نمیدانم گرمای رنگ پنجرهها مهربانش کرده بود، یا این حس که خیلی زیبا، شفاف، مقاوم و سرسخت است.
تازه خبرنگار شده بودم که از همکارانم شنیدم: «این ساختمان ضد زلزله است!» انگار خیلی هم بیراه نمیگفتند، چون این همه موشک به چپ و راستش خورد، ولی فرو نریخت، اما خب موشک است دیگر و طبق روایتهایی که از شاهدان عینی شنیدم، اولش یک صدای مهیب به گوش رسید، بعدش فروریختنِ در و دیوار اتفاق افتاد و به دنبال آن، آتش زبانه کشید.
و حالا کاغذپارههای خبرنگاران، آن همه کامپیوتر و صفحات بزرگ ال سی دی و تجهیزات صدا و تصویر در آتش سوختند. فقط دوربینهای پرتابل سالم مانده اند ( هرچند موج انفجار در برخی از آنها هم اختلالهایی ایجاد کرده است).
البته شنیدم که زمانِ حادثه، به تصویربرداران گفته شده دوربینها را بردارید و از ساختمان بیرون بروید، احتمالا همین دوراندیشی، باعث سالم ماندنِ این وسایل شده.
راستش من هر وقت به جزییاتِ آن روز فکر میکنم میبینم این که آن همه آدم (که تا پاسی از شب در گوشه گوشهٔ یک ساختمانِ بیست هزار مترمربعی کار میکردهاند)، از این مهلکه جانِ سالم به در برده اند، آن را چیزی شبیه به معجزه میدانم. مثلا در خبرگزاری، رئیسِ واحد، در اوج ناباوری، خبرنگاران و تدوینگرانی را که موضوع را جدی نگرفته بودند، با داد و فریاد از ساختمان بیرون میکند. یا این روایت که آقای «حسینیبای» را به زور از باکسِ مونتاژ خارج میکنند و تا او میشنود که اسرائیل نقشهٔ هدف را منتشر کرده، به خاطر تجربهاش از رفتارِ جنگیِ اسرائیلیها در لبنان، حمله به ساختمانِ شیشهای را باور میکند و دوان دوان به همه میگوید: «بچهها! وقتی اسرائیل نقشه داده، یعنی واقعا میزنه!» و با اصرار، بچههای صوتی/تصویری را از محل کارشان بلند میکند و از ساختمان بیرون میبرد. , و یکی از فیلمبردارها را با عصبانیت و جذَبه، از مهلکه بیرون میکشد. به فاصلهٔ کوتاهی، برخورد رعدآسایِ موشکها بود که روی ساختمان فرو ریخت.
یکی از همکاران میگفت هنگام سوختنِ ساختمان، گوشهای ایستاده بوده و زار زار گریه میکرده. گریه هم داشته، بهرحال او عمری در این ساختمان با عشق کار کرده، برخی زمانها از پنج صبح، و برخی وقتها تا ده شب به آن جا آمد و شد داشته، و حالا شاهد خاکستر شدنِ خاطراتِ تلخ و شیرینش شده…
گاهی مثل مردگانی که بعد از مرگ به خانهشان سر میزنند، میروم کاغذی، دفتری، وسیلهای برمیدارم چون شنیدهام سمت ما، که گروه کتاب بودیم، سالم مانده است. همان وقت، یادِ روزهایی افتادم که از ساختمان شیشهای ( که چشم اندازش شهر تهران بود) بارها دودهای مناطق مختلف را در حوادث آتش سوزی دیده بودیم و در حریمِ امنِ خودمان، گمانهزنی میکردیم که کجا آتش گرفته است؛ بعد سریع از آتش نشانی میپرسیدیم که مثلا کجای شهر آتش گرفته تا شال و کلاه کنیم و برای گزارش برویم محل حادثه.
حالا این آتشِ مهیب و سوران را خودمان و دیگران داشتیم تماشا میکردیم و ساعتی بعد شاهدِ بازی تیترها بودیم: «حمله موشکی به صدا وسیما…»
آن طرفی ها هم که با نامردی و نفرت، نوشتند: «بوقشان را زدیم!»
آن روز من اما چند ساعت قبل از حمله، رفتم ماشینم را بنزین بزنم و یک ساعتی هم توی صف بودم و بعد موبایلم شارژش تمام شد که خیلی از دوستان و آشنایان نگرانم شده بودند و یکی از آنها با گریه و زاری زنگ زده بود و تا دیده بود خاموش هستم دلش شور افتاده بود که غزلِ خداحافظی را خواندهام! برای همین آن لحظه را ندیدم و اگر بودم معلوم نبود الان کجای آن قصه بودم!
