مادرم مشهدی محمدمعروف به مشهدی فرد آستر را روی صحنه دیده بود که استپ دنسی میرقصد که فرد آستر به گردش هم نمی رسد. خدا میداند کی بود،شاید آن زمانی بود که مادرم بسیار جوان بود و زنده دل و اهل سینما رفتن۰ دوران رونق ناطق های موزیکال. مشهدی نسبت دوری با مادرم داشت و جوانی اش را در خدمت به سربازان آمریکایی و انگلیسی در دوران جنگ دوم گذرانده بود و یاد گرفته بود زبانشان را و شده بود مترجم شان. در همان دوران بود که مشهدی شد دیلماج فیلم ها برای مردم. در سالن های کوچک سینمای آن دوران، با عصایش به تیتر های روی پرده اشاره میکرد و برگردان آزاد فارسی اش را به صدای بلند برای تماشاچیان میخواند.
ما مشهدی را وقتی ۶۰ سالش بود دیدم، دچار بیماری سل بود و زمین گیر شده بود و قرار بود که از خانه به بیمارستان ببرندش. برایش پیراشکی گوشت برده بودم که می دانستم خیلی دوست دارد و نسخهای از مجله تایم آن هفته را. مادرم نتوانسته بود با من به دیدارش بیاید، روماتیسم پایش را از کار انداخته بود اما برایش سلام بسیار فرستاده بود و یاد خاطراتی چند .
از گذشته که پرسیدم گفت «این اورسن ولز بود که زندگیم را به هم ریخت. من دهاتی ساده دلی بودم مفتخر به خدمت به سربازانی که بسته های شکلات خوشمزه داشتند. تا شبی تابستانی زیر نور ستاره ها فیلم همشهری کین را نشان دادند و سرنوشت من هم عوض شد. شدم بنده آن پرده نقرهای، طلسمی بر روی من گذاشته شد که مرا سرگشته و مفتون قصه آدمهای روی پرده کرد
نمایش فیلم که تمام شد و چراغ های درون چادر نمایش فیلم روشن شدند و سربازان همه رفتند، من هنوز بر جایم سحر زده مانده بودم. تا صدای آن ارمنی چشم سبز شوخ و شنگ، آن جادوگری که به اشباح پرده نقره ای جان می بخشید مرا به عالم زمینی بازگرداند. بله میشا را اولین بار با همشهری کین دیدم، از بادکوبه آمده بود و از دست ارتش سرخ سر خورده بود و شده بود آپارتچی آمریکایی ها. موجود غریبی بود این میشا، شاهنامه خوان بود و مولوی شناس و حتی در محرم نوحه خوانی هم میکرد و چه صدای خوبی داشت. میشا معتاد به فیلم بود، نسخه نمایش ۳۵ میلیمتری فیلم را عاشقانه لمس میکرد و آپارات خانه زیارتگاهش بود و نمی گذاشت کسی با کفش به آن وارد شود.

آن شب وقتی حیرانی مرا از نخستین برخورد با سینما دید، مرا روی صندلی ای جلو پرده نشاند و یک بار دیگر همشهری کین را نشانم داد. میگفت این تنها گوهر این زباله دانی ست، بقیه فیلم ها بنجل های باب پسند سربازان کم شعور امریکائی ست. یک شبه رفیقانی صد ساله شدیم و چادر نمایش فیلم پاتق من شد. من زاده روستایی نزدیک به نیشابور ناگهان قبله ام سینما شد و مرجع تقلیدم کافری چاق و سیگار برگ به لب شد به نام اورسن ولز!
تا روز تلخی، روز سیاهی فرا رسید. مردی جوان را به مرکز استقرار آمریکایی ها حمله کرده بود، دست و پا بسته و کتک خورده می خواستند محاکمه کنند و جوان می گفت سربازان آمریکایی به همسرش دست درازی کرده اند و برایش مهم نیست چه بلایی بر سرش میاورند و تفی هم به صورت من انداخت که به گمانش خائن بودم که شاید بودم. کارم با سرجوخه آمریکایی که هم دادستان و هم قاضی بود به مشاجره کشیده بود که ناگهان صدای انفجاری همه چیز را به هم ریخت. این چادر نمایش فیلم بود که در آتش می سوخت، به سمت چادر دویدم ، اما برای نجات میشا دیر شده بود و آتش چنان سرکش بود که وقتی خاموش شد تنها تل خاکستری مانده بود، میشا در جهنمی که فیلم های سوزان ساخته بودند، شاید به بهشت رفته بود.»
