Skip to main content

تماشاچی ساده، یادداشت یکم

این‌طوری هم نیست که هرکسی می‌رود سینما، واقعاً رفته باشد سینما. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که آدم‌ها می‌روند سینما برای اینکه رفته باشند جایی. همین «جا» و «مکان» می‌تواند یکی‌اش سینما باشد. حالا چون تاریک است و خنک است و صندلی‌هایش راحت است و می‌شود قایمکی چیزکی خورد و درعین‌حال یک تعدادی هم روی پرده برایت بازی کنند و قصه‌ای و غصه‌ای در کار باشد و تعدادی هم در سالن کیپ تا کیپ نشسته باشند، باز هم به‌هرحال «جایی» است.

من همین «جا بودن» سینما را یک بار تجربه کردم. یک بار که کارم زود تمام شد و این زود تمام‌شدگی‌ هم به خاطر انجام نشدن بود، مانده بودم بقیه وقتم را چطور و کجا بگذارنم. زنگ زدم به اولین دوستم در لیست تماس‌های اخیرم. گلناز از امیرآباد خودش را هلک و هلک رساند با چاشنی غرغر که تازه می‌خواسته ناهار بخورد حالا ناهارش را آورده و قاشق‌ها را هم جا گذاشته. آفتاب تیزتر شد. غذای توی کیف گلناز ماهی کبابی بود که حالا یک بوی خاصی هم با ما دو نفر همراه بود در این گرمای اول تابستان که می‌زد وسط کله‌مان و دو نفری وسط شهر مانده بودیم وقت‌مان را چطور بگذرانیم.

همین‌طور که قدم می‌زدیم یکهو چشم‌مان به سردر سینمایی در حوالی میدان فردوسی افتاد. انگار که پناهگاهی پیدا کرده باشیم دوییدم آن سمت خیابان. با ذوق و شوق سانس فیلم‌ها را نگه کردیم. از قضای روزگار یک فیلم چند دقیقه دیگر شروع می‌شد آن هم چه فیلمی؛ فیلم «ساعت ۵ عصر» که خدارا شکر قرار نبود واقعا مسخره باشد و ساعت پنج عصر اکران شود. سروصدایش را این‌ور آن‌ور دیده و شنیده بودیم ولی در آن لحظه طبقات ساختمان و سینما طوری خلوت بود که انگار در وقت غیراداری آمده باشیم موزه. یک آپاراتچی انگار از فیلم پارادیزو بیرون آمده باشد جلویمان درآمد که بلیت‌تان؟ نشانش دادیم. مرد پارادیزویی گفت بروید داخل الان شروع می‌کنم.

آنونس فیلم سینمایی «ساعت 5 عصر»

من و گلناز وارد سالن خالی شدیم. از له‌له زدن زیر گرمای تابستانِ تهرانِ بدونِ دارودرخت و سایه حالا در سالن خنک سینما نشسته بودیم با ظرف غذا بدون قاشق و چنگال. ما درست وسط سالن و روی صندلیهای وسط نشستیم. چند ردیف بالاتر از ما هم آپاراتچی آمد و نشست. درِ سالن هم چهار تاق باز ماند. فیلم داستان وکیلی بود که تا ساعت پنج عصر باید برای پرداخت قسط وام خودش را به شعبه بانک می‌رساند تا خانه‌اش را بانک مصادره نکند و برای خوشمزگی کار، گزارش هر کارش را به خانمش در خارج می‌داد.

من و گلناز با نور روی پرده سعی می‌کردیم استخوان ماهی را جدا کنیم و با دستمان ماهی را بخوریم که توی این گرما خراب نشود. هیچ مزه‌ای برای کنار ماهی نداشتیم. همین‌طوری تلپ و با یک قورت محکم از گلویمان می‌رفت توی معده. خوشبختانه فیلم انگار هر سکانسش از یکی از کارهای کارگردان در سریال‌های متعددش در تلویزیون باشد که هرشب پخش می‌شد. درواقع آنقدر غافلگیرکننده نبود که به‌خاطر خوردن ماهی از دستش بدهیم. انگار مروری بر کارهای قبلی کارگردان معروف باشد. ماهی هم آنقدرها بزرگ بود و بالاخره تا نیمۀ اول فیلم تمام شد و ما فیلم را به‌هرروی تماشا کردیم. از روی شکم سیری هرازگاهی به هم می‌گفتیم چقدرش رفته، چقدرش مونده؟

چشم‌مان به ساعت بود که ببینیم وقتی بیرون می‌رویم هوا چقدر خنک‌تر شده. دست و دهانمان را هم باید یک جایی می‌شستیم. هرازگاهی آپاراتچی خروپف می‌کرد بعد روی صندلی‌اش جابجا می‌شد و به بعضی کارهای بازیگران می‌خندید و ما به خندۀ او می‌خندیدیم. یک جا یک سربازی به بازیگر اصلی در یک کوچه خلوت گفت «اینجا وای‌نستا متفرق شو. متفرق شو». من و گلناز خندیدیم. مثل متفرق شدن‌های متعدد خودمان بود. زندگی ما سوژه‌تر از سوژۀ فیلم بود. هم آن شلوغی مترو را روزی چند بار تجربه می‌کردیم هم کارمندان نهادهای مختلف را چندباره باهاشان سروکار داشتیم و کارمان با یک بار راه نمی‌افتاد.

خلاصه فیلم یک جایی تمام شد و ما از سالن آمدیم بیرون. در معرفی جامع این فیلم بعدها آمد که در حدود نه میلیارد تومان فروش داشت. من و گلناز هم در این مبلغ درآمدی سهیم بودیم ولی خب آن استقبال دیگران اگر برای کارگردان بود و شلوغ‌کاری‌هایش برای اکران خصوصی و نشست خبری با پیوست سیگار و مهمان‌های ویژه در اولین اکران، این طرف هم من و گلناز جزو تماشاگران فیلم به حساب می‌آمدیم که در یک خلوتی بی‌سابقه با فیلم وقتمان را گذراندیم. صادقانه باید اضافه کنم این فیلم را هرکس دیگری به جز مهران مدیری می‌ساخت اگر در آن روز و آن ساعت و آن سانس و آن سینما در میدان فردوسی نبود مسلماً ما نمی‌دیدیمش. در پایان فیلم خوب یادم است که ما یاد گرفتیم که ساعت پنج عصر برای قرار خوب است نه ساعت یک و نیم ظهر.