چهارمین بخش نگاهی به سریال نوجوانی (۲۰۲۵)
Adolescence (۲۰۲۵)
کارگردان: فیلیپ بارانتینی
طرحِ اولیه و فیلمنامه: جک تورون / استیون گراهام
ژانر: درام جنایی روانشناختی
محصول: بریتانیا
تعداد: ۴ قسمت
مدتِ هر قسمت: ۶۰ دقیقه
«توجه فرمایید، با خواندنِ این مطلب، ممکن است داستانِ سریال لو برود.»
اینک برای دومین بار به خانه میلرها میرویم؛ نه مانند دفعه اول بدونِ دعوت و غیرمنتظره و گستاخانه، بلکه با دعوتِ قبلی. انگار حالا که بیش از یک سال از ورودِ پرتنشِ ما به خانه میلرها گذشته، اِدی، ماندا (کریستین ترمارکو) و لیزا (آملی پیز) خواستهاند تا کنارشان باشیم و خودمان تا حدِ زیادی با توجه به آنچه از قسمتِ قبل در موردِ این خانواده دستگیرمان شده شرایط را بسنجیم و ببینیم زندگیِ آنها بدونِ جَمی چه شکلیست؛ و البته خانهشان، خانهای که اکنون در آرامش، صمیمیت و قشنگیهایش و سلیقه زنی که آن را اداره میکند به چشم میآید.
قسمتِ چهارمِ «نوجوانی» در تضاد با انتظاری که از سریال داریم حرکت میکند. خبری از دادگاه و قاضی و شنیدنِ دفاعیات و حکمِ نهایی و… نیست. این قسمت جسورانه میپردازد به آن بخشی از این ژانر که میشود گفت تقریباً همیشه مهجور مانده است: زیرورو شدنِ یک خانواده در اثرِ گناهِ یکی از اعضای خود و سهمِ والدین از گناهِ فرزند بهطورِ خاص. این اپیزود تجربهای جدید است از مواجهه با انگشتنماشدن و سیلیخوردن بهواسطه گناهِ دیگری و یادگرفتنِ زندگی در شرایطی جهنمی.
در این اپیزود، حالا که هیاهوی ابتدایی فروکش کرده، قادریم اِدی، ماندا و لیزا را بهتر بشناسیم، نه با گفتارِ صرف، با رفتارهای جزئی و ملموسی که دارند، با سکوت و نگاهشان. سیزده ماه پیش آنها ناگهان خود را میانِ معرکهای وحشتناک یافتند و بعد یاد گرفتند در کنارِ گریهکردن و مرورِ گذشته و مقصر دانستنِ خود یا دیگری، حرف بزنند، بخندند، تفریح کنند، لذت ببرند، عشق بورزند و بهجایِ تقابل و درگیری، به نوعِ دیگری از خود دفاع کنند. پس واردِ بازیِ همسایههای همیشه گوشبهزنگ شدند و بعد در جمعِ سهنفره خودشان آنها را دست انداختند. جمعِ سهنفرهای که بهسختی کنار هم بر رویِ صندلیهای ونِ لولهکشیِ میلر جا میشوند و میخندند و میترسند و گریه میکنند تا توالیِ قابها نشان دهد این پیوندِ سهتاییِ منسجم، نخواهد گسست و اتفاقاً بعد از ماجرایِ جَمی عمیقتر هم شده است.
وضعیتِ دردآور و معلقِ میلرها، با غمِ نهادینهشده در چشمهایشان ـ حتی هنگامِ خندیدن ـ و تاشهای خاکستریِ قابها و تکرارِ واژه عشق و حتی دیدنِ کلمه عشق در اتاقِ اِدی و ماندا، سازگاریِ منحصربهفردی میانِ فرم و فضایِ اپیزودِ پایانی ایجاد کرده است و در هماهنگیِ کامل با ساختار و خردهپیرنگها پیش میرود. در ابزارفروشی، همدردی و حمایتِ فروشنده جوان، نفسِ اِدی را بند آورده و او را دچارِ حسِ خفگیِ تدریجی کرده و کنشگریاش را هم ربوده است؛ و بعد، در بیرون از فروشگاه، حالا که اِدی به محوطه باز رسیده و میتواند نفس بکشد، یکی از آن نوجوانِ دوچرخهسوار را گیر میآورد و چون اسفند روی آتش میشود. سرش فریاد میکشد و او را به اینسو و آنسو پرت میکند. اینجاست که شاید مخاطب دوباره درگیرِ سوگیریِ شناختیِ اشتباه شود و خیال کند اِدی در حالِ تخلیه خشمِ خود از اتفاقِ ابزارفروشی است؛ اما از حرفهایِ او و لحنش و رفتارش میشود دلسوزیِ عمیقی را حس کرد. او سرگرمِ انتقامگرفتن از دو نوجوانِ شرور نیست. او خوب میداند انگی که به پیشانیِ خانوادهاش خورده، با هیچ شستوشو و رنگ و تینری پاک نمیشود. اِدی اصلاً کاری به ماجرایِ خودش ندارد، او فقط دارد برای آن دو نوجوانِ دوچرخهسوار پدری میکند و درست و غلط را نشانشان میدهد؛ همان کاری که برای جَمی انجام داد و موفق نبود و برای لیزا انجام داد و نتیجه موفقیتآمیز بود.