مشهدی سخت به سرفه افتاد و لیوانی آب به او دادم. چهره خسته اش را نوری از شوق یادآوری خاطره های روزهای خوش روشن کرده بود
من هم میشا را می شناختم، وقتی دوازده سالم بود در سینمای کوچک محله ما همه کاره بود، هم به بلیط فروش کمک میکرد و هم بوفه را میگرداند و هم آپاراتچی بود. محرم که میشد تاسوعا و عاشورا پرچم سیاهی بر سردر سینما می آویخت و از بلند گوی توی خیابان نوحه می خواند و نوحه اش چنان سحری داشت که کسی کاری نداشت که صاحب آن صدای خوش آسمانی که همه غم های دنیا را در خود داشت ارمنی ست. دسته های سینه زنی جلوی سینما که می رسیدند ، با نوحه میشا سینه میزدند و میشا پیراهن سیاهی بر تن همراهی شان میکرد.
میشا تنهای تنها بود و اهل محل می گفتند سال ها پیش همسرش سر زا رفته است و کودکشان هم مرده بدنیا آمده و میشا عاشق همه بچه ها بود. آنگاه که بیست و پنج بار «جدال در آفتاب» را دیدم و و بیست و پنج بار با جنیفر جونز به مرگ گریگوری پک گریه کردم به عشق من به سینما واقف شد و پذیرفت که عصر ها و بعد از مدرسه در سینما ساندویچ بفروشم. و سینما که تعطیل میشد، بوفه را مرتب می کردم و به خانه میرفتم تا چند بار صدای آرام نوحه خوانش را که در آپارات خانه به آرامی ترانه ارمنی غمگینی را میخواند شنیدم و شاید صدای گریستن اش را. و یک شب خود را پشت در آن اطاق مقدس آپاراتخانه یافتم و وردی خواندم و بی مهابا در را گشودم. میشا جلوی تصویری از یک زن نشسته بود و میگریست، زنی با موهای فرفری که شباهتی شگرف به جنیفر جونز داشت.
این جنیفر جونز توی عکس، آناهیت میشا بود، زیبا و با وقار و عاشق. یکدیگر را در جلفای اصفهان یافته بودند و نخستین بار، در شبی اردیبهشتی و کنار زاینده رود نخستین بوسه شان متولد شده بود.
میشا میگفت بعد از رفتن آناهیت، مشهدی محمد لحظه ای مرا تنها نگذاشت، با هم در یک سینما کار میکردیم، من هم چنان آپاراتچی ابدی بودم و او دیلماج و پیش پرده خوان. میشا همیشه غمگین نبود، در حضور بچه ها خود کودکی میشد. از نخستین باری که سینمایش فیلم دراکولا را به نمایش گذاشته بود، شایع کرده بود که خود خون آشامی ست و بچه ها هم با سیر و صلیب دم سینما پیدایشان می شد که میشا سر به دنبال آن بگذارد. میشا هم که دنبالشان میکرد، مثلا از سر بی حواسی از جیبش سکه های ده شاهی روی زمین می ریخت که بچه ها برای جمع کردنشان یورش می بردند. میشا و بازی ها و ده شاهی هایش محبوب بچه ها بودند.
