در دنیای تو ساعت چند است؟ در دنیای من ساعت چند است…!؟ این جمله را میشود با ضمایر مختلف صرف کرد. خدا رحمت کند گابریل گارسیا مارکز را که این مفهوم ماهرانه را کشف کرد و خدا عمرش بدهد صفی یزدانیان را که فیلمش را ساخت. هرجور که نگاه بکنیم یک جملۀ کلیدی و مهم است که در دنیای ما ساعت چند است چون آدم دزدی هم که میرود، باید ساعتش را با همدستش میزان کند، سر قرارِ عاشقانه هم که میرود باید ساعت دقیقش را بداند، اصلاً برای هر کار دیگری که با یک نفر دیگر سروکار داریم باید بدانیم در دنیای او ساعت چند است.
من روزی روزگاری میخواستم بدانم در دنیای یک نفر ساعت چند است، یک نفر که مخاطب خاص من بود. آنموقعها در خبرها اکران فیلم “در دنیای تو ساعت چند است؟”، اعلام شده بود. در یکی از روزهای اکران با فرد مورد نظرم رفتیم که ببینیم در دنیایمان ساعت چند است!

الان این نکته جا افتاده که برای رواندرمانی یا پی بردن به جنایتی یا باخبر کردن کسی از موضوعی او را میبرند سینما یا پای یک فیلم مینشانند تا در لحظه موعود با رویت عکسالعملش نتیجه کار را بدانند. درنتیجه من عذاب وجدان ندارم که چرا بهخاطر خود فیلم برای تماشا نرفتم و به منظور پیشبرد هدفم رفتم. داستان چندخطی فیلم را میدانستم فقط میخواستم تاثیر فیلم را در فرد موردنظرم ببینم و تکلیف ساعت در دنیاهایمان را بدانم.
فیلم روی پرده بزرگ سینما به نمایش درآمد. گلی، دختری که بعد از بیست سال زندگی در فرانسه، یکهو تصمیم میگیرد به زادگاهش رشت سفر کند. فرهاد، پسری که از قدیمالایام عاشق اوست، به استقبالش میرود اما گلی او را به یاد نمیآورد. در طول فیلم این عاشقیت و میزان نبودن لحظات دوستداریِ این دو و کوک نبودنِ احوالاتشان در ایام گذشته، و ادامه پیدا نکردنِ یک خاطره از سوی نفر دوم، مدام تکرار میشوند تا مشق عاشقی را به مخاطب تلنگر بزند.
البته در فرد موردنظرِ من، هیچ کارگر نیفتاد. من جهانبینیام این شده بود که بگذاریم احساس هوایی بخورد. خب آقا جان اگر عاشقی، خانم جان اگر منظوری داری، اگر نظری دارید توی چشمهای طرف مقابل نگاه کنید و حرفتان را بزنید. دیدن این فیلم را برای دست یافتن به چنین منظوری انتخاب کرده بودم.
موسیقیِ محلی، توی خورد فیلم رفته بود و برای فرد موردنظر که شمالی هم بود این گزینه را روی میز میآورد که بروم آلبوم کامل این موسیقی را بگیرم، این دفعه در انزلی بروم این وقت روز عکاسی کنم، بروم درست کردن پنیر فرانسوی را امتحان کنم و واقعا فلان محله فلانطور شده.
فیلم تمام شد و من در خلسهای از احساسات متعدد، بالارفتن اسامی را میدیدم و فرد موردنظرم از زنده شدن خاطرات شهرِ آبا و اجدایاش میگفت!
بعدش تحلیل بازیهای بازیگران را پیش گرفت. همینطور فیلمشناسی را در پیادهرو خیابان راه انداخته بود که مستقیم پرسیدم به نظرت در دنیای ما ساعت هست؛ ساعتی که هر دو در بیداری باشیم یا هر دو در خواب؟ از همینجا سناریو خوبی شکل گرفت؛ اینکه فرد مورد نظر یک وقتهایی خودش را جای فرهاد میگذاشت که از خیلی وقتها پیش یک کارهایی کرده که دیگران یادشان نمانده و درکش نکردهاند. یک وقتهایی خودش را گلی میپنداشته که بیتقصیر است و اصلا وقتی کسی را ندیده، چیزی را ندیده، حرفی را نشنیده، وقتی اصلا در آن مکان و زمان نبوده چه کار بکند!؟

این همذاتپنداری با چند نقشِ مقابلِ هم از طرف فرد موردنظر من کافی بود که مرا به مرز بیحوصلگی از این تماشای بیحاصل برساند. با خودم فکر میکردم اگر سوالات مستقیمتری بپرسم تا کارگردان هم همذاتپنداری خواهد کرد اصلا هر کسی که از یک کیلومتری ساخت و ساز این فیلم گذشته باشد برای او جای تامل و توقف داشت بهجز همان توجه به ساعت، ساعتِ تفاهم در یک رابطه.
من یکهو و بیمنظور گفتم “کاش میتونستیم یه جایی بریم یه همبرگر بخوریم”. مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «همین الان میریم». سرمای پاییز توی تن ما دوییده بود وقتی روی سردی جدول کنار خیابان نشستیم و دو تا همبرگر ذغالی گرفتیم و در سکوت گاز زدیم. تنها لحظهای از طول ارتباطات ما دو نفر بود که ساعتهایمان با هم کوک شد. بعدش مثل همه تماشاگران آن فیلم که ازشان خبری نداریم از همدیگر بیخبر شدیم و هرکداممان ساعتمان را به دیوار خودمان آویختیم.
بههرحال کسی که تماشاچی ساده است میتواند با هرکدام از عواملِ یک فیلم همذاتپنداری کند ولی این امکان برای جیم کری هم شاید میسر نباشد که با همه عوامل یک فیلم همذاتپنداری کند.
از بازیگران نقشهای مقابلِ هم گرفته تا صدابردار و طراح صحنه؛ فرد مورد نظر من اگر با یک تماشاچی همذاتپنداری میکرد باز قضیه حل بود چون من آن را به خودم میگرفتم که البته به آنجا نرسید.
مهم است که بدانیم واقعا در دنیای همدیگر ساعت چند است، جهت حرکت عقربههای ساعت، باتری سالم، دلنگدولنگ سر اعداد خاص شبانهروز و چند مسئله دیگر مربوط به زمان را باید بدانیم. نور به قبر گابریل گارسیا مارکز ببارد که این نکته مهم زندگی را کشف کرد و همت صفی یزدانیان بلند که این فیلم را ساخت و مخاطب را با آن تنها گذاشت

