Skip to main content

سیزده سالم بود که با غلامعلی جان وین، یا غلام وین، دمخور شدم، از من چهار سالئ بزرگتر بود و در سینما مهتاب پل چوبی همه کاره بود. هم ساندویچ می فروخت، هم بلیط ها را پاره می کرد و شب ها هم تمام سالن نمایش و سالن انتظار و دستشویی های سینما را تمیز می کرد و می شست. غلامعلی شیفته جان وین بود بود. می دانست چطوری مثل او راه برود، چطوری نگاه تمسخر آمیزش را تقلید کند، کجکی لبخند بزند، و هفت تیر فرضی اش را مثل برق بکشد. یک کلاه کابویی کهنه هم همیشه بر سر داشت که میگفت «شین» قبل از رفتن بسوی افق به او داده ، ولی بنظر میامد آن را در ناصرخسرو خریده باشد.

ما با هم انگلیسی من‌درآوردی حرف می زدیم و اسب‌هایمان را سر کوچه بن‌بست مرتضوی می‌بستیم و خودمان جایشان شیهه می‌کشیدیم

غلامعلی مثل همه کابوی‌ها، سرگشته و تنها بود و کس و کاری نداشت، درست مثل «شین» که کسی نمیدانست از کجا آمده، و هر وقت در مورد خانواده اش از او سوالی میکردند غمگین می‌شد و سکوت می‌کرد. غلام شب ها را در قهوه خانه محله و بقول خودش «سالون» سر می‌کرد و مثل گاری کوپر منتظر صلات ظهر بود تا سر کارش به سینما مهتاب برود.

مدت ها طول کشید تا غلام با من اخت بشود. من همیشه جلوی سینما مهتاب پلاس بودم و به صدای فیلم از بلند گوی سینما گوش میکردم و هفته ای یک بار هم که بلیط میخریدم، با قایم شدن در ذستشویی قبل از پایان فیلم، سه سئانسی هر فیلم را میدیدم. تا یک بار غلام مچم را گرفت و می خواست از سینما بیرونم کند که یک فریم کلوزاپ جان وین از فیلم دلیجان را که تازه برای آلبوم فیلمم خریده بودم به او رشوه دادم (۱). غلام چنان شادمان شد که به رقص در آمد. با هم از فیلم های جان وین گفتیم و چنان رفیق شدیم که که غلام اجازه داد به صحن مقدس اطاق نمایش فیلم بروم و حلقه‌های فیلم‌ها را لمس کنم.

خیلی زود فهمیدم که غلام در دنیای سینما زندگی می‌کند و خانواده‌اش را روی پرده نقره‌ای یافته و با خوشی آدم‌های روی پرده شادمان می‌شود و در غمشان شریک می گردد. بارها دیدم که وقتی کابوی خوبی در دوئل با خبیثان کشته می شود ، غلام برایش فاتحه میخواند و گاه میگرید، او همه دنیای بیرون را نیز مثل غرب وحشی عصر کابوی ها میدید.

غلام وین به مناسبت آخرین وسترنی که سینما مهتاب نشان میداد، نقش‌اش را عوض می‌کرد و می شد جان وین یک فیلم دیگر، هفته پیش جان وین مرد آرام بود و حالا جان وین کلمانتین عزیز، و البته در این میان گاهی هم به جلد کرک داگلاس اوکی‌کرال میرفت یا گری کوپز صلات‌ظهر

همانطور که جان وین در فیلم هایش با مورین اوهارا نرد عشق می باخت،‌ غلام وین ما هم یک دل، نه صددل عاشق مهین پنبه‌چیآن شده بود. دخترکی ۱۴ ساله که غلام میگفت با مورین اوهارا مو نمی‌زند و برای همین اورا مهین اوهارا می‌خواند. مهین اوهارا دختر دماغوی بد خلقی بود که بی دلیل و بهانه دائما گریه می کرد. کک و مک صورتش را پر کرده بود و در این دنیا فقط عاشق پشمک بود و سیراب شیردان. غلام مدعی بود در غرب وحشی وحشی، ملت یا پشمک میخورند و یا سیراب شیردان و گریه معشوق را از سر فراق خودش می دانست و می گفت کک و مک و دماغو بودنش به زیبایی اش اضافه کرده و مورین اوهارا هم کک و مک دارد و مرلین مونرو هم دماغوست

زیبا ترین خاطره غلام در زندگیش دیدن مهین در تنها دیدارش ازً سینما شهباز بود که به همراه پدرش به دیدن فیلم «بند باز» آمده بود و کلی برای شیرین کاری های برت لنکستر دست زده بود. غلام تا مدت ها سعی می‌کرد بند بازی یاد بگیرد، اما سقوط چند باره اش از روی طناب هایی که روی آن اهل کوچه رخت پهن می‌کردند ، او را به این فکر انداخته بود که با عملیات خطرناک دیگری به دل مهین اوهارا رخنه کند.

