“توضیح مهم:
نگارنده حدود سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۰ دیدارها و گفتگوهایی با «سهراب شهیدثالث»، فیلمسازِ نامدار ایرانی داشتهام. چند سال پیش در گفتگویی طولانی با «رضا حائری» برخی از تجربههای این ارتباط را مطرح کردم که به شکلی خام و ناویراسته در کتاب “نوستالژی جای دیگر” (نشر گمان، ۱۴۰۳) درج شده است. بنا به خواستِ دوستم عباس یاری، بخش کوتاهی از این مصاحبه را، در ویرایشی تازه و متنی فشرده، در اختیار «سینمای بدون مرز» قرار میدهم.
یادآوری این نکته را لازم میدانم که به دنبال نشرِ بخش اول این گفتگو در «سینمای بدون مرز»، برای برخی از خوانندگان این شائبه پیش آمده بود که نگارنده قصد دارد تصویری ناشایست و دگرگونه از سینماگر فقید ایرانی ارائه دهد. برای رفع این سؤ تفاهم تاکید بر دو نکته را ضروری میدانم: نخست آن که «شهیدثالث» را در کنار عباس کیارستمی یکی از دو سینماگر برجسته ایران میدانم. دیگر آن که «شهیدثالث» به گواهی دوست و دشمن هنرمندی بسیار مهربان و انسانی نازنین بود. جاه و مقام و مال و منال برای او هیچ جاذبهای نداشت. پاکبازی و نیکدلی و شرافتمندی او زبانزد همگان بود. الا این که ارائه سیمایی بُتواره و افسانهای از او در این فرهنگ معتاد به اسطورهسازی را نادرست میدانم. وگرنه مهر او تا ابد در دل دوستان و دوستدارانش از جمله من، ثبت است.
علی امینی”

– یادتان هست که تماس تلفنی را چطوری تمام میکرد؟
– ناگهانی و بی مقدمه… دیگه حوصله ندارم و تق گوشی را میگذاشت.
– به نظر شما میراث شهیدثالث برای سینمای ایران چه اهمیتی دارد؟
– شهیدثالث مهمترین هنرمند صاحب سبک سینمای ایران بود، او فقط یک رقیب داشت که کیارستمی بود که خودش تا حد زیادی تحت تاثیر سهراب بود. سهراب هم اوایل خیلی به کیارستمی ارادت داشت. هنوز صدایش را در گوش دارم که یک بار در تلفن گفت: در آن زبالهدانی عظیم (منظورش سینمای ایران ایران)، فقط یک آدم حسابی هست: «عباس!» اما متاسفانه از وقتی شهرت و اعتبار کیارستمی در جهان بالا گرفت، دیگر از چشم سهراب افتاد. خوب به خاطر دارم که در اواخر دهه ۱۹۸۰ کیارستمی به برلین آمده بود و در مرکز “خانه فرهنگهای جهان” برایش مرور بر آثار گذاشته بودند. سهراب به من زنگ زد و واقعا صدایش از شوق و شادی میلرزید: «رفتم روی سن و برای عباس ترجمه کردم و سنگ تمام گذاشتم… کارهاش بینظیره. مخصوصا “مشق شب” را باید، باید، باید ببینی، حتما گریهات میگیره». تا جایی که خبر دارم چند روزی را با هم گذراندند و حتا قرار گذاشتند در سناریویی که کیارستمی به نام “دیوار” نوشته بود سهراب در نقش خودش ظاهر شود. اما خیلی زود اختلاف پیدا کردند و کارشان به دعوا و قهر کشید که به نظر من مقصر سهراب بود که اول رضایت داده و بعد پشیمان شده بود. به یاد دارم که همان روزها سهراب تلفن کرد و در حالیکه از شدت خشم جملاتش شکسته و صدایش نامفهوم شده بود، از قطع روابطش با کیارستمی خبر داد و توی تلفن داد زد: «عباس خیال کرده میتونه از من نردبام بسازه بره بالا. غلط کرده… پدرش رو در میارم!» و از این حرفها. من سالها پیش که کیارستمی هنوز زنده بود، ماجرای این فیلمی که ساخته نشد را به تفصیل نوشتهام.

