اینگمار برگمان، زادهٔ سکوتی است که از دلِ تاریکی به نجوا درآمده؛ زادهٔ نوری است که از پنجرهای ناپیدا به سردابهٔ متروکِ ذهنِ انسان میتابد و خاطرهای از پنهان در تاریکی را روشن میکند.
سالروزِ تولد او، نه سالروزِ تولد یک انسان، که سالروزِ تولد یک سؤال است: “تولد یک تردید، تولد تردید در مورد آنچه که میان ایمان و مرگِ ایمان، میان تمیزِ جسم از روح، و میان شناخت حقیقت از رویا، تا ابد معلق مانده است.
برای منِ شرقی، زادهشده در میانِ فلسفه، عرفان و شعرهای مولانا و سهراب سپهری، دنیای برگمان میباید غریبه باشد، که نیست، جوهرِ کلامش در خود آن دنیای غریب مولانا و تخیلِ بیپایان سپهری با هم دارد.
برای من برگمان، نه فقط یک خالق، که کاشف مرزهای ناپیداست؛ دوربیناش همان فانوس صوفیای است که در کوچههای شهرِ دست نیافتنیِ نیشابور بهدنبال حقیقت وجود آدمی میگشت. برگمان نه انگار که فیلم میسازد، که راهی میجوید برای آنکه با پدرِ کشیش سختگیر و مستبد خود دوباره سخن بگوید، با ایمانی که در هشت سالگی وقتی در قفسهای محبوس بود از دست داده بود، ارتباطی دوباره برقرار کند یا با زن خاموشی که در آینه گریه میکند، جلوهٔ همه زنهایی که در زندگی از دست داد آشتی کند.

وقتی از او حرف میزنیم، در حقیقت از «مهر هفتم» سخن نمیگوییم، از گفتوگوی کشیشگونهای حرف میزنیم میان بازیگری که از صلیب پایین آمده، و مرگی که لباس شطرنج بهتن دارد. او شطرنج را نه برای برد یا باخت، بلکه برای رسیدن به فهمی درونی آغاز میکند. شطرنج با مرگ، بازی با “نیستی” است، با سکوتی که در پس هر کلمه، نهفته است. همان سکوتی که بعدها در “نورِ زمستانی” همچون مه، کلیسا را احاطه میکند، و کشیشی را در میانه ایمان از دست رفتهاش، تنها میگذارد.

نورِ زمستانی
تولد برگمان، تولد شاعری است که به جای واژه، با تصویر مینویسد. واژههایش چهرهٔ لیو اولمان است وقتی به دوربین مینگرد؛ زنی که دیگر نمیتواند حرف بزند و نامش «پرسونا» شده است. پرسونا نه فیلمی برای فهمیدن، بلکه فیلمیست برای گمشدن؛ مثل آینهای که آینهای دیگر را میبیند، تا جایی که دیگر معلوم نیست تصویر کیست، و صورتِ اصلی چه کسیست.

برگمان را در روز تولدش باید در جزیرهای مهآلود جست؛ جزیرهای که در «فانی و الکساندر» همچون تئاتری غولآسا است، پر از جادو و وحشت، جایی که کودک، با چشمهایی بزرگتر از جهان، به تماشای فروپاشی عشق و ایمان و بازی مینشیند. همانجا که نور چراغهای صحنه، حقیقت را پررنگتر از زندگی میسازد. تولد برگمان، تولد کودکیست که بر صحنهای خالی، با سایهها دوست میشود.

فانی و الکساندر
اما برگمان، تنها قصهگوی تاریکی نیست. او را باید شاعری دانست که حتی در میان سوگواری و بیماری، جرقههای روشنایی میزند. «توتفرنگیهای وحشی» را بهیاد آور، که در آن، پیرمردی در آستانهی مرگ، به خوابهایی پناه میبرد که در آن جوانی، عشق اول، و مسیرهای نرفتهی زندگی درخشاناند. این خوابها، شعرهای تصویریاند؛ پنجرههایی به گذشته، به حسرتهایی که مثل گرد و غبار بر قلب آدمی نشستهاند.

توتفرنگیهای وحشی
در سالروز تولد برگمان، باید به سکانسهایی پناه برد که در آنها سکوت، سنگینتر از هر موسیقی است. مثل لحظهای در «فریادها و نجواها» که زنی در وانِ آب، نگاهش را به سقف دوخته است، گویی همه دردهای جهان را در خود ریخته. یا صحنهای در «شرم»، جایی که در صدای گلولهها، زن و مردی که زمانی عاشق بودهاند، بیآنکه یکدیگر را لمس کنند، از هم دور میشوند و جنگ نهتنها در خیابانها، بلکه در بستر زناشوییشان رخنه کرده است.

فریادها و نجواها
برگمان را نمیتوان از حافظهٔ سینما جدا کرد، همچون روحی که در تاروپود نگاتیوها تنیده شده باشد. او سینما را به کلیسا تبدیل کرد، و تماشاگر را به نمازگزاری مضطرب؛ پرسشهایی طرح کرد که بیپاسخ ماندند، و در بیپاسخیشان زیباتر شدند. او پرسید: “آیا خدا ساکت است؟ آیا عشق ممکن است؟ آیا انسان میتواند بدون نقاب و بدون پرسونا زندگی کند؟” و این پرسشها نه برای آن بود که پاسخشان را بیابد، بلکه برای آن بود که ما نیز آنها را به دوش بکشیم.
![]()
سالروز تولدش، فرصتیست برای دوباره نگاه کردن، برای خیره شدن به چشمهایی که با شک و اشک، به دوربین نگاه میکنند. برای دیدن بازتاب روح خودمان در سکانسهایی که همچون آینهاند، تلخ و زخمخورده و واقعی. شاید برگمان، بهجای کارگردان، اعترافکنندهای بزرگ بود؛ کسی که با هر فیلم، بخشی از گناه را فاش میکرد، گناهِ نخواستن، نداشتن، دانستن، و خاموش ماندن.
در روز تولدش، جزیرهٔ فارو را تصور کن؛ سکوت دریا، تکهسنگهایی که گویی از دل تاریخ آمدهاند، و مردی که در خانهای چوبی، مینویسد، تماشا میکند، و در دلش با مرگ حرف میزند. شاید در آن لحظه، صدای کشیشی از «نور زمستانی» در گوشش بپیچد که میگوید: «سکوت خدا، بزرگترین آزمون ماست.»

