شیشه ویترین را با گِرد بُر، تمیز بریده اند و نخل را برده اند! مابقی جوایز سرجایشان هستند و سارق یا سارقین فقط نخل طلای “طعم گیلاس” را برده اند!( آقای اسماعیلی مدیر موزه سینما این ها را می گوید و غمگین میان تالار قدم می زند! پشت سرش ایستاده ام و جای خالی نخل را نگاه می کنم: حتما عاشق طعم گیلاس بوده!
کنجکاو سمتم می چرخد: کی؟
-سارق!…واِلا چرا نخل رو برده ؟ این همه جایزه از آقای کیارستمی اینجاهست!
مقابلم می ایستد: بعد از ظهر وزیر ارشاد برای بازدید میان! پیش از مراسم باید جای خالیش پر بشه! به هر صورت باید هرچه سریع تر پیدا بشه!
کمر بند بارانی ام را محکم می کنم: البته! خیالتون راحت باشه!
-مامور ویژه سرویس مخفی و شما تیم خوبی خواهید بود!
چانه ام را بالا می دهم: حتما همین طور هست قربان!
ابتدا صدای ضرباهنگ منظم و کوبنده گام هایی مصمم بر کف تالار سپس سایه کشیده شده مردی که از کف به روی دیوار تالار افراشته می شود و در نهایت این مامورویژه سرویس مخفی ۰۰۷ است که میان تالار می ایستد! وای خدای من چه قدر نفس گیر است! )البته با کسب رخصت از نسل پیشینِ هوادارنش باید تاکید کنم ۰۰۷ من دنیل کریگ است و لا غیر!(کت و شلوار خاکستری، پیرهن سفید و کراوات خاکستری با خال های سفید پوشیده است، ادکلنش ترکیبی گیج کنند از تُرشی توت و ترنج، شیرینی بنفشه و تلخی چرم و چوب صندل است! شق و رق دستش را سمت آقای اسماعیلی می گیرد: باند، جیمز باند!
آقای اسماعیلی دستش را می فشارد: آقای باند از این که قبول زحمت فرمودین تشکر می کنم! اسماعیلی هستم مدیر موزه)به من نگاه می کند( خانم غریب پور همکار خوب ما قرار هست شما رو در این ماموریت همراهی کنند! دستش را به سمتم می گیرد، مسلم است که پروتوکول ها را اجرا نمی کنم و دستش را صمیمانه می فشارم! کجا دیگر چنین فرصت رویایی نصیبم خواهد شد؟
داخل پرایدی خاکستری رنگ با سرعتی هیجان انگیز در بزرگراه آزادگان مسیر شمال به جنوب در حرکتیم! ۰۰۷ کنار راننده نشسته، من وسط صندلی عقب، دستانم را به ستون صندلی ها قفل کرده ام و با این حال با ویراژها و لایی کشیدن های راننده از این سو به آن سو پرتاب می شوم!
007 نگاهم می کند: هی دختر! خودتو نگه دار! محکم باش! )رو به راننده می کند(: همه ایرانی ها این فرمی میرونن؟ اصلا از آینه بغل استفاده می کنی؟
راننده خنده فاتحانه ای می کند: هیچ وقت استفاده نمی کنم!
اَدِل در پخش اتومبیل با کیفیتی پایین فریاد می زند: این آخرشه، نفستو حبس کن و تا ده بشمار، حس کن زمین زیر پاهات تکون می خوره و بعدش…
بعدش؟ راننده دننده را بالا می برد و پدال گاز را تا انتها فشار می دهد، از جا کنده می شوم و با سر به عقب پرتاب می شوم، صندلی شاگرد سرجایش لق می زند و به جلو سر می خورد و یک آن ۰۰۷ از دید رسم خارج می شود، موتور سواری با سرعت از سمت راست سبقت می گیرد و هم زمان نیسانی آبی از سمت چپ جلوی ما می پیچد، سپر نیسان به موتور برخورد می کند، موتور روی هوا بلند می شود و دو معلق می زند و کنار گارد ریل فرود می آید، سراسیمه سمت موتور سوار بر می گردم، پراید ترمز می کند و صدای جیغ لاستیک ها شنیده می شود، هراسان به مقابل نگاه می کنم، نیسان کنترلش را از دست داده، ۱۸۰ درجه چرخیده و شاخ به شاخ ما پیش می آید، ۰۰۷ ترمز دستی را می کشد، اما دیگر دیر است با نیسان برخورد می کنیم، دو دور دور خودمان می چرخیم، به سمت گارد ریلِ شانه راست سُر میخوریم و با سرعتی مافوق صوت به آن سوی موانع پرواز می کنیم!
وسط خیابان مال خرهای محله خلازیر ایستاده ایم! سرم شکسته است و از کراوات جیمز باند جای باند استفاده کرده و دستاری دور سرم کرده ام! هنوز یک ساعت از ماموریتمان نگذشته و من درب و داغانم! خودش؟ بی مروت خش برنداشته! فقط کت اتو کشیده اش قدری فقط قدری خاکی شده!
