Skip to main content

واقعا از رفتنش شوکه شدم، بی‌سروصدا، درست همان‌گونه که سال‌ها زیست. مردی که هرگز میان مردم غایب نبود، اما همواره از هیاهو فاصله داشت. او از آن‌ دست فیلمسازانی بود که سینما را نه به‌عنوان صنعت یا سرگرمی، که به‌ مثابهٔ اندیشه و وجدان اجتماعی می‌فهمید. و درست به همین دلیل، ترجیح داد سکوت کند تا شاهد تحریف و سانسور روحِ آثارش نباشد. سکوتش، نه از بی‌تفاوتی بود و نه از خستگی. سکوت او از عزتی برمی‌آمد که نمی‌خواست در بازار پرهیاهوی سازش‌ها و بی‌اصالتی‌ها فرسوده شود. او در سال‌هایی که بسیاری برای بقا، به مصلحت تن دادند، تصمیم گرفت نیافریند؛ چون می‌دانست فیلمی که به دروغ آلوده شود، دیگر نه اثر هنری است و نه آیینه‌ حقیقت.

ناصر تقوایی از نسلی بود که سینما را با ادبیات پیوند زد. فیلم‌هایش، ادامه‌ طبیعیِ داستان‌نویسی فارسی بودند؛ با همان دقت در جزئیات و همان وسواس در انتخابِ واژه‌ها و تصویرها.
در « صادق کرده »، وجدان انسانی را به قضاوت گذاشت و در « ناخدا خورشید »، از رنج و مقاومت گفت؛ از مردی که در میان طوفان و خیانت، باز هم سکان را رها نکرد! استعاره‌ای روشن از خود او، از کارگردانی که تا آخرین لحظه، در برابر موج‌های سنگین زمانه ایستاد.
او جنوب را می‌شناخت، نه از بیرون که از درون. مردمانش را با لهجه، خاک و بادشان می‌فهمید. در قاب‌هایش، بوی شرجی و نمکِ دریا حس می‌شد؛ خورشید در فیلم‌هایش فقط نور نبود، حقیقتی سوزان بود که هیچ سایه‌ای را برنمی‌تابید. تقوایی از همان نسلی بود که دوربین را ابزار نمی‌دانست، بلکه چشم دوم خود می‌دید؛ چشمی برای دیدن انسان، نه نمایش دادنِ خودش.

ناخدا خورشید

در « دایی‌جان ناپلئون » شاید بیش از هر اثر دیگرش، روح او جاری بود. در فنجانِ چایِ دایی‌جان، در صدایِ زنگِ دوچرخه‌ اسدالله میرزا، در غبار بعدازظهرهای تهران قدیم، در شوخ‌طبعی و اندوه پنهانِ نسل‌هایی که میان رؤیا و واقعیت معلق مانده بودند. تقوایی با این سریال، ایران را دوباره به یاد خودش و ما انداخت. او نشان داد چگونه می‌توان از دلِ طنز، تاریخ ساخت و از دل تاریخ، آیینه‌ای برای امروز.
اما با تمام این درخشش‌ها، آن‌چه ناصر تقوایی را از دیگران متمایز کرد، تصمیم بزرگش بود: تصمیم به نساختن…

او می‌دانست در روزگاری که هنر به معامله بدل می‌شود، گاهی تنها راه حفظِ شرافت، خاموشی است. بسیاری از فیلمسازان در همان دوران برای بقا فیلم ساختند، اما او برای بقا، نساخت. نساخت تا روح سینما را آلوده نکند. نساخت تا نشان دهد هنر، فقط محصولِ حضور نیست، که گاه در غیاب، معنا پیدا می‌کند.

دایی‌جان ناپلئون

اما می‌دانید چه چیزی تلخ است؟ گاهی حتی زمانی که هستی هم رنج می‌کشی!تلخی زندگی‌اش اما همین بود، حتی وقتی بود، رنج می‌کشید. رنجِ ساخت فیلم «ناخدا خورشید» با هزار و یک بدبختی! رنجِ ساختنِ سریالِ « کوچک جنگلی » و به نیمه رساندن کار و در نهایت به هزار و یک دلیل که همه می‌دانیم سریال از دستش گرفته شد و به جناب افخمی تقدیم شد!

رنجِ نیمه کار ماندن دو فیلمِ او یکی « چای تلخ » و دیگری « زنگی و رومی»، که هیچوقت تمام نشد و ما از دیدنش محروم شدیم.

القصه، او اگرچه سال‌ها در ساخت فیلم رنج کشید و از یک زمانی ساخت فیلم دور بود، اما نامش همچنان معیار صداقت در سینمای ایران ماند. هر بار که از سینمای اصیل، از تصویرِ درستِ انسان ایرانی، از روایتِ بی‌دروغ حرف می‌زنیم، ردّی از او، حضور دارد.
او باور داشت گاهی فیلم‌هایی را باید در ذهن ساخت، نه بر پرده. و شاید همین جمله بتواند مرام او را خلاصه کند. مردی که میان «ساختن» و «نساختن»، راه سوم را انتخاب کرد: شریف ماندن.

ناصر تقوایی رفت، اما در حافظه‌ ما زنده است،در هر نگاهی که هنوز به سینما، نه به‌عنوان صنعت، بلکه به‌مثابه وجدان نگاه می‌کند. در هر هنرمندی که یاد گرفته است گاهی سکوت، باشکوه‌ترین فریاد است. او رفت، اما هنوز در قابِ باشکوهی ایستاده است: ناخدایی تنها، در میان طوفان، با سکانِ شرافت در دست.