مسئولیت اجتماعی در آثار عباس کیارستمی
در فیلم آژانس شیشهای (ابراهیم حاتمیکیا) کاراکتری با بازی مجید مشیری حضور دارد که با بارانیِ بلند و عینکِ دودی، خودش را شخصیتی فرهنگی معرفی میکند که به دعوت یک جشنوارهٔ خارجی، قصد حضور در فرانسه را دارد. نقشی که آشکارا یادآور عباس کیارستمی است و دیالوگهایی هم که گفته میشود، مشخص میکند حاتمیکیا همدلیِ چندانی با آن کاراکتر و دنیای فیلمسازیاش ندارد.
حاج کاظم در صحنهای به عینکِ دودی او گیر میدهد و میپرسد: “شما با این عینکِ سیاه جایی را هم میبینید؟”
چهرهٔ مسافرِ هنرمند جواب میدهد: “همهٔ چیزها دیدنی نیست آقا!”
در صحنههای قبلتر هم شاهد بودیم که در کشاکش گروگانگیری، او به فکر داستانِ فیلم بعدیاش است و در بین “ستارههای کویر” دنبال “کفشهای مش غفور” میگردد! اشارههایی آشکار به دغدغههای به زعم عدهای، شدیدا فانتزی، پاستوریزه و در بهترین حالت، جشنواره پسند. انگار از نگاه فیلمسازی که خود داعیهٔ مسئولیت اجتماعی دارد همکارش عاری از این ویژگی است ولی آیا واقعیت این چنین است؟
مروری بر آثار کیارستمی نشان میدهد که او برخلاف عقیده برخیها تهی از نگاه مسئولانه به اجتماع نبوده که هیچ، بلکه همواره در سطح بسیار بالایی به آن توجه داشته است تا جایی که در اغلب فیلمهایش سعی کرده روحیهٔ جستجوگر و پرسشگرش را حفظ کرده و سعی در نشان دادنِ کمیها و کاستیهای اخلاقیِ جامعه داشته باشد.
![]()
کیارستمی از همان اولین ساختههایش سعی در نمایشِ بدون فیلترِ محیط پیرامونش داشته که نوعی گزارش تصویری/ژورنالیستی از شرایط روز جامعه است. در فیلمِ “مسافر“، نگاهی دارد به شهرستانی کوچک، بدون کمترین امکاناتی که قهرمانِ داستانِ فیلم ساکن آنجاست و در حالی که همسن و سالانش در نقاط مختلف دنیا و حتی در پارهای نقاط پایتخت در ناز و نعمت زندگی مرفهی داشته اند و از بهترین امکانات تفریحی برخور بودهاند او در فقر، نهایتِ آرزویش پیدا کردن پول سفر با اتوبوس و رساندن خودش به تهران برای دیدنِ یک بازی فوتبال در استادیوم امجدیه است، به همین خاطر این پسر بیچاره، مدتها تمام فکر و ذکرش پیدا کردن راهی برای پیدا کردن مقداری پول نیافتنی متمرکز کرده و آخر سر تمام تلاش هایش را به خاطر خستگی مفرط مسافرت چند ساعته به پایتخت و فشار روحی و روانی فرار از خانه، حضور در شهری غریب و درندشت و بودن در معرض انواع و برای رساندن خودش به تهران است، بگذریم که با تمام این مخاطرات در همان استادیوم حسرت دیدار از بازی به دلش میماند.

در فیلم “لباسی برای عروسی” سه نوجوانِ مسئولیت پذیر، برای کمک به تامین مخارج خانواده، قید درس و مدرسه را زده و هر کدام در جایی مشغول به کار میشوند و در کنار آن، رفاقت پایداری با یکدیگر دارند که به پایش هر خطری را به جان می خرند تا جایی که پسرک شاگرد خیاطی، کت و شلوار آمادهای را در اختیار دوستانش قرار میدهد تا چند ساعتی با آن پز بدهند و آنها هم با حس مسئولیتی تحسینبرانگیز، تمام تلاش را در جهت برگرداندنِ صحیح و سالم لباس و زیر سوال نرفتن رفیقشان انجام میدهند هرچند اتفاقی ناخواسته، باعثِ افتادنِ لکهٔ خون بر روی شلوار شده و نقشه در معرض لو رفتن است ولی پسرک با خوش شانسی، هر جور شده از مهلکه جان سالم به در میبرد تا اوستا و صاحب لباس از قضیه بویی نبرند. هر چند نفس عمل، محل اشکال دارد اما نوع مواجههٔ نوجوانان با مشکلات هم و سعی در تلاش جمعی برای برون رفت از بحران، حاوی حجم زیادی از مسولیت و قدرشناسی است و عمل ناصوابشان هم بیشتر ریشه در شرایط جامعه، فقر، حسرت و حرمان دارد و از روی سؤ نیت نیست.

