خانواده، که زمانی مهمترین نهاد حمایت اجتماعی و عاطفی بود، امروز چگونه و در چه شرایطی است؟ آیا هنوز هم تاب تحمل بحرانهای دنیای پیچیده امروز را دارد؟ خیلی وقتها نیاز داریم بدانیم دور و برمان چه خبر است و خانوادهها در چه شرایطی زندگی میکنند. بخشی از این کنجکاوی را میتوانیم در فیلمهایی که فیلمسازان مستقل میسازند، پیدا کنیم. امروز، چه بخواهیم و چه نخواهیم، بخشی از آگاهیهای جوامع بشری را نه شبکههای خبرپراکنی نشاندار دولتی دنیا، بلکه فیلمسازان مستقل با چشمان تیزبین و دوربینهایشان میسازند و تصویرهایی از جامعه، فرهنگ، التهابهای سیاسی و جامعههای کوچکی مثل خانواده ـ که حالا تقریباً در اکثر نقاط دنیا از شکل جامعه کوچک خارج شده ـ را در معرض دید مخاطبانشان میگذارند.

در اغلب این فیلمها، خانواده به مفهوم کلاسیک و تعریفشده، یا وجود ندارد یا ترک خورده و در حال فروپاشی است. برادران داردن ـ دو فیلمساز تحسینشده بلژیکی ـ در فیلم «پسری با دوچرخه» حکایت این بحرانِ عمیق را با تعقیبِ «سیرل»، پسر دوازدهسالهای روایت میکنند که دارای روحیهای بیقرار و بیشفعال است. پسری که مادرش نامعلوم است و پدر نیز او را ترک کرده است. سیرل با به هم ریختنِ مدرسه به جستوجوی پدر میرود اما با زن آرایشگری آشنا میشود که داوطلبانه حاضر به نگهداری او در روزهای آخر هفته است و قول میدهد که در پیدا کردن پدر به او کمک کند؛ در حالی که پدر، رغبتی برای دیدن فرزندش ندارد.
پسربچه که متوجه میشود پدرش گرفتارِ مشکلات مالی است، برای کمک به او دست به سرقتی ساده میزند اما پدر با نپذیرفتن پول، او را دوباره از خود میراند. فیلم، به شیوهٔ تمامی آثار این دو فیلمساز، دارای ریتمی زنده، ضربآهنگِ مناسب و بازیهایی حسابشده و باورپذیر است، اما مشکل فیلمنامه و ضعف در شکلگیری رابطه عاطفی بین پسر و زن آرایشگر، باعث شده ارتباط عمیقی بین آنها بهخوبی شکل نگیرد. مشخص نیست چرا زن جوان حاضر است به شکلی افراطی از خود گذشت کند و پای گرفتاریهای سیرل بایستد؛ حتی به قیمت مجروح شدن خودش یا از دست دادن همراه زندگیاش.

