چهل و هشتمین دوره جشنوارهٔ فیلم تسالونیکی از ۱۶ تا ۲۵ نوامبر (۲۵ آبان تا چهار آذر ۸۶) در شهر ساحلی تسالونیکی در شمال یونان برگزار شد.

من هم به عنوان مهمان در آن حضور داشتم. چند کارگردان و بازیگرِ شاخصِ سینمای مستقل آمریکا از جمله «جان سیلز» در این دوره، مهمان جشنواره بودند و بزرگداشتی برای او گنجانده شده بود.

نمایش چند فیلم از این کارگردان چند کارگردانِ برجسته و بازیگر شاخصِ در برنامه چشمانداز جشنواره بود و جایزه «الکساندر طلایی» به او داده شد. بخش آثار خلاقانه و فیلمهای مستقل از جمله قسمتهای ویژه این دوره بود. نمایش فیلمهای عسل چکیده (جان سیلز)، تحت نفوذ (پدروا گویلرا)، و برف فرشتگان (گوردون) از جمله آثاری بودند که در برنامهٔ نمایشهای ویژهٔ این جشنواره بودند.

جشنواره فیلم تسالونیکی در دو بخش بینالمللی آثار داستانی و قسمت ویژه آثار مستند به شکل سالانه برگزار میشود و برگزیدگان موفق به کسب جایزههای الکساندر طلایی و نقرهای میشوند. سینمای ایران در دورههای قبلی این جشنواره با فیلم خواب تلخ (امیرمحسن یوسفی) موفق به کسب جایزه شده است.

خواب تلخ
جان سیلز، کارگردان، فیلمنامهنویس، بازیگر و تدوینگر معروف آمریکایی را همزمان با جشنواره، در یک ضیافت شام به افتخار او، ملاقات کردم؛ فیلمسازِ شاخصی که با شانزده فیلم درخشان از ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۷ لقب «پدر فیلمسازان مستقل» را گرفته است. همچنین دنی گلاور، بازیگر سیاهپوست ۶۱ ساله آمریکایی که در بیش از نود فیلم بازی کرده است؛ از جمله فرار از آلکاتراز ساخته دان سیگل در کنار کلینت ایستوود و بهخصوص سهگانۀ سلاح مرگبار در کنار مل گیبسون.

عباس یاری و جان سیلز
جان مالکوویچ هم بود؛ چهرهای عبوس با موهای تراشیده و لحنی آرام. او آنزمان در پاریس زندگی میکرد و دومین نمایش خود را در این شهر روی صحنه برده بود اما به تسالونیکی آمده بود تا بگوید جان مالکوویچ بودن چگونه است! کِریس کوپر (کاندیدای دریافت اسکار برای فیلم اقتباس) و دیوید استراترن (کاندیدای دهها جایزه) و بازیگر نقش ادوارد مارو، مجری شبکه تلویزیونی CBS در فیلم شب بهخیر و موفق باشی ساخته جورج کلونی، نیز مهمان جشنواره بودند.

جان مالکوویچ
یکی دیگر از چهرههای شاخص، ویلیام کلین، کارگردان، عکاس و گرافیست آمریکایی بود که سالهاست در فرانسه زندگی میکند و با هشت فیلم و مجموعهای از عکسها که بیش از نیم قرن قبل از تسالونیکی گرفته بود، در جشنواره حضور داشت.

ویلیام کلین
اما جان سیلز، فیلمسازی که در فیلم سیلورسیتی به شکل مشخص تصویری مضحک از جرج بوش ارائه داد و اعتقاد دارد که «این دارودسته دنیا را به لجن کشیدهاند»، در ضیافت شامی که وزیر فرهنگ به افتخار فیلمسازان مهمان تدارک دیده بود، با من به تفصیل صحبت کرد. او که بسیاری از فیلمهای ایرانی از جمله آثار کیارستمی، مجید مجیدی، پناهی و قبادی را دیده است و اعتقاد دارد اگر شرایط عادلانهای وجود داشت و فیلمهای خوب ایرانی امکان تبلیغ و سالن خوب در دنیا داشتند، قطعاً تماشاگران زیادی را جذب میکردند:

«این فیلمها را که میبینم، به یاد همان دورانی میافتم که خودم فیلم اول و دوم را ساختم، با دستخالی اما سرشار از عشق، بدون هیچ تجربه قبلی و فقط در پنج هفته. لوکیشنهایمان نزدیک به هم بود، هر کس لباس خودش را آورد، واحد طراحی گریم و یا چیزهای جانبی دیگر هم نداشتیم. فیلم اولم با حدود ۱۳۰ هزار دلار ساخته شد؛ همین اندازهای که حالا فیلمسازان مستقل شما فیلم میسازند. من فقط دوربین فیلمبرداری را یک بار در عمرم دیده بودم؛ آن هم در حد یکی دو دقیقه. شانس من این بود که فیلم بعدیام ـ ماورا ـ وارد یک دوجین جشنواره شد و آن هم زمانی بود که سروصدای فیلمهای مستقل بلند شده بود. ما فیلممان را به دو پخشکننده که آدمهای مشهوری هم نبودند دادیم. هم پول تولیدمان درآمد، هم کمی سود بردیم. برای فیلم دوم بودجهای نزدیک به هشتصد هزار دلار نیاز داشتیم تا آن را روی نگاتیو ۳۵ میلیمتری بگیریم، اما یک سال و نیم این در و آن در زدیم تا در نهایت با سیصد هزار دلار روی ۱۶ گرفتیم.»

سیلز معتقد است که با دیدن فیلمهای ایرانی، حس همذاتپنداری خوبی با فیلمسازان ایرانی پیدا میکند. او وضعیت عمومی سینمای آمریکا را چنین توضیح میدهد: «شیوهای در فیلمهای آمریکایی دهۀ ۱۹۷۰ بود و سینمای ما قهرمانهایی دوپهلو شبیه اوایل کار جک نیکلسن داشت. چندی بعد شخصیتهای کارتونی مضحک و قلابی مثل سیلوستر استالون و آرنولد، از راه رسیدند و وضعیت فیلمسازی در هالیوود به شرایطی برگشت که دیگر کار برای من سخت شده بود؛ چون در هر شرایط مالی حاضر به ساختن چنین فیلمهایی نیستم. احساس میکردم وقتی تهیهکنندهها سفارش فیلمنامه میدهند، تاکیدشان این است: فیلمنامه را جوری بنویس که آدمبده بدتر بشود و آدمخوبه، خوبتر! مسائل را خاکستری نکن، همه چیز را سرراست و راحت بگو. میگویم اینکه شبیه زندگی واقعی نیست. متأسفانه اکثر فیلمسازان ما به این شرایط تن میدهند چون چارهای ندارند.»
سیلز درباره جنگ آمریکا و عراق میگوید: «واقعاً وحشتناک است، این یک اتحاد احمقانه است برای بلعیدن یک کشور. من نمیدانم چطور میشود در سینما چنین چیزی را نشان داد. چطور یک سرباز یونیفورمپوش ما که از این طرف دنیا رفته آنجا میتواند بگوید آها، اینجا یک حرکت خوب کردم، آنجا بد. فکرش را بکنید تماشاگر به خاطر درگیر شدن با چه وضعیتی باید وارد سینما شود. بهخصوص تماشاگران آمریکایی که میخواهند همه چیز برایشان کاملاً روشن باشد، آدمخوبه و آدمبده کاملاً مشخص باشند. بعد از قضایای ویتنام با حجم زیادی از این فیلمهای رمبویی مواجهیم. هدف هم این است که یک جور احساس سرخوشی در جامعه آمریکایی وارد کند. این بلا از زمان ریاست جمهوری ریگان در آمریکا افتاد؛ این تز که تاریخ گذشته را فراموش کنید و تاریخی بنویسید که فقط چیزهای خوب در شما باشد! جایی ما احساس تنهایی میکنیم که حجم فیلمهای مستقل خیلی پایین است؛ فیلمهایی که کاراکترهایشان آدمهایی هستند شبیه دوستان و اطرافیان شما، کسانی که دوستشان دارید و اغلب کارهایی انجام نمیدهند شبیه حرکتهای مسخره و بهاصطلاح متهورانهای که روی پرده میبینید.»

سیلورسیتی
گفتم: «اما شما هم فیلم سیاسی ساختهاید و بوش را در سیلورسیتی آدمی مونگول و عقبمانده نشان دادید.»
میگوید: «راستش من با انگیزههای سیاسی فیلم نمیسازم. سیلورسیتی را هم با فکر اولیه سیاسی نساختم، اما اگر قصد کردهام قصهای را روایت کنم که از نظر زمانی یا مکانی با وضعیتی شبیه درآید، نمیتوانم درباره وضعیتی که واقعاً وجود دارد تجاهل کنم. من از کنار این انحرافها نمیتوانم به راحتی بگذرم و کاری به این نداشته باشم که ممکن است عدهای این حرفها را به خودشان بگیرند و ناراحت شوند. فکر میکنید من در این فیلم سر سوزنی غلو کردهام؟!» و صدای قهقههاش بلند میشود.
مردی که میخواست سلطان باشد