مشهدی میگفت، آنچنان از بی اعتنایی آمریکایی ها به مرگ میشا خشمگین بودم که یک روز صبح از پادگان غیبم زد و رفتم لاله زار به سراغ پنج برادر اکروبات که هرشب در تئاتر برج انسانی درست میکردند و برادر بزرگ تر که ستون زیر برج بود با دختر مهاجر لهستانی ناپدید شده بود و از مترجمی رسیدم به آکروباسی و بعد هم پیش پرده خوانی. اما دلم با سینما بود و هنوز طعم شگفت همشهری کین را در ذهنم داشتم. هرچه در می آوردم خرج دیدن فیلم میشد، تا یک شب غریب که وقتی از سینما خارج شدم، کسی چشمانم را گرفت و به انگلیسی پرسید بگویم کیست. و چه شباهتی صدایش به ارسن ولز. قلبم داشت از جا در می آمد، یعنی این میشا بود؟
آن شب که من و میشا دوباره همدیگر را پیدا کردیم گویی سحری نداشت . میشا جوان تر شده بود و جادوی همفری بوگارت را در نگاه و لبخندش میدیده، میشا همان شب از آنچه بر او گذشته بود و عشق آش برایم گفت: «خشمم که با آتش زدن چادر نمایش فیلم آمریکایی ها از ناجوانمردی هایشان آرام شد، با حلقه های همشهری کین در توبره ای در خیابان های شهر سرگردان شدم و آنقدر از این سینما به آن سینما رفتم تا به این سینمای کوچک گوشه خیابان رسیدم که آپاراتچی پیرش بعلت بیماری فراموشی گم شده بود. صاحب سینما، آناستازیا، پیرزن روس مهربان و خوش مشربی بود که یک سالی با نمایش پس و پیش حلقه های فیلم و غرغر تماشاچی ها که اول اخر فیلم ها را می دیدند کنار آمده بود و آپاراتچی اش را نگه داشته بود، ولی وقتی همه جا را گشته بود و پیدایش نکرده بود، من برایش هدیه ای آسمانی بودم. دلم برای تو هم تنگ شده بود ولی چندین بار که به اطراف پادگان آمدم پیدایت نکردم، تا امشب در تئاتر دیدم با آکروبات باز ها دیدمت.»
به سینما که رسیدیم زنی شگفت انگیز زیبا را پشت باجه فروش بلیط دیدم. او آناهیت بود ، همسر میشا.
«باور نمیکنی چطور آناهیت را دیدم، آناستازیا هر از چند گاهی به کمپ لهستانی ها میرفت و زنان لهستانی را برای نخست برای تماشای فیلم به سینما می آورد. نخستین باری که من دیدمشان، ناگهان چشم در چشم آناهیت شدم، چهره جنیفر جونز را داشت و وقار و نگاه عمیق و غمگین اینگرید برگمن را. هر دومان محو یکدیگر شده بودیم و دنیای اطرافمان محو و ناپیدا شده بود، شگفتا که آن روز «کازابلانکا» را نشان میدادیم و فیلم که تمام شد ، وقتی دوباره دیدمش، حس کردم همفری بوگارتی ام که اینگرید برگمن ام را دارم از دست میدهم. تمامی آن شب تا صبح نوشابه تلخی در دست نشستم و کازابلانکا را چهار بار تماشا کردم و گریه کردم.
اما شگفتی روز بعد به سراغم آمد، وقتی جنیفر جونز لهستانی را دیدم که کیسه ای در دست جلوی سینما و زیر باران ایستاده بود. به سراغش که رفتم کیسه اش را داد دست من و با من به داخل سینما آمد. نه روسی میدانست، نه فارسی و نه ارمنی، من هم که لهستانی بلد نبودم. کیسه را که باز کردم داخل آن یک حلقه فیلم ۳۵ میلیمتری سینمایی بود. اشاره ای کرد به پرده سینما و لبخندی زد که نابودم کرد و گفت «آنا» به زحمت صدایم در آمد تا بگویم «میشا»
فیلم را که روی اپارات گذاشتم پس از چند لحظه ای «آنا» ی سحرانگیز را روی پرده دیدم، پس او هم اهل سرزمین بی در و پیکر سینما بود، هموطن من! معلوم بود که خیال بازگشت به اردوگاه را ندارد و به من و سینما پناه آورده و با اشارتی خواست که در اپاراتخانه منزل کند.
خدا میداند چند بار آن یک حلقه فیلم آنا را با هم تماشا کردیم، بعد ها فهمیدم فیلمی ست لهستانی که در سال ۱۹۳۹ ساخته شده به اسم «سه قلب». آنا هم یک پریشان اسیر طلسم پرده نقره ای بود که جد اندر حدش در کار بازیگری بودند و فیلم ها را از حفظ می دانست و حتی دیالوگ های کازابلانکا را بدون آنکه معنی اش را بداند تکرار میکرد، اینگرید برگمانی بود این جنیفر جونز لهستانی. زبان سینما شد وسیله ارتباطمان و با اجرای صحنه فیلم ها با هم حرف میزدیم و آنا از مهاجرت سخت و دردناک گفت.
