Skip to main content

کنسرت سراسریِ «چرا رفتی» با صدای گرم و با احساسِ همایونِ شجریان عزیز، که من مدیر اجرایی آن بودم، همچون نسیمی خوش‌بو، بر دل‌ها وزید و به پایان رسید. هنوز شور و شوق آن شب در جانم زنده بود که اندیشه‌ای تازه، سراسر وجودم را گرفت: «ساخت مستندی از زندگی خورشیدِ آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان.» چه شوری، چه عطشی! تا جایی که دیگر آرام و قراری برایم نمانده بود.

ایده را با همایون در میان نهادم، لبخند زد و گفت: «با پدر مطرح خواهم گفت.» و چه سعادتی بزرگ‌تر از آن‌که استاد شجریان، این پهلوانِ بی‌بدیل موسیقیِ این سرزمین، با رویی گشاده دیده‌ام را پذیرفت. آنجا بود که احساس کردم خوشبختی بر شقیقه‌ام بوسه زده است.

همایون و محمدرضا شجریان

قرار بر این شد که فیلمی دو ساعته ساخته شود که نیمی روایتِ زندگیِ استاد، و نیمی دیگر چند اجرای تازه در استودیویی بی‌تماشاگر، اما با حضورِ چند نامدارِ موسیقی اصیل در آن گنجانده شود.

کار های اولیهٔ این فیلم، اگر چه به باورم با روابطی که زمان جنگ و به واسطه خلبان بودنم با بزرگانی ایجاد شده بود، آسان به نظر می‌رسید، اما چندان کارساز نشد؛ اما روابط تجاری‌ام بخاطر دوره‌ای که مدیریتِ شرکتِ پاناسونیک را داشتم، بیشتر به کارم آمد؛ نه اینکه همه موانع را بر طرف کند ولی روزنه‌هایی ایجاد کرد. با این همه کوهی از مشکلات همچنان پیش رویم بود. من در دلم برای کارگردانیِ این فیلم، زنده‌یاد کیومرث پوراحمد را در نظر داشتم ولی جناب شجریان، با نگاهی فراتر، اصغر فرهادیِ عزیز را انتخاب کرده بودند، انتخابی که در آغاز برایم شگفت‌انگیز بود. چگونه آن کارگردانِ نامدار جهانی، که به قولِ زنده‌یاد مسعود مهرابیِ نازنین، نامش بر تارک سینمای جهان می‌درخشید می‌خواهد فیلمِ مستند کار کند! نه اینکه مستند ساختن بد باشد ولی باورم این بود که جناب فرهادی بزرگ شاید بهتر باشد این کار را نکند، این نکته را در جمع، به خود اصغر فرهادی هم گفتم که پاسخم را خودِ استاد شجریان، البته با لحنی گلایه آمیز دادند.

بعدها به راز این معما پی بردم که استاد شجریان به‌درستی دریافته بود که «گرز باید قدر پهلوان باشد». و او خود، پهلوانی بود که کمتر روزگار چون او زاده است. دیدار در خانهٔ استاد برگزار شد، با حضور همایون نازنین. فنجان‌های چای و دمنوش، دستپخت خود استاد، که هنوز مزه‌اش بر زبانم مانده است، و گفت‌وگویی شیرین که ساعت‌ها جاری بود.

فرهادی گفت: «برای این فیلم بیست دوربین لازم است.» منِ ناآگاه گمان می‌کردم هشت یا ده دوربین برای این مستند کافی‌ است. هزینهٔ اولیه ده میلیارد برآورد شد، مبلغی که فراتر از توان من بود. آه… لعنت بر بی‌پولی که چه رؤیاهایی را ناتمام می‌گذارد.
در پایانِ یکی از این جلسات، با پیشنهاد همایون، عکسی یادگاری گرفتیم. تصویری که امروز چون نگینی در دفتر خاطراتم می‌درخشد و برگ زرینی از زندگی من است.

اکنون که سال‌ها از آن دیدار گذشته، هر بار به یاد آن روز می‌افتم، کلامی از درون جانم برمی‌خیزد: «من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کنم…» زیرا استاد شجریان، در هر نفس، در هر نغمه، و در هر خاطره، هنوز زنده است.

دوست نازنینم آقای عباس یاری عزیز پیشنهاد نوشتن این خاطره را که هنوز یادآوری‌اش مرا به وجد می‌آورد را داد. اطاعت امر کردم.
شهریور ۱۴۰۴
به مناسبت روز ملی سینما.
خلبان هرمز شکیبا