Skip to main content

صبح بود.
بارون میومد.
بچه‌ها تو حیاطِ ویلا دورِ درختِ پرتقال می‌چرخیدند.
جیغ که می‌کشیدند،
ابرها می‌ترسیدند.‌
ثریا یادش رفته بود لباس‌های خیسِ روی بند رو ببره تو اتاق.


دنیا پر بود از وعده،
و مگه آدمی به وعده زنده نیست؟
وعده توی جیب پیراهن همه‌مون بود:
“که فردا برویم دامنه‌ی دماوند. نه تا قله.” همین که تا حسین‌آباد بریم خوب بود.
که شب برای صدمین بار “کازابلانکا” ببینیم، کنارِ ثریا.


بعدش چای بنوشیم.
اونم چایِ لاهیجان.
بعدش سیگار بکشیم.
از اون طعم‌دارا.
مثلا کاکائو یا نارگیل.
بعدش یه قطعه ترانه گوش بدیم.
مثلا همین ترانه.
بعدش صبح بشه.
بعدش بریم غرق بشیم توی مهِ دماوند و از ننه مرضیه، آش رشته بخریم و بعدش بریم بشینیم روی کنده‌ی درخت پیرِ محله.
آش بخوریم و نان داغ باشه.


موبایل آنتن نده و بگیم به درَک.
نه جنگی باشه نه موشکی،
نه پناهجوهایی که دنبال یک جای امن می‌گردند و داخل اتاقک‌های آهنی‌شان،
در جاده‌ها زندانی شده اند،
ریز پرنده‌ها جای پرنده‌ها را نگرفته باشند،
فقط عشق باشه و کازابلانکا!


نه کسی پیر بشه نه پوستِ رؤیایی چروکیده بشه.
و بعدش داد بزنیم تو صورتِ همدیگه و بگیم:
“طبیب تو، خودش بیمار است….”