آناستازیا که از حضور مهمان ناخوانده خبردار شد، گفت یا باید فورا عقد کنیم و یا آنا به اردوگاه برگردد. خودش هم با آشناهایی که میان روس ها ی حاکم بر تهران داشت کار را بدون حضور ما تمام کرد و تنها به درخواست من نام آنا ، به یاد مادر بزرگ نقاشم شد آناهیت. اما آنا مراسم کلیسایی میخواست و شانس آوریم که فیلم «داستان فیلادلفیا» را در انبار داشتیم و صحنه عقدش را به نمایش گذاشتم و جلوی پرده جواب کشیش توی فیلم را من و آنا دادیم و او ما را عروس و داماد اعلام کرد و از این چه بالاتر که برای ما اسپنسر تریسی پدر آنا بود و کاری گرانت ساقدوش من و آناستازیای روس مادر هر دو ما.
مشهدی گفت که میشا و آناهیت در یک هپی اندینگ ابدی زندگی میکردند و آخر تلخ کازابلانکا را به عاقبتی شیرین تبدیل کرده بودند
من هم به تشویق آناستازیا که عاشق پیش پرده خوانی بود، پیش از نمایش هر فیلم نیم ساعتی تماشاگران را می خنداندم، تا اینکه رقص فرد آستر در «ملودی برادوی» و «هرگز پولدار نمیشی» مرا مسحور خود کرد و من که آخرین مستاجر آپاراتخانه بودم ، شب ها توی سالن تمرین تپ دنس میکردم و یک شب بی خبر و ناگهان بجای پیش پرده خواندن به تپ دنس من در آوردی خودم پرداختم، که مخلوطی بود از رقص شاطری و بابا کرم و تپ دنس فرد آستر. وقتی تماشاچی های حیران یک ربعی برایم دست زدند، به لقب مشهدی فرد آستر مفتخر شدم!
روزگار خوشی در آن دوران سخت داشتیم، حالا میشا و آناهیت در انتظار نخستین بچه شان بودند و همه اش به تماشای فیلم هایی که در آن بچه ها متولد می شوند، می نشستند، اما گویا هر هپی اندینگی هم خود آخری دارد. شبی تاریک و بارانی در زمستانی سخت سرد بود که فاجعه از راه رسید و آناهیت و کودک متولد نشده اش هر دو از دست رفتند.
من و آناستازیا لحظه ای از میشا غافل نمیشدیم و من مثل سایه ای تا بخش لهستانی های گورستان دولاب به دنبالش میرفتم. آناهیت و کودکش و حلقه فیلمی که آنا در آن بود، همه در یک گور بودند. من دیگر حرف زدن میشا را ندیدم تا یک روز غیبش زد و دیگر پیدایش نشد. آناستازیا را چنان نا امیدی فرا گرفته بود که سینمایش را تعطیل کرد و ساختمان و زمینش را به ارمنی ای فروخت که در آنجا چاپخانه ای را انداخت و به توصیه آناستازیا مرا هم به کار گرفت. و عجبا که سینما سرنوشت من بود و در آن چاپخانه هفته نامه سینمایی «هالیوود» چاپ میشد و چند ماهی نگذشته شدم حروفچین حرفه ای و از این چاپخانه به آن چاپخانه می رفتم ولی مجله های سینمایی همیشه سر بدنبالم داشتند و روی «ستاره سینما» کار میکردم که فهمیدم خرده سرب ها پس از ده سال سل را به تنم آورده اند.
