Skip to main content

سینمای ما بعضی وقت‌ها با یک فیلم، آنقدر پرمخاطب و پرسروصدا ‌شده که شلوغیِ صف تماشاچی‌ها خودش سوژۀ آن روزِ سینمای ایران شده است. یکی از این دفعاتی که عروسی به کوچهٔ ما آمد و فیلمی جایزه اسکار را برد در خرید بلیتِ فیلم «فروشنده» ساختهٔ اصغر فرهادی، من و رفیقم، «آیه» هم جزو صف طولانی تماشاچی‌ها بودیم. در نهایت هم توانستیم برای سانس عصر بلیت اینترنتی بخریم؛ سینمایی در حوالی میدان بهارستان، در خیابان مخبرالدوله. من و آیه برای زمانِ موعود، دوان‌دوان خودمان را از سرکار با مترو به نزدیکی سینما رساندیم و از این مغازه‌دار و آن مغازه‌دار ‌پرسیدیم: «ببخشید آقا! اینجا سینما کجاست…؟»

هوا هم کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت و ما از جهت لوکیشن، انگار به ایرانِ دههٔ ۴۰ که اغلب با دیدنِ فیلم‌ها در خاطرنشان مانده بود، وارد شده بودیم. در کوچهٔ پشتی سینما صدای ساز و ضرب می‌آمد، انگار جشنِ عروسی بود، و انگار خانه یکی باشد، صدای ارکستر می‌آمد و کل کوچۀ سینما با یک آهنگِ ریتمیکِ شش و هشت و صدای جمعی که مستانه فریاد می‌کشید «این فنره!؟ یا کمره…!؟» پر شده بود! سالنی که ما در آن بودیم کوچک و جمع‌وجور بود با حدودِ صد تماشاچی. از همان شروع فیلم همگی چنان به پرده زل زده بودیم که ببینیم چی به چی بوده که فیلم اسکار گرفته. تماشاچی‌ها طوری محوِ نمایش فیلم بودند که انگار تئاتر می‌بینند و بازیگران پیش رویمان هستند.

بازیگرانِ نقش اصلی هم در اصل در فیلم هنرپیشۀ تئاتر بودند و نمایشنامهٔ «مرگ فروشنده» نوشتهٔ آرتور میلر را از اول تا آخر فیلم تمرین و اجرا می‌کردند. در هرصورت تماشاچی‌ها این فیلم را با این اجرای نو، نگاه می‌کردند شاید با خودمان این خیالات را داشتیم که خارجی‌ها هم این فیلم را دیده‌اند پس ما هم باید خوب ببینیم. جدا از خود فیلم، همگی می‌خواستند ببینند اصغر فرهادی این دفعه چه کرده.

معرفی و تحلیل فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی در «کلوزآپ»

 

اوایل فیلم که حادثه اتفاق افتاده بود و بازیگر نقش اول زن، رعنا، داشت دربارۀ درگیری‌اش توی حمام به عماد، بازیگر نقش اول مرد، توضیح می‌داد یک آقایی از بین تماشاچی‌ها از پایین سالن از جایش بلند شد و با صدای بلند بدوبیراهی به کارگردان گفت که چرا این موضوع خصوصی را رفته همۀ جای دنیا جار زده. در فیلم سکوت برقرار بود و در سالن حرف‌های این تماشاچی، شبیه بیانیه و اعتراضیه به سمع و نظر بقیه می‌رسید. صدای فیلم که بلند شد او سرجایش نشست. در ادامهٔ فیلم وقتی رعنا و عماد به اتفاق پسر همکارشان سر میز شام بودند و معلوم شد پولِ خرید ماکارونی، همان پول مرد متعرض متواری است یکی دیگر از تماشاچی‌ها از جایش بلند شد و چیزهایی گفت که با دیالوگ‌های بازیگران به خورد هم رفتند.

در یکی دو جای دیگرِ فیلم هم یکی دو نفر دیگر از تماشاچی‌ها از جایشان بلند شدند؛ یکی‌شان برای سکانسی ایستاده دست زد و یکی هم دست‌هایش را به نشانۀ هیجان برای صحنه‌ای روی هوا برد. واقعا سالن با فیلمِ روی پرده، و این حرکاتِ غیرقابل انتظار تماشاگران طوری عجین شده بود که انگار این تماشاگران هم مثل تئاترهای تعاملی جزئی از برنامه هستند و باید سرِ وقتش بلند شوند و نقش خود را ایفا کنند. هرازگاهی یک سیاهی در هیبت انسان روی پردۀ نمایش فیلم ظاهر می‌شد و دیالوگی را خطاب به عوامل فیلم، که آنها هم خطابشان به ما بود، به زبان می‌آورد و سرجایش می‌نشست. ما هم همچنان بی‌توجه یا باتوجه به آن‌ها فیلم را لحظه به لحظه دنبال می‌کردیم تا ببینیم ‌معمّای داستان کجا حل می‌شود.

خلاصه که بساطی درست شده بود، من و دوستم، موقع خریدنِ بلیت، وقتی امکانِ خرید در این سانس و در این نشانی گیرمان آمد، با خودمان گفتیم شاید چند تا مجلسیِ علاقمند به فرهنگ، یا مچ‌گیری هم بین تماشاچی‌ها دیدیم. به‌هرحال بهارستان بود. شاید بعد از محل کارشان، سری به سینمای نزدیک محل کارشان بزنند. وقتی فیلم تمام شد بعضی‌ها با عصبانیت یا ناراحتی مثال‌هایی از نمونه‌های مشابه تعرض و تجاوز می‌زدند. بعضی‌ها هم در بهت و سکوت سالن را ترک کردند. بعضی‌ها هم در بارۀ جایزه اسکار و اصغر فرهادی نظر می‌دادند. من و آیه در خیابانِ تاریک جمهوری با هر گربه‌ای که از پشت درختچه‌ای یا لب پنجره‌ای جلویمان می‌پرید جیغ می‌زدیم. تا به مترو و خانه برسیم همچنان در جوّ فیلم بودیم و این جوّ تا مدت‌ها با ما بود که چقدر قلم دست کسی که تعرض را بنویسد و نمایش بدهد شکسته می‌شود در بعضی جاها. تا چند وقت هم اخبار را دنبال می‌کردیم ببینیم آن روز در آن سینما و آن سانس از شخصیت‌های دولتی کسی حضور داشته یا نه. آنها را از اخبار بهتر می‌‌شناختیم تا از روبرو. پیش خودمان خیال می‌کردیم شاید یکی از آن کسانی بوده باشند که از روی صندلی بلند می‌شدند و خطابه می‌خواندند و ما در تاریکی شمایلِ مبارک‌شان را نمی‌دیدیم!