قصهٔ رستم و سهراب با پایانی متفاوت
سه ساعت خیره شدن به فیلمی که به نظر میرسد حاضر نباشی حتی یک پلان آن را هم از دست بدهی…
تجربهٔ روبرو شدن و دنبال کردنِ شخصیتهایی که به خوبی ساخته و پرداخته شدهاند، درگیر شدن با مفاهیمی که چالشِ هر روزهٔ آدمهای عادی جامعه است، و در نهایت، شخصیتپردازیِ بینظیر و پردازش مفاهیم عمیق روان شناختی، فرهنگی، جامعه شناختی و فلسفی، اثری یک دست و ماندگار و بیبدیل را به نمایش میگذارد.

از همان ابتدای فیلم، طیف گستردهای از شخصیتهای گوناگون را شاهد هستیم. از دوپامینبازهای بی قید، بیبندوبار و بیتقیٌد به هرگونه اصول اخلاقی، که فقط دو چیز را میفهمند: لذٌت و قدرت. ( و در راه رسیدن به آن هیچ مرزی نمیشناسند)، تا ایدهآلیستهایی که از سکانس آغازین تا آخرین سکانس به ایدههای انسانی خود وفادار میمانند.
غلام باستانی و دوستانش، به جای درک جهانِ در حال تغییر، ترجیح میدهند از مکانیزمهای انکار(denial) و سرکوب(repression) استفاده کنند. الکل، مخدر، خانهْ تاریک و کثیف که کمتر نشانی از مفهوم خانه در آن دیده میشود، و ماشینی که با وجود ثروت زیادِ غلام، از سالهای دور تغییری نکرده است، همگی نماد لجاجت و مقاومت در برابر تغییر هستند.
غلام باستانی از لحاظ روان شناختی در وضعیت “من خوب نیستم، تو خوب نیستی” زندگی میکند: (I am not ok – you are not ok) وضعیتی که از نحوهٔ ارتباط با پدرش در او شکل گرفته است. (پدر، او را به شدت آزار داده و او هم اجازه داده پدر در بدترین وضعیت ممکن بمیرد.) این وضعیت را در کلِ رفتارها و زندگیِ غلام میتوان مشاهده کرد؛ به نظافت اهمیت نمیدهد، خورد و خوراکِ درست و حسابی ندارد، نسبت به فرهنگ و عناصر آن کاملا بیگانه است؛ لباسِ درست نمیپوشد، ماشین خوب سوار نمیشود و برای رفع نیاز جنسی، از بدترین شیوهٔ ممکن استفاده میکند.
در عین حال، به همه حمله میکند و ناسزا میگوید؛ هیچکس را دوست ندارد و از همهٔ اطرافیان استفاده ابزاری میکند، او پر از خشم و نفرت است اما بجای روبرو شدن و تحلیل آن، فقط خشونت و نفرت را بازنواخت میکند و با مقاومتِ کامل، به جای دیدنِ ساختارِ خانهای که از هر نظر در حال فرو ریختن و زوال است، با قلدری سعی میکند اقتدارش را حفظ کند.
علی، پسرِ بزرگترِ غلام اما، انگار جنس دیگری است، او شخصیتی انسانی دارد و فرهنگدوست است، این ویژگی ظاهراً از مادری فرهنگی به او ارث رسیده است. علی با وجود دیدنِ نامردمیها، در موقعیتهای گوناگون ( از دختری که کتاب میخرد، همکار زیر آب زن، رئیسی که تحقیرکننده است و پدری که از تحقیر و تمسخر، لحظه ای فروگزار نمیکند)، از خوب ماندن و خوبی کردن نا امید نمیشود. حتی در سکانس پایانی تلاش میکند رضا (برادر کوچکترش) را از افتادن به دام بازیهای شیطانیِ پدر نجات دهد، یا دور نگه دارد. این تلاش در گفتگوهایی که با رعنا دارد هم به وضوح دیده میشود. او تمام سعی خود را به کار میگیرد تا با تحلیل وضعیت، آئینهوار، وضع موجود را به رعنا نشان دهد. تلاشی که با تغییرِ نگرش و رفتار رعنا، ما را به موثر بودنِ خردمندی، فرهنگ و انسانیت امیدوار نگاه میدارد.

زمانی که رعنا پا به عرضهٔ داستان میگذارد، (دقیقاً پا!!) از همان ابتدا متوجه میشویم که قرار است با عناصرِ جذابیت زنانه و استفاده از این عناصر، برای رسیدن به اهدافش روبرو شویم. پا کفش cat walk (به فارسی: گربه رو). زنی که انکار نمیکند مایل است از زنانگی، لوندی و دلبریاش استفاده کند تا به اهدافش برسد. ویژگیهایی که در روان شناسی، به تایپ شخصیتی نمایشی (heserionic personality) نسبت داده میشود. هر چند که همهٔ این تمایلات، ممکن است در سطحِ خوداگاه تجربه نشوند و با استفاده از مکانیزمهای سرکوب و دلیل تراشی (rationalization)، به سطح ناخودآگاه بروند. مسائلی که با کمک تحلیلهای علی، آرام آرام به سطح خودآگاه میآیند. (چرا غلام باید باید خانهای را به یک دهم قیمت به او رهن بدهد؟!)
یکی از آثاری که سازندگان پیرپسر از آن اقتباس کرده اند، شاهنامه است. در داستان رستم و سهراب، رستم برای حفظِ وضعیت موجود ( قدرت و تاج و تختِ کیکاووسِ ناخردمند) جگر فرزند خویش را میدرد در فیلم «پیر پسر» اما، با چرخشی امیدوار کننده، به پایانی متفاوت امیدوار میمانیم. امید به قطع شدنِ نسلِ غلام و غلامها. نسلی که با پایان یافتنِ آنها، بالاخره این خانه، کوبیده خواهد شد و نکبتِ جنایتِ سالیان، نمایان میگردد. حتی رضا هم که شباهتهایی به پدر دارد، زنده نمیماند و فقط چشمان علی را میبینیم که باز مانده و کورسوی امید را برای آیندهای خردمندانه و انسانی، روشن نگه میدارد.

