Skip to main content

رفاقت با آقای دوایی عزیز من را پرتاب می‌کند به پنجاه سال پیش، زمانی که لباس سربازی تنم بود و از پادگانِ آموزشیِ بیرجند در مرز افغانستان، برای خانواده‌ام در اراک نامه می‌فرستادم و با عشق از حال‌شان جویا می‌شدم. آقای دوایی با وجودی که نزدیک پنجاه سال است ساکن اروپا است، هنوز هم در همان ایامِ عشق و احساس زندگی می‌کند؛ نگاهش، احساسش، توصیفش از خانواده، کودکی، رفاقت و زندگیِ مشترک با همسر و همشهریانش، مجازی و کپی پیستی نیست، حقیقی و دلی است. در منزلش بجای موبایل و تبلت و لب‌تاب، و اتصال به واتس‌اپ و تلگرام و ایمو و غیره، احتمالا چندین و چند دفتر سفید و تعداد زیادی خودنویس دارد با مارک‌های مختلف و شیشه‌های مرکبی با رنگ‌های جورواجور تا برای دوستان و آشنایانش در گوشه و کنار جهان، نامه بنویسد، داخل پاکت بگذارد، نشانی بنویسد و سر راه هر روزه‌اش به کتابخانهٔ بزرگِ پراگ، داخل صندوق پست بیندازد. من تعدادی از این نامه‌ها را هنوز دارم که به‌خاطر نوروز یا چاپ یکی از مطالبم در مجله، یا ابراز همدردی‌اش بخاطر مرگ یکی از عزیزانم، برایم فرستاده است.

او در این دنیای ماشینی شده، همچنان یک انسانِ بااحساس و تمام عیار است با تمام ویژگی‌های عاطفیِ و انسانی. مطمئن هستم از دیدن گل‌های پلاستیکی داخل گلدان، حالش حسابی بد می‌شود و این منظره روزش را خراب می‌کند! اخیرا بعداز سال‌ها و تعطیلی بسیاری از نشریات و پی‌دی‌اف شدن کتاب‌ها، یک کامپیوتر به اقلام خانه‌اش اضافه شده. هنوز اگر بخواهید با او تماس بگیرید باید به تلفن منزلش زنگ بزنید تا خودش یا همسرش به شما پاسخ بدهند. بیش از پنجاه سال است در شهر پراگ در کشور چک، این خطهٔ رویایی و زیبا، زندگی می‌کند. در بخشی از خاطرات خوش زندگی و سفرهای من، سفر سه هفته‌ای‌ام به چک همیشه جای ویژه‌ای دارد. بخشی از آن بخاطر مصاحبتی یک هفته‌ای است که در کنار او داشته‌ام. یادم هست که با پرویز خان چقدر در کوچه و خیابان‌های این شهر زیبا قدم زدیم و از هر دری حرف زدیم..

اجازه بدهید شما را هم با خودم همراه کنم و همسفر و همراه او باشیم. آقای دوایی قطعا یکی از نادر ترین و دوست داشتنی‌ترین نویسندگان و منتقدان قدیمی فیلم است که یاد و خاطراتش همیشه با دوستانی که گذرشان به آن دیار افتاده، تا همیشه هست.

اگر دل‌تان می‌خواهد معنی سفر بیادماندنی را تجربه کنید باید با او گشتی در پراگ زیبا و دلفریب بزنید. از او می‌پرسم برایم عجیب است باوجود اینکه این سرزمین در جنگ با آلمان نازی اشغال شده، چطوری تمام بناهای تاریخی چنین دست نخورده و سالم باقی مانده اند؟ می‌گوید: «چکی‌ها حرفهٔ اصلی‌شان کریستال و چیزهای خیلی ظریف و زیبا است، مثل دختران‌شان که زیباترین مانکن‌های دنیا هستند، آن‌ها چون قدرت ارتش نازی و بیرحمیِ آن‌ها را می‌دانستند، بدون مقاومت تسلیم شدند چون معلوم بود که ارتش آلمان با ادوات نظامی و ارتش بی‌رحمش، این کشور را ویران و با قدرت اشغال می‌کند، به همین خاطر با کمترین مقاومتی تسلیم شدند، شاید حتی یک گلوله هم شلیک نشد! از آن گذشته درست است که هیتلر جنگجویی بیرحم و خونخوار بود اما احتمالا بخاطر حسابگری یا عشقش به هنر، دوست داشت همهٔ این اشیا نفیس و تندیس‌های زیبا را مال خود کند، مثل تابلوهای گرانقیمتی که زمان اشغال پاریس از موزه لوور تصاحب کرد و بخشی را به آلمان برد».