یکی از همکاران تعریف میکرد که دوستِ دوران مدرسهاش که خبر داشته او آن جا سمتی دارد، سراغش را گرفته بوده و جالب اینکه تا ساختمان سالم بوده و مدیریتش هم لابد پابرجاتر، هرگز سراغش نیامده بوده! آن یکی تعریف میکرد موقع فرار، شایع شده بود که از موبایلها ردیابی میکنند و یکی از همکاران، به گویندهای گفته بوده موبایلت را پرت کن و گوینده گفته بوده: «آخه آیفونه!» و من در ذهنم داشتم خیلی ژورنالیستی فکر میکردم که اگر تبلیغاتچیها این ایده را به آیفون بفروشند، کلی پول به جیب میزنند! تصورش را بکنید «همه دارند با اصابت موشک، از مهلکهٔ خیلی خطرناکی فرار میکنند، یکی میگوید: «پرتش کن اون گوشی را، جونت در خطره، طرف میگوید آخه آیفونه!»
حالا نزدیک به دو ماه از آن واقعه گذشته و ساختمان شیشهای روز به روز سیاهتر و تو خالیتر به نظر میرسد. گاهی به عکسهای قدیمیام دردورانِ کاری که نگاه میکنم میگویم: «ببین چه جایِ شیکی کار می کردیم، اصلا حواسمان به طبیعتش و به اطرافش نبود…»
گرچه همیشه موسیقیِ «خوابهای طلایی» روی گوشیِ تلفنم بود و نریشن مینوشتم تا همهمهٔ اطراف و آدمهای روی مخ را نشنوم، اما ساختمانی که آن همه بزرگ و با سخاوت همه ما را تحمل کرده بود هیچ وقت آنقدر به چشم نیامده بود. کُلی گزارشها و برنامههای فرهنگی در گوشه و کنارش ضبط کرده بودیم، آن قدر که نسلهای مختلفِ مدیران، به مرور بخشنامه میکردند که این بکِ تصویری، خیلی تکراری شده لوکیشن را عوض کنید.
وقتی دلمان میگرفت با بچهها، در حیاطش بستنی میخوردیم (البته اگر وقت و اعصابی داشتیم) و عکسهای سلفی با ساختمان و گلهای اطرافش گرفته بودیم. در مناسبتها، سرداران و رئیس جمهورها میآمدند و وزرا و سفرا و کارشناسان و نویسندگان و وکلا و مخترعان و شاگرد اولهای کنکور و در اولین مصاحبهها جلویِ دوربین ما مینشستند.
چند روز بعد که رفتم وسایلم را جمع کنم، اوین را زدند و دوباره دود سیاهی بالای ساختمان شیشهای که گروهی بازدیدکننده هم داشت جمع شد، و جتها از بالای سرمان گذشتند و صدایِ «بدو! بدو! بخواب روی زمین!»ها بلند شد، هراسی که عین رعد و برق به جان همهٔ ما افتاد. همان روز یک سرباز شیشههای تکه تکه شده را نشانم داد و گفت: «یکی از بستگان ما توی کار انگشتر است اینها رابرده و انگشتر ساخته؛ همکارانتان قطعاتش را برداشتند برای یادگاری، شما هم بردارید!»
خم شدم و یک قطعه شیشهٔ قهوهای را برداشتم که اگر بعد از مرگ، خانوادهام توی وسایلم پیدا کردند، برایشان معما باشد که این شیشهٔ شکسته دیگر چیست!؟ و شب در اینستاگرام، فیلمی دیدم که نشان میداد در یک کشوری جنازهٔ افراد را میسوزانند و با آن انگشتر میسازند و به عزیزانِ داغدار میدهند چون انسان اگر آتش بگیرد و خاکستر شود، چیزی که از او باقی میماند کربنِ خالص است و میدانید که الماس هم کربن خالص است.
اینجا بود که احساس کردم اگر من هم قطعهای از آن ساختمانِ شیشهای را با خودم داشته باشم، می تواند مصداق این شعر باشد: «ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشهها در جعبههای خاک، میتوانست همراه خودش ببرد هر کجا که دوست دارد…»
وسایلم را جمع کردم و در کولهای ریختم و از ساختمانِ شیشهای برای همیشه خداحافظی کردم. سر راه برگشتم نگاهش کردم و گفتم: «همیشه فکر میکردم در آرامترین جای سازمان، همان جا که فیلمها را برای پخش تلویزیونی از خارج میآورند یعنی تامین برنامه، که توی آلاچیقهای سبز مثل ورودی فیلمِ «آرزوهای بزرگ» است، آخرین سالهای خدمتم را میگذرانم.
یادم هست به دوستانم میگفتم دوست دارم موقع بازنشستگی، چند صباح آخر را بیاییم این جای آرام؛ ولی هرگز فکرش را نمیکردم یک موشک بخورد توی فرقِ محل کارم و من بسیار زود هنگامتر از آنچه ممکن بود در کابوسهایم ببینم، چنین پایانِ دراماتیک را، بعد از آن همه سال ماجرا و هیاهو و خاطره، تجربه کنم…
اول شهریور ۱۴۰۴