چند سالِ پیش با شنیدنِ خبرِ تعطیلیِ سینما عصرِ جدید یاد سکانسی از فیلم «سینما پارادیزو» افتادم. وقتی سالواتور بعد از سالها، وارد سینمایِ کودکیاش میشود و آنجا یک خرابه است. سینمایی که یک زمان؛ در اوجِ درخشش بود و او را عاشق کرد. چه کابوس وحشتناکی!
با بسته شدنِ درِ هر سینمایی، خاطراتِ آدمها آنجا حبس میشود. خاطراتِ فیلمها، سینماداران، مسئولینِ گیشه، بوفه داران و مخاطبینی که با عشق به سوی این سینماها میرفتند، انگار به دیدنِ نزدیکترین عزیزانِ زندگیشان میروند.
دیدارِ سر درِ این سینماها و بنرهایی که هر کدام زمانی برای خودشان تازگی داشتند و حالا حتما در انبارهای تاریک یا نمناکی خاک میخورند و همنشینِ سیاهی و تنهایی شدهاند.
سینما خالی از بوی پاپ کورن است و صدایی تازه.
باید عاشقِ سینما باشید تا درک کنید بسته شدنِ یک سینما چه حالی دارد.

به قولِ عزیزی: «شبهایِ جمعه، شبهایِ خوشِ عشق و حال خوب و سینما بود…»
مهم نبود تکالیف مدرسه را نوشتهام یا نه؛ مهم نبود شنبه امتحانِ مهمی در راه است یا قرار مهمی، هرچه بود، آخرِ هفته وقتِ سینما بود. اینکه رفتنِ به سینما تفریح بود یا عادت نمیدانم؛ هر چه بود، آخرِ هفته کارِ ما رفتن به سینما، بخصوص سینما عصرِ جدید بود.
مهم نبود چه فیلمی نشانمان میداد، مهم این بود که پدرم اعتقاد داشت آنجا مختصِ روشن فکرهای دورهُ خودش بود و از آن صدها خاطره برایمان نقل میکرد. به قول خودش فیلمهایِ در حالِ اکرانِ سینما عصرِ جدید، هیچ وقت بیکیفیت نمیشد.
باید عاشق باشید تا درک کنید چه بغضی دارد بسته شدنِ سینمایِ خاطراتت، انگار از وطنت افتادنای یک دیارِ غریب.
امید دارم روزی دوباره چراغهای این سینما، خیابانِ طالقانی را روشن کند.

نسلِ جدید بیایند، فیلمهایی ماندگار اکران شوند و دوباره شبهایِ خوشِ جمعه شبهایِ سینما باشد.
آدم یک روزی یک جایی در کودکی، عاشق میشود.
عاشقِ یک جادو، پردهای بزرگ در سالنی تاریک که ترسناک نیست؛ فرو میرود در صندلی و خیره به پردهُ جادوییِ سینما و همراه با شخصیتها میخندد و اشک میریزد. آنجاست که کارِ آدم در آمده و از این سینما به آن سینما میرود و دنبالِِ قصهای، شخصیتی و رمز و رازی روی این پردهٔ نقرهای میگردد، دیالوگ حفظ میکند و گاه مثلِ سالواتور، سودایِ هنرمند شدن دارد…