حالا مشهدی روزهای آخرش را در بیمارستان مسلولین نیاوران میگذارند، پذیرفته بود که خواهد رفت، ولی آرام بود و هنوز شیفته سینما و برای بیماران دیگر استپ دنس فرد آستری مختصری میکرد ولی سرفه ها مجالش نمیدادند، و آرزوهایش دیدن میشا بود و من که میشا را در نو جوانی گم کرده بودم ، دور شهر را افتادم، سینما، به سینما و یک هفته ای که گذشت هیچ سینمایی نبود که به آن سر نزده باشم، آخرین سینما سینمای کسری که محبوب ترین فیلم همه عمرم «سرگیجه» را نشان میداد و برای دویست و بیست و سومین بار به تماشایش نشستم. حالا جستجوی اسکاتی به دنبال مادلن مرا بیاد سرگشتگی میشا پس از مرگ آناهیت انداخت و تا صبح خوابم نبرد تا صحنه گورستان سرگیجه در سر به بخش لهستانی های گورستان دولاب رفتم و میشا همان جا بود، حالا خیلی پیر و تکیده. آخرین باری که دیدمش سرخوش دنبال بچه هایی کرده بود که دراکولایش میخواندند. مثل اسکاتی در بالای برج کلیسا و پس از سقوط مادلن، حیران به فضای تهی روبرویش نگاه میکرد و هیچ نمیدید. صدایش که زدم به عالم زندگان بازگشت.
میشا گفت بعد از گریز از سینما یک سال سرگردان خیابان ها بودم، از هر خاطره و آدمی و جایی که درد رفتن آناهیت را در من بیدار میکردند می گریختم، تا رسیدم به محله شما و خیل بچه های کوچه دور و بر سینما را دیدم و ناگهان حس کردم زمان از سرگردانی دست کشیدن رسیده است، بقول مشهدی بچه ها «برنامه آینده» زندگی اند و همان جا بود که عشق مشترک مان به جنیفر جونز از من و تو دوستانی شاید ابدی ساخت. و بعد تو، شریک راز هایم، از آن محله رفتی و من تنها شدم و ترس به سراغم آمد و بعد آن فیلم لعنتی، آن دشنه برهنه دهشتناک، «سرگیجه» را دیدم، خود آزار شده بودم و رنج می کشیدم و از چشم اسکاتی طلسم شده دنیا را میدیدم، تا شب های بارانی زمستانی سیاه رسید و هر شب در خواب آناهیت را می دیدم که کیسه سیاه خالی ای در دست، بیرون سینما و زیر باران حلقه فیلمش را از من طلب می کرد. گویی نفرین ام می کرد و دیگر مرا دوست نداشت، تا شبی از سینما بیرون زدم و سرگردان زیر باران براه افتادم، نمیدانستم کجایم تا ناگهان گور آناهیت را جلوی چشمانم یافتم و با پنجه هایم بجان زمین باران خورده افتادم تا دیگر هیچ نفهمیدم. سحر که رسید خودم را درون گور آناهیت یافتم و تابوت خاک گرفته اش، یادگار سینمایی او پوسیده بود و تنها چند فریمی از آن باقی مانده بود، تنها در یک قاب هنوز حضور داشت.
دیگر اینجا خانه ام شد، و شگفتا که چناری چند صد ساله در این جاست که تنها تنه اش بجا مانده و همچون درخت کهنسال «سرگیجه» که برش هایش گذشت قرون را نشان میداد و مادلن زندگی و مرگش را بر روی آن به اسکاتی نشان میداد ، من زندگی و رفتن آناهیت را روزی ده ها بار بر روی آن نظاره میکنم.
مشهدی باور نمیکرد که میشا ست که جلویش ایستاده و میگوید : خجالت بکش مشهدی آستر، توی تخت خواب چکار میکنی؟ بپر پایین و به استپ دنسی مهمانم کن! و چه ضیافتی شد آن روز و شب، مشهدی گویی بیست ساله شده بود ، میگفت و می خندید و می رقصید و با میشا همه غم های عالم را فراموش کرده بودند و با شوخی های پایان ناپذیرشان صحنه هایی از فیلم های معروف را بازی می کردند و بیمار و پرستار و پزشک و نگهبان، همه در این جشن شگفت تا نیمه شبان شریک بودند.
مشهدی دیوانه وار سرفه میکرد و چون جوانی اش می رقصید، چیزی بین بابا کرم و رقص شاطری و استپ دنس فرد آستری و میشا همراهی اش میکرد، حتی وقتی همه رفتند و ما سه نفر ماندیم و خورشید که سر زد ، مشهدی با لبخندی آرام به خوابی رفت که دیگر از آن بر نخواست، مرگی شادمانه
و میشا چنان رفت که دانستم دیگر نباید به جستجویش بروم
(تقدیم به پرویز دواِِیی عزیزم که بسیار دوستش میدارم)

