دو سه سالِ پیش، وقتی «نفس بازغی» عزیز، دخترِ با احساس و هنرمندِ مستانه و پژمان بازغی، به من پیام داد که یادداشتی برای تولد پدرش بنویسم، هنوز چشمهایم برای مرگِ «دکتر بهار حاجرضایی» دخترِ جناب امیر حاجرضاییِ عزیز خیس اشک بود. خودم دختر ندارم اما خیلی رابطهٔ پدرها و دخترها را دوست دارم و میدانم چقدر حیاتِ «پژمان» با نفسِ دخترش به هم گره خورده است و او جانِ جانانِ این خانواده است.
نکتهای که باعث شد تاحدی از آن حالت احساسی حزنانگیز فاصله بگیرم همین پیام «نفس» بود که من را پرتاب کرد به حدود سی سال پیش، مرورِ خاطرهای که از پژمان داشتم؛ آن روزها یکی از دوستانم که با پدر پژمان رفیق بود، سفارشِ او را که تازه وارد این عرصه شده بود، به من کرد. چند روز بعد جوانی خوش تیپ و با کلاس با چشمانی رنگی آمد دفتر مجلهٔ فیلم.
یک مهندسِ معدن که بیشتر عشقِ کارگردانی داشت تا بازیگری و نامش «پژمان بازغی» بود! میگفت در مرکز گیلان چند اجرای تلویزیونی داشته و بعدها در مسابقه هفته جلوی دوربین رفته و پخش تصویرش باعث شده برای بازی در فیلمی از سینمای جوان، فعالیتش را شروع کند، بعد وارد مجموعهٔ «آژانس دوستی» شده که برادرم زندهیاد کاوه هم یکی از صدابرداران آن مجموعه بود. از شما چه پنهان من این سریال را که پژمان نقش جواد، رانندهٔ آژانس را بازی میکرد هر هفته میدیدم و دوست داشتم. یک کار گروهیِ بیادعا و شسته/رفته که با بازیهای روان، ساده و باور پذیر باعث جذب مخاطبان بسیار شده بود.
تیتراژ که شروع میشد، مخاطب جذب قصه میشد و با کیفِ بسیار آن را تماشا میکرد. مانده بودم به پژمان چه بگویم چون وقتی برخلاف بسیاری از جوانها گفت که عشق اولش کارگردانی است، سخت شیفتهاش شدم چون معمولا هر جوانی در طول تمامی این سالها پیش من آمده، عشق بازیگری داشته! اما چهره او داد میزد که حیف است بازیگر نشود آنهم در زمانهای که خوش تیپ نبودنِ بازیگران، بیشتر باب میلِ مدیران تلویزیون و سینما بود تا چهرههای فتوژنیکی با چشمان رنگی که تو را یاد آلن دلون میانداخت!
خلاصه بهش گفتم: «آقا من کاری از دستم بر نمیآید، راه موفقیت تلاش و پشتکار و جدی گرفتنِ کاری است که انجام میدهی، اگر برای تنوع و دیده شدن وارد این کار شدهای، ولش کن و برو سراغ معدن! پول و آخرت انجاست، اما اگر هدف داری و موفق شدی، این بار ما به تو زنگ میزنیم و برای مصاحبه وقت میگیریم!»
جلوتر که رفتیم پژمان را با فیلم خوب «دوئل» ساخته احمدرضا درویش دیدم در دو نقش که بازیاش در اوج بود و یکی از کاندیداهای جایزهٔ بازیگری در جشنواره فجر. همان سال در رای گیری منتقدان مجله، انتخابِ بازیگرِ اولِ من، پژمانِ بازغی بود. خلاصه که این چهرهْ جنتلمن و فتوژنیک و با احساس چنان کار را جدی گرفته بود که به فاصلهٔ چند سال صاحب چندین و چند فیلم خوب در کارنامهٔ بازیگریاش شد و چنان سرش شلوغ شد که بیخیالِ کارگردانی شد!
چند نکته را در زندگیش از تمام کارنامهاش بیشتر دوست دارم، پژمان عاشق بچههاست و دلش میخواهد برایشان برنامه بسازد، میداند آیندهٔ این سرزمین در گروی شادابی آنهاست به همین خاطر در این برنامهها مثل «کودک شو» با تمام عشقش جلوی دوربین میرود، میگوید: «هرچند ذات سینما دروغ است، اما به آدمهای صادق نیاز دارد متاسفانه ما شادی را از بچهها گرفتهایم، درگذشته بسیاری از فیلمسازانِ بزرگ ما با سینمای کودک شروع کردند در حالی که امروزه کرکرهٔ تولید فیلم برای کودک را پائین کشیدهایم و شاهد دورهای هستیم که با چند جوک اینترنتی فیلم میسازیم و راهی پرده میکنیم، من به سهم خودم چند فیلم خوب برای کودکان کار کردهام که اغلبشان اکران نشده اند، در تلویزیون هم متاسفانه نظارتِ بخش بازرگانی مانعی در تولید برنامههای خوب برای کودکان است.»
نکته بعدی حضور داوطلبانهٔ او در اجرای مراسمهای فرهنگی است، دو هفته پیش در شهر کتاب مجری جایزهٔ ارغوان بود. و نکتهٔ دیگر آن که برای او حال خوش زمانی است که با دوربین وارد گروههای خیریه و بچههای معلول میشود. او و همسرش، مستانهٔ مهاجر، در تمامی این سالها برای آزادی مادرانِ زندانی قدمهای تحسین برانگیزی برداشته اند.
خیلی خوشحالم که به درخواست دخترش «نفس»، تولد بازیگری را تبریک میگویم که به لحاظ عواطف انسانی، درجه یک است و مثل خود من که سالهاست ماشین ندارم، از ترافیک نفرت دارد! بازیگر خوش تیپی که سالم، ورزشکار و عضو تیمِ فوتبال هنرمندان است و با سیاستگذاریهای مدیران ورزشی مخالف است.
میگوید: « افسوس که ورزش ما هم مثل اکران فیلمهایمان بیمار است…»
تولدش مبارک، حال دلش همیشه و همیشه خوش…💓