکند، درگیریِ لفظی یا فیزیکی با کسی ایجاد کند؛ ولی هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد. بلکه با پدری مستأصل مواجهیم که بی‌صدا در تبِ اضطراب می‌سوزد، در سرکوبِ سکوت دست‌وپا می‌زند و با نگاهِ نگران، دنبالِ روزنی‌ست که از آن، نورِ پاکِ بی‌گناهی بر فرزندش بتابد و او، اِدی، پاره‌ تنش را بازپس‌گیرد و طوری در آغوش بفشارد که انگار دیگر هرگز نخواهد گذاشت جَمی، برای لَختی هم که شده از او دور شود، چه رسد که اجازه دهد فرزندش را بازرسیِ بدنی کنند.
در سریالِ «نوجوانی»، ما با متفاوت‌ترین استیون گراهامی طرفیم که تاکنون دیده و شناخته‌ایم. مردی که تلاشِ بی‌وقفه‌اش برای حفظِ آرامش، در عینِ حیرانی از اتفاقی که افتاده و آنچه که در جریان است، غم‌انگیز است. او که سعی دارد در عینِ بی‌زوری، آن وزنه‌ای که بی‌هوا وسطِ زندگی‌اش افتاده را آرام‌آرام به کناری هل دهد، اوضاع را کنترل کند و در چشمِ تک‌تکِ اعضایِ خانواده‌اش، استوار و آرام باشد؛ و همین تفاوتِ ظاهرِ زمخت و رفتارِ ملایمِ اوست که فشارِ روانیِ مضاعفی را به مخاطب وارد می‌کند تا او هم،

مانندِ خانواده‌ جَمی، به‌اجبار، گناهِ نوجوان را بپذیرد و کم‌کم این واقعیتِ سهمگین را هضم کند.
واقعیتی که در گره‌گشایی مطرح می‌شود، آن هم پس از درست پیش‌رفتنِ تمامِ مراحلِ دستگیری، تحویل‌گرفتنِ متهم، انجامِ آزمایش‌هایِ بالینی، حضورِ وکیلِ تسخیری و تفهیمِ اتهام و در نهایت، مواجه با حقیقت؛ آن هم در حضورِ پدری که بی‌صدا در آن اتاقِ بازجویی می‌شکند و می‌داند که دیگر هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید جز چند لحظه امتناع از در آغوش کشیدنِ فرزند و بعد، فشردنِ او به خود، در عینِ ناچاری.
و جَمی، بی‌هیچ تعارفی از کارش پشیمان نیست؛ او معتقد است «اشتباهی نکرده» و بارها این را بیان می‌کند. طوری که انگار فقط یک چیز برایش اهمیت دارد: حفظِ رابطه‌ قشنگ و قوی با پدرش. برای جَمی فقط این مهم است که در چشمِ اِدی، همان پسرکِ خوب باشد. برای او مهم است که پدرش باورش کند و مثلِ قبل دوستش داشته باشد؛ خواسته‌ای که در نهایت، خودش هم در میانِ اشک‌هایش، به دیده‌ شک به آن می‌نگرد.

( این نقد برای بررسیِ زوایای مختلف این سریالِ جذاب که علاقمندان زیادی را جذب خود کرده، ادامه خواهد داشت)