دوستم تعریف میکرد برای فیلمبرداری از سریالی برای تلویزیون ایران که در سوئد تهیه میشد، انتخاب شده بود. قرار بود علاوه بر سیزده قسمت برای تلویزیون، یک فیلم سینمایی هم از دل آن بیرون بیاید.
سریال در بارهٔ یک پزشکِ جوان ایرانی بود که در خارج از کشور زندگی میکند و در بیمارستانی در استکهلم به مداوای بیماران مشغول است که طی تحولی روحی به علت جنگ میخواهد به مملکت برگردد و به خدمت در وطن مشغول شود.
قرار میشود با حداقل نفرات و حداکثر امکانات فنی، کار فیلمبرداری را ابتدا از بیمارستانی در استکهلم آغازکنند و بعد در ایران و مناطق جنگی ادامه پیدا کند.
تیم تهیه کننده برای اطمینان از عملکردِ درستِ ابزار کار و دوربین و چراغها تصمیم میگیرند دوربین زاپاس و امکانات نور را هرچه بیشتر با خود ببرند. بجای چراغهای امریکایی لاول ـLOWEL قدیمی، شش چراغِ مشابه آن را که حاصل دسترنج صنعتگران داخلی است و ظاهرا با نمونهٔ آمریکاییاش هیچ تفاوتی نمیکند، خریداری کنند و با خود ببرند.
سفر آغاز میشود و گروه فیلمبرداری با حداقل نفرات و حداکثر تجهیزات عازم سوئد میشود و طبق قرارِ قبلی و در موعد مقرر در بیمارستانی که از قبل هماهنگ شده بود آماده به کار میشوند.
راوی میگفت که در قسمتی از بیمارستان که در طبقه دوم قرار داشت، راهرویی طولانی بود و در اتاقهایش بیمارِ بستری نبود، مجوزِ کار به ما را دادند به طوری که ما هیچ ارتباطی با سایر بخشها که احتمالا بیمارانِ بستری بودند، نداشتیم. از خوش شانسی ما به یک خانمِ پرستارِ بسیار زیبا و مودب و موجه و کاربلد هموطن برخورد کردیم که در آن بیمارستان کار میکرد. پس از خوش و بشهای متداول فرمودند: “اگر کمک خواستید، من میتونم در خدمتتون باشم و باهاتون همکاری کنم، فقط اگر خواستین لطفا برای برنامهریزی به مسئول من اطلاع بدین…”
ما هم خیلی ذوق زده شدیم و این نعمتِ کمی نبود. او زبان میدانست، محل کارش لوکیشنِ کار ما بود و کم و کسری ها را میتوانست جبران کند. به قول معروف نه تنها لنگه کفشی کهنه در بیابان نبود، بلکه یک جفت کفش شیک و مجلسی، در خیابان بود!
قرار شد که پس از پایان شیفتِ کاری آن روز، با ما همکاری کند.
بسم الله گفتیم و کار در یکی از اتاقها شروع شد. چراغهای نویِ خریداری شده را افتتاح کردیم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که بوی رنگِ سوخته به مشام رسید. دود ناشی از سوختن رنگ، مزاحم کارمان شد. چند نفری نشستیم فکرهایمان رو روی هم گذاشتیم، همفکری کردیم و به این نتیجه رسیدیم که تا این رنگ، کامل نسوزد، آش همین آش است کاسه همین کاسه! پس باید همهٔ چراغها را با هم به مدت یک ربع یا بیست دقیقه روشن بگذاریم تا در ابتدای کار، رنگها حرارت ببینند و اگر قرار است بسوزند و دود کنند همین یک بار باشد و بعد در طول فیلمبرداری این مشکل را نداشته باشیم. جستجو کردیم ببینیم در فضای بازِ بیرون ساختمان پریز برق هست یا نه؟ نبود.
برای اینکه گندکاریِ صنعتِ مملکت را نزد غریبهها مخفی نگه داریم، تصمیم گرفتیم در همان اتاق، چراغها را با هم روشن کنیم و پنجره را هم برای تهویه باز بگذاریم. به همین ترتیب عمل کردیم. شش عدد از چراغها را روشن کردیم و پنجره را باز کردیم و درِ اتاق را بستیم! خودمان هم به برای کشیدن سیگار و خوش و بش با همکارجدیدمان به فضای باز رفتیم.
در شرایطی که مشغول دود کردن سیگار و نوشیدن قهوه بودیم و از شما چه پنهان داشت خوش میگذشت، از دور صدای آژیر به گوشمان رسید که نزدیک و نزدیکتر میشد. چنان نزدیک که انگار همین بغل هستند! ماشینهای آتش نشانی یکی بعد از دیگری به بیمارستان نزدیک میشدند. نه تنها نزدیک شدند، بلکه داخل هم آمدند و افراد یک راست به طبقه دوم دویدند و به سمت اتاقی که محل استقرار ما بود رفتند. درِ اتاق را باز کردند و با پروژکتورهای ما که همچنان روشن و در حال دود کردن بودند، مواجه شدند. اتاق پر از دود و گرما شده بود.
ما خجالتزده و شرمنده، از دستیارانمان خواستیم چراغها را خاموش کنند و تیم تولید به کمک ترجمهٔ همزمان همکار جدیدمان عذر خواهی فراوان کرد. ظاهرا سنسور دود در هر یک از اتاقهای بیمارستان مستقیم به ایستگاهِ آتش نشانی محل، ارتباط داشت و خبرشان کرده بود. گروه آتشنشانان بعد از اطمینان از نبود خطرِ آتشسوزی، از بیمارستان به محل کارشان برگشتند.
حدودیک هفته در آن محل فیلمبرداری کردیم و روز آخر از همه کسانی که یاری مان کرده بودند، مخصوصا خانم پرستار که برایمان سنگ تمام گذاشته بود بسیار تشکر کردیم. در پایان مسئول مالی بیمارستان علاوه بر صورتحساب معمول، هزینه آتش نشانی و دستمزد زمانی که هم ولایتی عزیزمان برای ما صرف کرده بود را جلوی رویمان گذاشتند و تا قرون (کرون) آخر را از ما گرفتند!
(تمامی تصاویر این نوشته ساخته ذهن است و واقعی نیست)

