Skip to main content

دیشب هوس کردم «پرندگانِ» آلفرد هیچکاک را برای چندمین بار ببینم.

10 Thoughts on Alfred Hitchcock's 'The Birds'
«ملانی که دلبسته‌ میچ شده، با دو مرغِ عشق از سانفرانسیسکو برای دیدارِ کتی، خواهرِ میچ و مادر او، که در یک شهر ساحلی کوچک زندگی می‌کنند، با قایق، به آن شهر بندری می‌رود.
با ورود او، یک‌ دفعه همه چیز در «خلیج بودگا» بهم می‌خورد.‌
پرندگان که از این وضعیت پریشان شده اند، به ساکنانِ شهر حمله می‌کنند و…»

آیا ملانیِ جذاب و زیبا، مظهر گناه و اغواگریه؟
آیا شیطانه؟


یا مظهرِ عشقه؟

در نهایت ملانی و میچ و مادر و کتی از آن جهنم فرار می‌کنند و جان سالم به در می‌برند. راستی اگر آن‌ها آسیب نمی‌بینند،
–بخاطرِ همان دو مرغ عشقه؟
–بخاطر خودِ عشقه؟

من مدتی است عضو کانالِ یک روانپزشک هستم. ایشان که از چندی پیش مباحثِ روان‌پزشکی را با «جنایت و مکافات» داستایفسکی تطبیق می‌دهد، در یادداشتی نوشته:
“ادبیات کثافته، دیگه برام جذاب نیست که نویسنده‌ها چی گفتن. دنیا رو آشغال‌تر از اون می‌دونم که لابه‌لای کتاب‌ها دنبال معنای نهفته‌ای بگردم. تهش کثافته. ادبیات هرچی عمیق‌تر می‌شه به این کثافت نزدیک‌تر می‌شه…”
دلم می‌خواهد به آقای روانپزشک بگویم هنر دریچه‌ای است برای فرار؛ هر چند آدم‌ها گاهی از مسیرِ آن خارج می‌شوند.

وقتی داخلِ یک تونلِ تنگ، گیر افتاده‌ای و دور و برت تاریکی است، اما خوب که نگاه می‌کنی، ته آن روشنایی است.

شاید باید ملانی بیاید.
نه دست خالی؛ با دو مرغ عشق.‌..