فیلم “گزارش” یک روایت دستِ اول متکی بر واقعیترین تصویرها از روابط زناشوییِ جوانانِ آن دوران است که در فضای فیلمفارسیِ آن زمان، استثنا است و با رگههای روانشناختی به طرح مسئلهٔ طبقه کارمند و اختلافات زوجهای جوان و تاثیرِ مخرب آن بر روند تربیت کودک میپردازد و در این مسیر، کیارستمی چنان جانب اعتدال و صداقت را رعایت کرده که شاید هیچکدام از طرفین را نتوان محکوم کرد و با قاطعیت به عنوان مقصر داستان شناخت اما شرایط جامعه و فشارهای زندگیِ متاهلی به گونهای است که هر دو طرف عاجز از درک یکدیگر، در آستانهٔ جنون و انتحار قرار گرفته اند. آنها در این شرایط سخت، در کمتر از سه سال خانه آرزوهایشان را بر باد رفته میبینند و زندگیشان با کلنجارهای فرساینده و تنش به طلاق منجر میشود.
کیارستمی در “گزارش” دست به یک پیشگویی تلخ در حوزهٔ خانوادهها میزند و انگار تمام این پیچیدگیها به نوعی، از زندگیِ واقعی خودش میآید که میتواند این چنین رئالیستی، به قضیه نگاه کند تا چند سال بعد که آن کودکِ بزرگ شده واردِ فیلمِ “مشق شب” میشود و زاویهٔ تازهای از مشکلاتی که خانوادهها با تکالیفِ تمام نشدنیِ سیستم آموزشی دارند گشوده میشود.

اینجا هم کیارستمی دوربین خود را برداشته و به مدرسهای در تهران میرود و این سوال را با دیگر والدین مطرح میکند که اگر قرار است با تکالیف شبانه و کمکهای آنها، دانش و علم به کودکان منتقل شود پس جایگاه مدرسه چه میشود؟ این چند گانگیها تا چه حد میتواند در امر آموزش، تاثیر منفی بگذارد؟ او در این فیلم به بهانهٔ بررسیِ ارتباط آموزشی والدین با کودکان، واقعیتهای وحشتناکی از نوع تربیت عموماً مبتنی بر تنبیه و کتک کاری از سوی والدین و مدارس را پیشِ چشم مخاطب به نمایش میگذارد. انگار که فیلمساز ما گزارشگرِ صفحهٔ حوادث یک روزنامه پر تیراژ در کشور است و جالب تر آنکه، آن مدرسه و والدین، نه در یک ناکجاآباد که در قلب پایتخت قرار گرفته و این شمِ ژورنالیستی کیارستمی را قبلا در فیلم “قضیه شکل اول، شکل دوم” هم کاملاً به چشم آمده و با طرح یک سوال ثابت چهرههای سیاسی، فرهنگی و اجتماعیِ اوایل انقلاب میخواهد مفاهیمی چون صداقت، وحدت، یکدلی، اعتراض و یا مماشات را از زوایای مختلف بررسی نماید و این که وقتی در یک کلاسِ دانش آموزی شلوغ میکنند مقصر اصلی کیست؟

فیلمِ “خانه دوست کجاست؟” که نخستین معرف کیارستمی در سطح جهانی بود، روایتگر داستانِ دانش آموزی است که برای پیدا کردنِ همکلاسیاش و باز پس دادنِ دفترچه مشق او ساعتهای متمادی با پای پیاده از این روستا به آن روستا میرود تا مانع از اخراج یا تنبیه او به دلیل ننوشتن مشق شود. آیا این میزان توجه به مسئولیت اجتماعی، آن هم در سنین بسیار پایین که زمان ساخته شدن شخصیت انسانهاست در سینمای ایران با این هوشمندی و تازگی، سابقه دارد؟
در این فیلم، احمدپور کوچک وقتی از یافتن همکلاسیاش مایوس میشود چاره را در این میبیند که علاوه بر مشق خود، مشق همکلاسیاش را هم بنویسد تا فردا بهانه ای دست معلم برای اخراجش ندهد.

