Skip to main content

گروه سنی که برای فیلم‌ها تعیین می‌کنند به نظر باید چیز مفیدی باشد ولی کاش شرایط تماشای فیلم‌های این‌چنینی را هم تعیین می‌کردند مثلاً یک فیلم ترسناک یا موزیکال را در چه شرایطی و با چه کسانی باید تماشا کرد.

«شرایط» تماشای فیلم از «گروه سنی» مهم‌تر نباشد کمتر از آن نیست. شخصاً از عنفوان کودکی درگیر همین شرایط بودم. همین الان هم در حین نگارش همین خطوط خرناسه خرس را از فیلم «گلنار» به یاد می‌آورم، هم از روی پرده سینما هم از روی سکوهای دو طرف سالن تاریک.

«گلنار» به‌خاطر بازیگوشی، دستمالِ به یادگار مانده از مادرش را در جوی آب دنبال کرد و در جنگل راهش را گم کرد و اسیر دو خرس شد و به ناچار آنجا ماند تا کارهایشان را انجام بدهد. یک روز که معلم ما نیامده بود و کسی نبود کارش را انجام بدهد مدیر و ناظم با یکی از سرایدارها مینی‌بوس آوردند حیاط مدرسه و ماها را بدون هیچ توضیحی جمع کردند که برویم فیلم ببینیم. اسم و نشانی سینما را هم نه آنها گفتند نه ما تا الان فهمیدیم کجا بود! فقط کلاسِ بیست سی نفره ما را در دو ردیف اولِ صندلی‌های سالن جا دادند و در تاریکیِ سالن که خوف داشت، فیلم را پخش کردند.
با نور پرده و پدیدار شدن گلنار و مردم روستا ما این‌ ور، آن‌ ورِ سالن را نگاه کردیم؛ یکی از ناظم‌ها یک سمت سالن ایستاده بود و ناظم دوم، سمت دیگر. ما، هم ذوق‌زده بودیم هم ناراحت. وضعیت چندان باب میل بچه‌ها نبود. فیلم که کمی جلو ‌رفت ما دیگر کلاس و مدرسه را فراموش کردیم. هرازگاهی یکی‌مان با هیجان از جایش بلند می‌شد ولی یکهو ناظم از کناری داد می‌زد: «هوی! محمدی بشین سرِ جات!».

ما هم بالاجبار فیلم را در سکوت دنبال می‌کردیم. خرس‌ها که روی پرده نمایان می‌شدند حسنی صورتش را توی پشتی صندلی فرو می‌کرد و می‌ترسید. ما تا می‌آمدیم دلداری‌اش بدهیم، اون یکی ناظم از یک جایی می‌گفت: «حسنی چشمت به پردهٔ فیلم باشه!».
ما می‌دانستیم که آن دو خرس توی فیلم مهربان‌تر از این دو ناظمِ ما هستند. می‌دانستیم آن‌ها عروسک هستند و می‌شود گول‌شان زد ولی ناظم‌ها وقتی نیشگون می‌گرفتند یا پسِ کله‌مان می‌زدند یا سرمان داد می‌کشیدند، خرس درونشان از خودشان هم بزرگ‌تر می‌شد طوری که اگر خوراکی هم بهشان می‌دادیم آرام نمی‌شدند!

جاهایی از فیلم که گلنار زور می‌زد تا نقشه‌اش بگیرد و با کمک قورباغه از دست خرس‌ها خلاص شود ما هیجان‌زده می‌شدیم ولی از ترس دوتا ناظم، جیک‌مان در نمی‌آمد. آب دهانمان را قورت می‌دادیم یا خودمان را روی صندلی فشار می‌دادیم. نصف فضای فیلم هم غذا و کلوچه پختن بود ما هم سر صبحی یکی در میان دست‌مان را روی شکم‌مان می‌کشیدیم که کاش یک چیزکی داشتیم قایمکی بخوریم. رضایی یواشکی به همه گفت بوفه مدرسه از آن کلوچه‌ها دارد شاید گلنار برایشان می‌پزد.

یکی از تهدیدهای ما در طول تماشای فیلم این بود که ناظم‌ها بعضی جاهای حساس فیلم که ما حرکتی و عکس‌العملی داشتیم، می‌گفتند «اگه شلوغ کنین برمی‌گردین سرکلاستون! نمی‌خواد اصلاً فیلمو تا آخر ببینین. آقا رحمان برو مینی‌بوسو روشن کن!».
ما همگی به التماس می‌افتادیم «نه خانم. توروخدا بذارین ببینیم. قول می‌دیم ساکت باشیم».

وسط‌های فیلم یکی از بچه‌ها گفت فیلم را قبلاً دیده و می‌داند آخرش چه می‌شود. ما هرجا که می‌ترسیدیم یا هیجان‌زده می‌شدیم، می‌پرسیدیم «بهرامی بگو یالله بگو چی می‌شه الان؟». بهرامی هم صورتش را یک‌وری می‌کرد و می‌گفت «اینجاشو بگم بی‌مزه می‌شه. وایسا الان خودت می‌بینی».
آخر فیلم که گلنار به روستایشان برگشت و همه با خوشحالی رقص و پایکوبی ‌کردند فرجی از جایش بلند شد و شروع کرد مثل آنها رقصیدن. مقنعه‌اش را دستش گرفته بود و پا می‌کوبید ما یک لحظه از ناظم‌ها غافل شدیم و یادمان رفت و شروع کردیم به دست زدن و خواندیم: «فرجی برقص! فرجی بچرخ!». چشمتون روز بعد نبینه، یکهو سرایدار از یک جایی ظاهر شد و فرجی را با اخم‌وتخم سر جایش نشاند. این سمت و آن سمت هم هر دوتا ناظم به ماها از آن چشم غره‌های سر صف رفتند. بالاخره اسامی بازیگران و عوامل فیلم روی پرده ظاهر شد و بهرامی گفت «بچه‌ها فیلم دیگه تموم شد».

ما از جایمان بلند شدیم که زود برویم مدرسه و برای کلاس‌های دیگر فیلم را تعریف کنیم.

حالا در بزرگسالی می‌بینم گروه سنی کودک و نوجوان را می‌برند تماشای فیلمِ مخصوص‌شان و آنها در سالن از جایشان بلند می‌شوند و بین صندلی‌ها راه می‌روند، قاه‌قاه می‌خندند، جیغ و هورا می‌کشند. کارگردان و منتقدان و همه بزرگ‌ترها هم از کارشان تعریف می‌کنند و اینکه باید شرایط مساعد تماشای فیلم‌ برای بچه‌ها مهیا شود؛ من یک راست می‌روم توی آن سالن و آن شرایطی که فیلم «گلنار» را دیدیم. هنوز هم آواز «گلنار گلی بود که گفتند پرپر گشته» توی دلم می‌خوانم تا یک وقت دست نامرئی ناظم‌ها یا مدیر از غیب، سمتم نیاید. هرچند احتمالاً الان دیگر خرسِ درون مدیران و ناظم‌ها منقرض شده و دیگر دنیای بچه‌ها را نمی‌خورند.