چهار ساله که بودم هر روز صبح پای تلویزیون مینشستم تا داستانِ زندگیِ علی کوچولو و مادرش را ببینیم.
در فضایی که درگیر جنگ بودیم، زندگیِ علی کوچولو و مادر او برایم رنگ و بویی داشت شبیه آن چه که خودم در کودکی تجربه میکردم.
ولی…
علی کوچولو بر خلاف من که فقط صدایِ آژیر قرمز و رفتن به پناهگاه را تجربه میکردم، از جنگ، نکتههایی فراتر را تجربه میکرد،
او سرنوشتش در چنگالِ جنگ بود!
پدرش در جایی به اسم جبهه بود و هر روز در برابر تیرهای دشمن، و هر لحظه ممکن بود دیگر نباشد.
من در همان سنِ کودکی، باورم شده بود که علی کوچولوهایی وجود دارند که درکنار مادرشان در یک خانه نقلیِ حوضدار زندگی میکنند که خوشبختی و ادامه شادیشان و لذت از آن حوضِ آبی رنگ کوچک در گروی برگشت پدر از جنگ است و با آن تصورهای کودکانه هر روز صبح میگفتم: خدایا بابای علی کوچولو تیر نخوره و نمیره!
چه دردسرتان بدهم، جنگ تمام شد، سالها از آن روزها و شبهای پردلهره گذشته، ولی من هنوز نمیدانم بابای علی کوچولو آخرش به آن خانهٔ نقلی برگشت یا نه؟!
ماه آینده، چهل سالم میشه ولی به شکل عجیبی سرنوشت، پرتابم کرده به سالهای دیدنِ علی کوچولو!
نمیدانم پسرفت حساب میشه یا نه؟! ولی خیلی عجیبه که در چهل سالگی، دوباره به روزهایی برگشتهام که صدای موشک را شنیدم، دوباره به این فکر کردم که خدا کنه زندگی علی کوچولو و آن حوض آبی رنگ خانهشان خراب نشه!
چهار سالگی و چهل سالگیِ من، پیوند عجیبی با هم داره و آن هم «علی کوچولو» و همچنان سایه جنگِ لعنتی است!
چه پدرِ علی کوچولو سالم برگشته باشد، چه هیچ وقت به آن حیاط و بازی با علی بر سر آن حوض آبی برنگشته باشد، یک چیزِ عمیق و تلخ همیشه وجود دارد که فقط مختص خاورمیانه است و بس!
مختص جایی که من و علی کوچولو هر دو در آن زاده شدهایم.
هر دوی ما سالها با هر چه که بر سرمان گذشت، تلاش کردیم که در نور و امید زندگی کنیم ولی آسمان ابریِ خاورمیانه، چه در چهار سالگی، چه در چهل سالگی همیشه ما را شامل باران اسیدی خودش کرده، علی کوچولو و خانه نقلیشان و انتظارِ شیرینِ این پسرِ دوست داشتنی برای آمدنِ پدر، این روزها برایم چیزی شبیه وطن شده، وطنی که نُقلی و قشنگه ولی تنها و در انتظار آمدن روزهای قشنگ و آرام، بدون بارانِ اسیدی خاورمیانه!