– هیچوقت احساس نکردید که دلش بخواهد به ایران برگردد؟
– شاید دلش میخواست که یک سری به ایران بزند، اما هرگز نمیتوانست در ایران کار کند. او خیلی پرمدعا بود و امکان نداشت بتواند با شرایط دشوار سینمای ایران کنار بیاید. موقعی که در جوانی ایران را ترک کرد موقعیت بدی نداشت: در سی سالگی دهها فیلم کوتاه و دو فیلم بلند سینمایی ساخته بود اما همیشه فکر میکرد به او ظلم شده و حقش را خوردهاند! هیچ دلبستگی به محیط فرهنگی ایران نداشت، جز دوستانی مانند مرتضی ممیز. از هر نوع نوستالژی فارغ بود و خوشحال بود که از محیط “روشنفکران قلابی و سازشکار” ایرانی دور شده است. به خاطر دارم در آخرین دیداری که با سهراب داشتم و به احتمال قوی در خانه دکتر مصطفی دانش بود از برخی دستاوردهای سینمای ایران ستایش کردم اما با واکنش بسیار تند و عصبی او روبرو شدم.
– فکر میکنید که شهیدثالث چه جایگاهی در سینمای آلمان داشت؟
– شهیدثالث یکی از دهها سینماگر خارجی بود که در آلمان امکان کار و فعالیت پیدا کردند. به نظر من سهراب یکی از دو سه کارگردان مهم سینمای ایران است، اما در سینمای آلمان اصلا نقش برجستهای نداشت و بسیاری از داستانهایی که درباره مقام و موقعیت او روایت میکنند در تعصبات ملی و ناسیونالیستی ریشه دارد. اگر به یک مرجع سینمایی آلمانی مراجعه کنید درباره سهراب بیشتر از چند جمله پیدا نمیکنید. یک موقع رسم شده بود که هر کارگردانی هر جای دنیا فیلمی کند و فاقد درام میساخت، میگفتند که طرف تحت تاثیر شهیدثالث است! به دنبال مرگ سهراب در یک نشریه ایرانی خواندم که کسی گفته بود “موتور خلاقیت هنری سینمای نو آلمان” از دنیا رفت! که خیلی مبالغهآمیز است. در سینمای نو آلمان کلوگه و هرتسوگ و ویم وندرس و شلوندورف و دهها سینماگر دیگر فعال بودند و سهراب در قالبی خیلی کوچکتر کار میکرد و بیشتر یک فیلمسازِ تلویزیونی بود. البته سهراب در نیمه دهه ۱۹۷۰ با امکانات نسبتا مناسبی شروع کرده بود اما به دلایلی که عرض کردم نه تنها این امکان را گسترش نداد، بلکه به طور روزافزون آن را از دست داد. به نظرم روزی که از آلمان رفت دیگر هیچ فرصتی برای کارگردانی در اینجا نداشت.

– چه کتابهایی میخواند؟
– فقط ادبیات. فکر کنم در جوانی خیلی کتاب خوانده بود. به خصوص شیفتهٔ صادق هدایت بود. اهل شعر هم بود و خودش شعر میگفت. از شاعری به نام بهرام اردبیلی اسم میبرد اما با شعر نو ایران و شاعران بزرگی مانند نیما و فروغ و شاملو آشنایی چندانی نداشت. یک بار که شعر زمستان اخوان را برایش خواندم هاج و واج مانده بود! یک دورهای هم با بزرگ علوی حشر و نشر داشت و گمان میکنم (مطمئن نیستم) پرویز صیاد را به تهیه فیلمی از روی رمان “چشمهایش” ترغیب کرده بود. اما در دورهای که من سهراب را دیدم به شدت از علوی بد میگفت و دشنامش میداد. عشق او به چخوف هم که زبانزد است. یادم آمد که یک بار در آپارتمان زاربروکن روی طاقچه اتاق کتاب “داستان یک شهر” نوشتهٔ احمد محمود را دیدم، میدانید که رمان قطوریست اما این نسخه باز هم بیشتر پف کرده بود.
سهراب در حاشیهٔ متن چیزهایی نوشته و زیر خیلی از جملهها با مداد خط کشیده بود. حدس زدم که دارد روی این رمان کار میکند و قصد دارد سناریو بنویسد. وقتی به خانه آمد و در این باره از او پرسیدم جواب روشنی نداد، چون همیشه دوست داشت تودار و مرموز جلوه کند. به او گفتم اینجا که امکان ساختنش را نداری؛ چون نیمی از رمان در زندان قصر میگذرد و نیم دیگرش در بندرلنگه دهه ۱۳۳۰. گفت: «من جای کارش رو پیدا کردم.» حدس میزنم به افغانستان فکر میکرد چون میدانستم از کانال حزبی به کابل رفته بود. هرچه بود این کار به جایی نرسید و چرخ روزگار سرنوشت دیگری رقم زد.
– در آخر فکر می کنید چرا رفت آمریکا؟
– راستش در آخرین دوره اقامتش در آلمان من دیگر با او تماسی نداشتم اما حدس میزدم که دیگر امکانِ فیلم ساختن ندارد که برای او یعنی پایان آلمان! هم از نظر حرفهای به بنبست رسیده بود که طبعا با مشکلات مالی همراه است و هم از نظر جسمی ضعیف و بیمار شده بود. سهراب به شدت از مرگ میترسید. همیشه هم مینالید از سرطان معده یا روده که من آخرش نفهمیدم راست میگفته یا خیالات خودش بوده. تقریبا هر روز با طنزی تلخ از سرطان حرف میزد، مثل دشمن خونخواری که با داس مرگ بالای سرش ایستاده. اما بدتر از آن اعتیادش به الکل بود. همیشه بطری مشروب دم دستش بود و بیمهابا مینوشید؛ نوعی خودویرانگری. اگر کسی ایراد میگرفت هم جوابش فقط فحش و عربده بود. به هرحال گمان میکنم برای فرار از این مشکلات بود که به فکر مهاجرت به امریکا افتاد. شاید گمان میکرد به کمک بستگانش در آنجا یا ایرانیان مقیم امریکا بتواند فرصت دیگری پیدا کند. شاید هم قولهایی به او داده بودند. نمیدانم.

– حرف پایانی شما؟
– سهراب استعداد بزرگی بود که به هدر رفت. خلاقیت هنری بالایی بود که تنها اندکی شکوفا شد. زمانه با او ناسازگار بود و در او هم نیروی پایداری کافی نبود، چون شخصیت قوی و متعادلی نداشت. سهراب به شدتِ آسیبپذیر و رنجور بود و به تیمار روحی جدی نیاز داشت که متاسفانه آن را دریافت نکرد. گمان داشت که جسمش بیمار است درحالیکه به نظر من و اطرافیانش روح و روانش بیشتر در معرض فروپاشی و ویرانی بود.