حالا که به اینجا رسیدیم از جمع چند فیلم خوبی که از سیلز دیدم، نکتههایی را درباره سیلورسیتی برایتان نقل کنم. فیلمی که سال ۲۰۰۴ ساخته شد: «دیکی که پسر یک سناتور با قیافهای جذاب اما کمی خنگ و عقبمانده و تا حدی یک لمپن سیاسی است، درگیر یک رقابت انتخاباتی نفسگیر است تا فرماندار کلرادو شود. مدیر انتخاباتیاش هم به شیوه او معتقد است هر کلکی که به پیروزی دیکی منجر شود، اشکالی ندارد چون این یک بازی سیاسی است و مهم برنده شدن است؛ شیوه رسیدن به این موفقیت چندان اهمیت ندارد چون کسی یادش نمیماند. دیکی یک روز در حال ماهیگیری با جنازهای مواجه میشود که به قلابش گیر کرده است. این اتفاق بهانه خوبی است برای یک خبر پرسروصدا و القای این حرف که دارند برای جلوگیری از موفقیت او پاپوش میدوزند. آنها برای پیدا کردن سرنخی از این قتل، کارآگاهی را که قبلاً روزنامهنگار بوده استخدام میکنند. اما این کارآگاه هرچه جلوتر میرود، به ابعاد تازهای از انحرافهای دیکی و دارودستهاش پی میبرد و درمییابد که آنها چندان هم موجودات قابل اعتمادی نیستند.»

سیلز با این فیلم سیاسی و کارآگاهی که با عصبیتی نامحسوس در قالب طنز و ساختاری محکم پیچیده شده، مچ سیاستمدارانِ آمریکایی را باز میکند و فیلمش در زمان نمایش در آمریکا جنگی علیه سیاستهای بوش قلمداد میشود و آنها دیکی (با بازی کریس کوپر) را کاریکاتوری از بوش ارزیابی میکنند؛ آدمی که سالها قبل میخواست فرماندار کلرادو شود و همیشه لبخندی نمایشی بر لب داشت اما آدمی است تا حدی عقبمانده و توخالی. سیلز معتقد است در آمریکا شهروندان به درجه ۱ و درجه ۲ تقسیم میشوند و همه در برابر قانون برابر نیستند. سیلز میگوید در مبارزههای انتخاباتی و سیاسی در آمریکا که معمولاً آدمهای بیصلاحیتتر برندهاند، باید این هنر را داشت و کاری کرد مردم حس کنند در واقع با پیروزی تو، برنده واقعی آنها هستند و باید به آنها تبریک گفت! با چنین حسی آنها به شکل احساسی پشت سرت راه میافتند و حمایتت میکنند.
همه مردان رئیسجمهور

از انتقاد جان سیلز علیه نظامیگری آمریکا که بگذریم، میرسیم به افشاگری الکسی بارابانوف، کارگردان روسی در فیلم «محموله شماره ۲۰۰» (Cargo 200) درباره سیستم حاکم بر شوروی. ابتدا چنین به نظر میرسد که فیلمی افشاگر درباره یک سیستم فروریخته، پس از ۲۴ سال که از ماجرای فیلم گذشته، کمی دمده شده و تاریخ مصرفش را از دست داده است، اما قصه که جلو میرود به این باور میرسیم که فیلمساز چندان در قید و بند ساختن فیلم سیاسی با جغرافیا یا مرام و مسلک خاصی نبوده و پیچ و تابهای قصه و مهارت در باوراندن حادثه به تماشاگر، اهمیتی بهمراتب بیشتر از نقدِ روشهای مستبدانه سیاستمداران دارد.
درست است که زمان حوادث فیلم سال ۱۹۸۴ است، اما چنین حوادثی میتواند در هر نقطهای از جهان که حاکمانش قدرت را با فساد و سرپوش گذاشتن بر اعمال و رفتارشان در دست دارند، اتفاق بیفتد: «نیمهشب در یک دیسکو، دختر جوانی که پدرش یکی از رهبران محلی حزب کمونیست است، همراه با دوستش برای هواخوری از شهر خارج میشوند، اما اتومبیلشان در بین راه به خاطر مشکل فنی از کار میافتد. آنها برای گرفتن کمک به خانهای دورافتاده قدم میگذارند، اما دختر جوان ناپدید میشود، در همان شب در حاشیه شهر یک جنایت وحشیانه اتفاق میافتد و مردی کشته میشود؛ کارآگاهانی که برای پیدا کردن دختر جوان و کشف راز این قتل بسیج شدهاند، با وارد شدن در عمق این ماجرا متوجه میشوند که سرنخ همه حوادث در دست رئیس پلیس است.»
محموله شماره ۲۰۰ که در جشنواره ونیز هم نمایش داده شده، یازدهمین فیلم بارابانوف است. او برای کارگردانی فیلم «قلعه» که آن را بر اساس رمان فرانتس کافکا ساخته، جایزه اول آکادمی روسیه را گرفته است…