بااینحال اِدی روحیه بالایی دارد. او گرچه عصبانی، غمگین، درهمشکسته، معلق و حتی ناامید است؛ اما باز هم برای جَمی همان پدر است، پدری که میداند نمیتواند زمان را به عقب بکشد و آبِ ریخته را به جوی بازگرداند؛ ولی تمامِ سعیاش را میکند تا بهتر از گذشته عمل کند. پس مشوقِ پسرکش میشود تا نقاشی ـ هنری که میبینیم جَمی در آن استعداد دارد ـ را جدی بگیرد و حواسش به خودش باشد تا کسی اذیتش نکند. پسرکی که خودش هم در تنهاییِ خویش و مواجهه با مصیبتی که دستیدستی بر سرِ خویشتن آورده، بزرگ شده و یاد گرفته چگونه گلیمش را از آب بیرون بکشد. جَمی آموخته انکار را کنار بگذارد، با نتیجه عملش روبهرو شود، آن را بپذیرد و تصمیمِ مهمی چون اعتراف به قتل بگیرد. پس وقتی صدایِ جَمی در ونِ میلرها پخش میشود، اعتمادبهنفس، آرامشِ درونی، قاطعیت و پختگیِ او را بهوضوح میشنویم و حس میکنیم؛ و حتی میتوانیم او را در خیالمان ببینیم که چقدر قد کشیده و بهاحتمالِ زیاد دارد چهارشانه میشود و کمکم بازوهایِ قوی بر بدنش خودنمایی میکنند. تمامِ چیزهایی که آن پسرکِ خوشقیافه، با اندکی صبر و تلاش و ورزشکردن میتوانست به دست آورد. اما آنچه عایدش شده، حضورِ چنان کمرنگش است که شبیه به یادآوریِ خاطراتی از یک درگذشته عزیز میماند.
برای همین وقتی به خانه میلرها برمیگردیم، سوگِ ماندا و اِدی برای فرزندِ عزیز و کوچکشان لازم، ملموس و اجتنابناپذیر میشود. ذهنِ آن دو مملو از پرسشهاییست که هرگز پاسخِ روشنی برایشان پیدا نخواهند کرد؛ پرسشهایی از جنسِ «چه کردیم» و «چه نکردیم» که کار به اینجا رسید؟ مرورِ هزارباره خاطرات و اتفاقات که صبح و ظهر و شب از جلویِ چشمشان چون یک فیلمِ قدیمی میگذرد، بلکه بتوانند جوابی بیابند؛ جوابی که دیگر هیچ اهمیتی ندارد و آنچه در واقع برای هر دوی آنها باقیمانده، حسِ سنگینِ عذابوجدان است؛ هم بهخاطرِ آنچه بر سرِ جَمی آمده، و هم به آنچه او انجام داده است.
پایانِ «نوجوانی» تلخ و زجرآور است و بغض را میشکند؛ اوجِ برانگیختنِ عاطفه است در بیطرفانهترین شکل از یک فروپاشیِ تدریجیِ عاطفی که در اتاقِ کوچکِ جَمی رخ میدهد. این دومین سالروزِ تولدِ اِدی است که او جَمی را در کنارِ خود و زیرِ سقفِ خانهشان ندارد و حالا نیک میداند هر آنچه که دلیلِ رفتارِ جَمی بوده، از خلأهایِ خانوادگیشان آغاز شده، درست مانند همان تکه کاغذدیواریِ کندهشده از رویِ دیوارِ اتاقِ جَمی که انسجامِ طرح و رنگ را از بین برده است. و اِدی چه میتواند بکند جز اعتراف به کاستیِ خویشتن و اشکریختن در سوگِ فرزند.