گشت و گذار ما ادامه پیدا می‌کند، پرویز خان من را با خودش به کتابخانه مرکزی شهر با معماری عجیب و چیدمان عجیب‌تر کتاب‌هایش می‌برد. من محو تماشا هستم و او چیزهایی در دفتر یادداشت‌اش می‌نویسد، ترجمهٔ کتاب تازه‌ای شاید، یا نامه هایی برای دوستی.

بعد از آن چون میانه‌ای با کامپیوتر و تلفن همراه ندارد، از باجه تلفن همگانی به همسر چکی‌اش زنگ می‌زند و چیزهایی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم.

دوایی و میرچی

بعد من را به‌کافه‌ای می‌برد، کیک و قهوه سفارش می‌دهد و درحین این که غرق لذتِ مصاحبت با او و رفیق ناشرش آقای میرچی هستم، اشاره می‌کند مراقب جوان مشکوکی که از در وارد شده باشم چون با دو سوت محتویاتِ جیب‌ کتم را که به صندلی آویزان کرده ام، خالی کرده است! می‌گویم راستی برویم صرافی چون نیاز دارم کمی پول تبدیل کنم. او من را به باصرفه‌ترین جا می‌برد و اشاره می‌کند به ارز فروش‌های دوره‌گردی که زمانی شبیه پیاده روی استانبول خودِ ما دور و بر مغازه‌های صرافی پلاس اند، توجه نکن. می‌گوید: «این‌ها با کلک، پول بیشتری به تو می‌دهند اما چون پول این کشور را نمی‌شناسی، بخشی از اسکناس‌هایی که با تبدیل دلار یا یورو تحویلت می‌دهند، بلغاری است و ارزشی ندارد!».

پرویز دوایی و عباس یاری

بعد با هم به چند کریستال فروشی سر می‌زنیم تا سوغاتی مناسب بخرم، متوجه می‌شوم قیمت کریستال‌های چک چنان گران است که زورم نمی‌رسد و باید به کریستال‌های چینی راضی شویم! گشت و گذارها ادامه پیدا می‌کند، حالا پشت درِ خانه فرانتس کافکا هستیم. من دستم می‌رود روی زنگ! آقای دوایی می‌گوید: باز نمی‌کند!”
می‌پرسم: “چرا..!؟”


با لبخند همیشگی اش می‌گوید: «الان بیش از صد سال از مرگ او گذشته، کافکا در اواخر عمر سل گرفته بود و از همه دوری می‌کرد.”
می‌گویم: «گویا از بس شیر پاستوریزه نشده خورده بود!«
می‌گوید: “کافکا آدم افسرده‌ای بود، میگرن داشت، بی‌خواب بود، یبوستِ حاد داشت و صورتش پراز جوش بود. شیر غیر پاستوریزه  می‌خورد که حالش خوب شود، اما بیماری سل گرفت و چون نمی‌توانست چیزی بخورد، از گرسنگی مرد!“
جالب است که او در گفت و گویی با گوستاو یانوش اشارهٔ جالبی به رفاقت کرده: «همه‌ی دوستان من چشم‌های فوق‌العاده‌ای دارند. درخشش چشم‌های آنها، تنها روشنایی سیاه‌چال زندگی من است…»