تا این که آقای عباس پنبه چیان، پدر مهین اوهارا در موقع پارو کردن برف از پشت بام به داخل حوض یخ زده همسایه افتاد و ذات الریه کرد و کارش به بیمارستان کشید و در راه بازگشت از بیمارستان به خانه زیر کامیونی رفت و نیمه‌جان با راننده کامیون دست به‌یقه شد و وقتی همسرش ملامت‌اش کرد که دیوانه شده سر خودش را محکم به دیوار سنگی کوچه کوبید و مرد و در ابن بابویه به خاکش سپردند. از آن بعد هر جمعه مهین با مادرش با ماشین دودی به ابن بابویه به زیارت آقای پنبه چیان می رفتند.

از همان زمان دیگر سرنوشت هر جمعه در تومبستون(۲) ما، در گورستان ابن بابویه در انتظار غلام وین بود تا به جدال اوکی کرال اش برسد. سحرگاه هر جمعه به خیابان میزدیم، پشت درشکه‌ها سوار میشدیم و یا آنقدر می دویدیم که نفسمان بند می آمد. باید به موقع به آخرین قطاری می رسیدیم که به اوکی‌کرال می‌رفت و مهین اوهارا و مادرش را با خود می برد. نه این همان ماشین دودی نبود که چند تا مفنگی به راهش می بردند، این قطار سرنوشت بود که هفت‌تیر کشان حرفه‌ای اجیر شده به همراهی کلانتر محله می خواستند مارا از سوار شدنش بازدارند و دمار از روزگارمان در بیاورند. به ایستگاه قطار که می‌رسیدیم پاورچین پاورچین پشت دیوارها خودمان را از دید هفت تیر کشان پنهان می کردیم. البته من هنوز یاغی سرشناسی نبودم و عکسم روی دیوارها نبود و برای سرم جایزه تعیین نکرده بودند ولی امید داشتم که با چند سرقت بانک و لت و پار کردن چند کابوی در دوئل، روزی پوستر«وانتد» خودم را روی دیوار های شهر ببینم. برای سوار شدن به قطار از پول تو جیبی ۵ ریال در هفته ام استفاده میکردم، بلیط میخریدم و سوار قطاری می‌شدم که به اوکی کرال دنیای ما که همان شهر ری باشد میرفت. اما عکس غلام وین به در و دیوار همه شهر و ایستگاه های قطار بود، جایزه‌ای کلان برای زنده یا مرده آش تعیین کرده بودند، پوستر هایی که فقط منو غلام میدیدیم و بس. از این رو غلام پنهانی بر روی سقف قطار میرفت و در طول سفر از روی این کوپه به روی آن کوپه می پرید. می دانستم که غلام می خواست برای مهین برت لنکستری باشد و کاری محیر العقول و خطرناک بکند تا شاید این دلدار دماغو برای او هم دست بزند. اما من از وحشت نفسم بند می آمد و تمام دعاهایی را که بلد بودم می خواندم و نذر می کردم که در امامزاده داوود ده شاهی اولین گدایی که ببینم بدهم تا غلام زنده بماند.

آخر هر هفته چندتایی از این یاغیان سوار بر سقف قطار به روی ریل ها سقوط می کردند کارشان به ابن‌بابویه میکشید. این عاشقان دلبری از بانوان سوار بر قطار، این خود نمایانی که می خواستند مقابل مرگ بایستند در آن دوران کم نبودند، اما خیلی ها شان بعد از یکی دو هفته کنار می کشیدند ، اما غلام چهره به چهره شدن با مرگ را بسیار دوست می داشت و حالا داشت یک سالی از این جمعه های پر خطر میگذشت . غلام وین میگفت تا مهین برایم دست نزند از روی همه کوپه های عالم خواهم پرید.

مهین اوها را و مادرش به تومبستون که می رسیدند، می رفتند و سنگ قبر پدر را با گلاب می شستند و من و غلام هم هر هفته از دور به این منظره می نگریستیم و وقتی هم که قاری ها دوروبر مهین و مادرش می پلکیدند، غلام می گفت آن‌ها آدم‌های کلانتون، پیر سگ (ملاک فیلم کلمانتین عزیز) هستند همانکه می خواهد قصر و مزرعه و باغ و گله ها ی خانواده پنبه چیان را از چنگشان در بیاورد و همه آن ها را مفت بخرد، قتل عباس پنبه چیان کار اوست و حالا می خواهد مهین را هم آواره کند. البته قصر و مزرعه ای و باغ و گله هایی که غلام وین میدید، آلونکی بسیار کوچک بود با یک باغچه نیم وجبی و یک خروس تاج شکسته ، سه تا مرغ کرچ و یک گربه پیرکور مردنی.