شهر بچهها
همه این فیلمها نشان میدهند که بحران خانوادهها محدود به یک کشور یا فرهنگ نیست، بلکه موضوعی جهانی و ریشهدار است. «شهر بچهها» اولین فیلم بلند کارگردان جوان یونانی یورگاس جیکاپهپاس، زندگی پرتلاطم و بازیهای مرگبار در چهار خانواده را در مرکز آتنِ بحرانزده به تصویر میکشد: «زن حامله عراقی در لحظهٔ زایمان، شوهر و بستگانش را در کنار خود ندارد. نیروهای پزشکی و اورژانس نیز به دلیل اغتشاشهای خیابانی و تصادف هولناک نمیتوانند برای کمک خود را به او برسانند و پیام میدهند که بهتر است فعلاً صبر کند! زن ناچار میشود بچهاش را با کمک جوانی غریبه که در همسایگیاش زندگی میکند به دنیا بیاورد. همزمان، زن جوان دیگری در چندقدمی این خانه، خود را در وانِ حمام خفه میکند. در گوشهای از اتوبان قفلشده، زن و مرد جوانِ دیگری در داخل اتومبیل با هم جدال میکنند. همه این حوادث به لحظهٔ تکاندهندهای گره میخورد که گلولهای از کلت یک مرد دیوانه به سوی یک زوج جوان دیگر شلیک میشود.
در این فیلم کوبنده و نفسگیر، بحران و تنش در شهر، جامعه و خانوادههای مختلف سایه انداخته و راه نجاتی دیده نمیشود. فیلم با فیلمنامهای پرجزئیات، تدوینی ماهرانه و ضربآهنگ خوب، سیر این حادثههای تودرتو را به شکلی موازی و در یک روز، روایت میکند. در صحنهای، یکی از شخصیتها بخشی از مشکلات جامعه امروز را چنین بیان میکند: «وارد دورهای شدهایم که مردها ادا و اطوارهای زنانه درمیآورند و زنها خشونتهای مردانه نشان میدهند.»
فردا بهتر خواهد بود
مسأله شکاف خانوادگی و ضربههای روحی به بچهها در فیلمهای بسیاری وجود دارد. بچهها در این فیلمها اغلب دارای شخصیتهایی سرکش و جداافتاده از جامعهاند. «فردا بهتر خواهد بود» (دوروتا کدژیرزواسکا) محصول لهستان و ژاپن، اوج این دربهدریها را با آوارگی سه پسربچه کوچک شش، ده و یازده ساله نشان میدهد؛ سه بچه ژندهپوش و بیخانمان که از اوکراین به سوی لهستان فرار میکنند. آنها تمام فشارها و تحقیرها را در آرزوی رسیدن به زندگی بهتر تحمل میکنند. از قطارها میپرند، سوار اتومبیلهای گذری میشوند، از میان جنگلهای خطرناک و تاریک عبور میکنند و آنجا که امکان فراهم میشود، دست به دلهدزدی میزنند یا با غذاهایی که گدایی کردهاند، خود را سیر میکنند تا نهایتاً از مرز عبور کرده و به لهستان میرسند. در ورود به این کشور به چنگ پلیس میافتند و متوجه میشوند این اعتقاد که آن سوی افق جای بهتری برای زندگی است، صرفاً قصهای است و آسمان در همه جا غبارآلود است.

بازگشت
آندری زویاگینتسف، فیلمساز موفق روس، که سال ۲۰۰۳ با اولین فیلمش «بازگشت» جایزه اول جشنواره ونیز را گرفت و فیلم بعدیاش «تبعید» جایزه بازیگری را از جشنواره کن به دست آورد، فیلم غافلگیرکنندهای دارد به نام «النا»؛ فیلمی با ظاهری ساده و آرام اما پایانی تکاندهنده:
النا و ولادیمیر، زوجی سالخوردهاند که در مسکو زندگی آرام و بیحاشیهای دارند. شوهر، مردی ثروتمند و همسرش زنی سنتی و مطیع است. آنها زمانی به هم رسیدهاند که هر دو بچههایی از ازدواجهای سابق دارند. پسر النا بیکار است و قادر به تأمین هزینههای زندگیاش نیست، به همین دلیل از مادر درخواست کمک میکند. دختر ولادیمیر نیز بیتفاوت نسبت به زندگی پدر، در شهری دور از آنها زندگی میکند.

حمله قلبی، ولادیمیر را روانه بیمارستان میکند و او متوجه میشود امیدِ چندانی به آینده ندارد. دیدار او با دخترش در بیمارستان، تصمیمش را برای بخشیدن داراییاش به او محکم میکند. این تصمیم، زن سنتی دوستداشتنی را به حیوانی بیرحم تبدیل میکند؛ به طوری که با خوراندن دُز بالایی از داروها به شوهرش، او را میکشد و بخش زیادی از اندوختههای نقدی او را برای پسرش میبرد.
فیلمهای مستقل امروز نه فقط نمایشدهندهٔ بحرانهای عمیق خانوادهها هستند، بلکه دعوتیاند برای بازنگری در ساختارها، همدلی با آسیبدیدگان و جستوجوی راههایی برای بازسازی نهاد خانواده؛ شاید تنها راهِ عبور از این روزهای پر تلاطم.