بعد از این فیلم، کیارستمی در فیلم “کلوزآپ ” باز هم در نقش همان خبرنگارِ صفحهٔ حوادث روزنامه ظاهر میشود و به بازسازیِ رخدادی واقعی میپردازد که در آن حسین سبزیان، بدلیل اندکی شباهت، به خانوادهای ثروتمند، خود را محسن مخملباف جا میزند و از این خانواده کلاهبرداری میکند. در ادامه ماجرا بعد از افشا شدن قضیه توسط یک خبرنگار، او تمام آدم های درگیر این جعل را گرد هم آورده و صحنه را طوری بازسازی میکند که فیلم ساختاری مستندگونه پیدا میکند.
در روزهای اولِ زلزلهٔ مرگبار رودبار و منجیل، کیارستمی به بهانه یافتن بازیگرانِ نوجوان فیلم “خانه دوست کجاست؟” به منطقهٔ رستمآباد و کوکر میرود که حاصل آن، ساخت فیلم “زندگی و دیگر هیچ” است. او تصاویری به شدت تکان دهنده از حجم خسارت وارده در زلزله ارائه میکند که امروزه از معدود تصاویر با کیفیتِ قابل ارجاع و قابل دسترس در مورد این واقعهٔ هولناک است. کیارستمی در این فیلم کوشیده بود از زاویهٔ دیدِ انسانیتری به بازماندگان زلزله مینگرد و آنها را به تداوم زندگی و زایندگی امیدوار نشان میدهد؛ چنانکه حسین، روز بعد از زلزله با عروسش زیر پلاستیک، زندگی مشترکش را آغاز کرده و پسر جوانی که خواهرش چند روز پیش زیر آوار مانده، در حال رو به راه کردن آنتن تلویزیون برای تماشای جمعی بازی فوتبال است. کیارستمی از این بُنمایه برای ساخت فیلم “زیر درختان زیتون” استفاده کرد تا به نوعی پشت صحنه این فیلم را تبدیل به یک فیلم مجزای دیگر کند که آنجا هم دغدغه ازدواج حسین با دختر مورد علاقهاش را دارد و حتی وقتی بازیگر نقش کارگردان (محمدعلی کشاورز) از بی میلی طاهره نسبت به حسین آگاه میشود دختر دیگری را پیشنهاد میکند اما وقتی ایستادگی حسین را میبیند تمام تلاشش را برای گرفتنِ جواب مثبت از طاهره میکند و در این مسیر حتی از دست بردن در دیالوگها هم ابایی ندارد از جمله اضافه کردن لفظ حسین آقا در یکی از دیالوگهای طاهره، هرچند که او تا پایان زیر بار نمیرود و تنها به گفتن حسین اکتفا میکند و البته صحنه ای که طاهره پیاده راه میافتد تا از زیر درختان زیتون به خانه برود، کارگردان حسین را تشویق میکند که با او همراه شود بلکه در طول مسیر بتواند دل سخت چون سنگ محبوب را آب کند و خود با یک بلوغ پیرانه سری با کمی فاصله پشت سرشان راه میافتد.

کیارستمی در فیلم “طعم گیلاس” که ظاهرا در مورد خودکشی آقای بدیعی ست باز هم این رسالت را فراموش نمیکند و با نگاه غمخوارانهای مشکلات مهاجرانِ افغانی در ایران را مطرح میکند و از سوی دیگر آدمهایی که با آقای بدیعی مواجه میشوند و از نیت او آگاهند، هر یک سعی دارند بهزبانی او را از تصمیمش منصرف کنند و به این نیاندیشند که با دریافت این پول گره از زندگی خود باز کرده و کاری به سرنوشت طرف مقابل نداشته باشند.
حتی باقری (مرد ترک زبان) با آن ادبیات ساده و مثال های دم دستی، همچون خوردن توت و دردِ انگشت، سعی دارد به زندگی امیدوارترش کند که حرفش در اوج سادگی کارساز میشد و از آن به بعد آقای بدیعی حتی از عکس گرفتن یک زوج جوان هم انرژی مثبت میگیرد.