کلانتون ده متری گرگان، مرد پیر و بد هیبت و خشن و خسیسی بود که اهل محل او را کریم سگ باز میخواندندو چون در آن روزگاری که سگ ها را نجس میدانستند، سه تا سگ داشت و دو سه تا بزن بهادر چماق کش. غلام اما اورا کریم کلانتون میخواند. کریم هم مثل غلام تنها بود و هیچکس را نداشت جز سگ هایش. حرص پول و زمین داشت و از نزول خوری و مفت خری ملک این و آن زندگی اش را میگذارند . سگ های وحشی و چماق دارانش بودند هر که با ایجاد ترس و وحشت خانه های مردم را از چنگ شان در می آوردند . و حالا کریم کلانتون چشمش بدنبال آلونک مهین و مادرش بود

با غلام وین شب ها در بازی هایمان دمار از روزگار سگ ها و چماقداران کریم در می آوردیم و کریم کلانتون را وسط باغ قصر مهین اوهارا به درختی می بستیم، آتشی روشن میکردیم و من با ساز دهنی آهنگ فیلم کلمانتین عزیز را میزدم و غلام وین ، کلاه کابویی بر سر با مهین که پیراهن چین دار پفی بر تن داشت عاشقانه می رقصیدند. اما وقتی خبر رسید که مادر مهین آلونکشان را به کریم کلانتون فروخته و جمعه بر سر راه ، آخرین دیدار مهین اوهارا از ابن بابویه است و بعد به شهر خودشان مراغه باز میگردند، دنیای رویایی غلام فرو ریخت. آن شب غلام پیدایش نشد و به قهوه خانه که رفتم او را کتک خورده و زخمی یافتم. رفته بود سراغ سگ ها و بزن بهادر های کریم که قصر مهین را پس بگیرد و لت و پارش کرده بودند و می گفت مهین و مادرش می گریسته اند و میخواستند او را از دست ان اراذل و اوباش نجات دهند.

جمعه آخر که رسید با غلام به سوی ایستگاه قطار راه افتادیم، غلام غمگین بود و کمی میلنگید، و کلامی نمی گفت. به غلام وین التماس کردم که بخاطر پای زخمیش آن جمعه آخر را به روی سقف قطار نرود، اما او نپذیرفت، من به همان جایی از قطار رفتم که مهین و مادرش نشسته بودند. قطار سوتی کشید و راه افتاد و جوان هایی سوار بر سقف قطار شروع کردند از روی کوپه ها پریدن. ولی این غلام وین بود که با پرش های بلند و معلق زدن بر لبه کوپه ها غو غا کرده بود و هر وقت از لبه کوپه ها آویزان می‌شد و دور خودش می چرخید نفس همه که از داخل قطار اپ را میدیدند بند می آمد. من ریز لب برایش دعا میخواندم و نذر می کردم و مهین اوهارا هر بار که غلام این حرکتش را تکرار می‌کرد جیغی از ترس میکشید، تا بار آخر که شروع کرد به دست زدن برای غلام وین و ناگهان غلام چهره اش از درد فشرده شد و به زیر قطار فرو افتاد.

قطار ایستاد و همه هجوم آوردند که پیاده شوند، جز مهین که داشت با صدای بلند گریه می کرد.
از قطار پیاده شدم و مردم را کنار زدم و به بالای سر غلام وین رسیدم که پاهایش زیر چرخ های قطار قطع شده بود و داشت آخرین نفس هایش را می کشید. فقط به زحمت گفت : «مهین اوهارا برام دست زد» و بعد مثل «شین» رفت بسوی افق. کلاه کهنه کابوئیش را برداشتم و پیاده به سوی مقصدی که نمیدانستم کجاست براه افتادم

۱- در دوران کودکی ما ، بجای آلبوم تمبر و نظایر آن، فریم فیلم های سینمایی را جمع می کردیم و خرید و فروش و تاخت زدن فریم فیلم ها آن روز ها باب بود و کلوزاپ هنرپیشه های مشهور بالاترین قیمت را داشتند

۲- تومبستون (که معنی سنگ قبر می‌دهد) شهری در ایالت آریزونا ی آمریکا ست که در ساعت سه بعد از ظهر بیست و ششم اکتبر ۱۸۸۱ در آن دوئلی صورت گرفت که در آن سه نفر کشته شدند و دستمایه ساختن چند فیلم شد از جمله «کلمانتین عزیز»، «جدال در اوکی کرال» و «تومبستون»