سرد است و برف می بارد، مال خرها پای بساط هایشان میان دبه های فلزی آتش روشن کرده اند و اجناس مسروقه شان میان برف و دود و آتش و ازدحام خریداران گم و گور است!
007 به اطراف نگاه می کند: مطمئنی می تونیم اینجا پیداش کنیم؟
-به احتمال زیاد! این جا سرزمین آب کردن مال دزدیه!
دستکش های چرمی اش را دستش می کند و به مقابل اشاره می کند: من این ور می رم، تو از اون طرف برو!
روسری ام را زیر چانه محکم می کنم و میان اجناس مسروقه راه باز می کنم، این جا همه چیز پیدا می شود؛ از لاستیک ماشین تا تلوزیون های فول اچ-دی، از سماورنفتی تا کتری برقی، از مجسمه های برنزی تا کریستال های سه پوسته! از میان متلک های مرد سالارانه و نگاه های سنگین کاسب کارانه برقی طلایی صدایم می زند، می بینمش، نخل طلا لا به لای مشتی آت و آشغال بی ارزش، دور از شانش رها شده است! می دانم اگر دست رویش بگذارم مال خری که این شوپاردِ زیبای ظریف را بالا کشیده در ازایش
خون پدرش را طلب می کند! از ۰۰۷ خبری نیست، تنها هستم و این جا فقط رندی ایرانی به کارم می آید؛ جلو می روم و میان جنس های دزدی چشم می گردانم؛ مجسمه ای برنجی از امپایراستیت می بینم: این چنده آقا؟
مال خر مردی ست با یک چشم خاکستری چرک مرده و چشم دیگرش را مثل اجداد دریایی اش با چشم بند سیاهی بسته است، تکه ای سبزی چسبیده میان دندان هایش را با زبان بیرون می آورد و کنار بساطش تُف می کند: پونصد!..)لبخند اش هیز است( واسه شما شیشصد! ) با صدای بلند می خندد
ابروی راستم را بالا می دهم و در سکوت نگاهش می کنم، خنده اش را قورت می دهد، قوری چینی گل سرخی را نشانه می گیرم: این چند؟
با خودکاری سوراخ گوشش را می جورد: یه تومن!
متعجب نگاهش می کنم: چه جوری قیمت میذاری؟
-همین جوری!)خیک اش را می خاراند و با صدای بلند می خندد!
دلم از حرکاتش آشوب می شود و رویم را بر می گردانم، باند را می بینم که آرام و موقر میان برف و دود پیش می آید، صدای اَدِل در سرم تکرار می شود و می خواند: بازوهای عشق تو، منو از خطر در امان نگه می داره، دستتو بذار تو دستم، و در کنار هم می ایستیم!
متوجهم می شود و پیش می آید؛ خیلی حرفه ای دستم را روی دهانم می گذارم و انگشت اشاره ام را به طرف مرد یک چشم می گیرم! ۰۰۷ بلافاصله متوجه نخل می شود! چشمکی به من و تنه ای به مرد می زند، مرد تعادلش را از دست می دهد و نقش زمین می شود! یک چشم فحاشی می کند: هوی مرتیکه مگه کوری؟
باند یقه مرد را می گیرد و از روی زمین بلند اش می کند: چی گفتی؟ دوباره بگو!
به سرعت باد چند مرد سر ۰۰۷ خراب می شوند و بازار غلغله می شود! از میان معرکه راهی پیدا می کنم و سمت نخل می خزم، برش می دارم و زیر بارانی ام پنهان اش می کنم و با سریع ترین گام هایی که از خودم سراغ دارم دور می شوم!
داخل ایستگاه مترو خط کهریزک – تجریش نشسته ایم؛ نخل را داخل پاکتی کاهی پیچیده و محکم بغل کرده ام! دست فروشان سکو را را قرق کرده اند و صدای تبلیغات مسواک جادویی و رژلب دائم، شال های پشمی و جوراب های هفت رنگ، آدامس نعنایی و کش سرهای گل دار غوغای شام است!
باند مبهوت است و مردی با ریسه هایی از چراغ های نئونی پاپیچ اش شده و ول کن نیست: ببین حاجی…اینا نسوزه! تو شب خیلی خوشگل میشه! ببین این صورتیا جون میده واسه ولنتاین بخر ضرر نمی کنی!
با سر جواب رد می دهد اما دست فروش سمج است: خب آبیشو ببر واسه دفتر کار حرف نداره!
باند درمانده است: من دفتر ندارم!
دستفروش بی خیال نمی شود: ببین خب این زرداش….
از پشت سر دستفروش میان جمعیت مرد یک چشم را با دو مرد دیگر می بینم و دلم هری فرو می ریزد، با ضربه آرنج و اشاره ابرو باند را متوجه می کنم! به سرعت به سمت خروجی ایستگاه می رویم، سارقین متوجهمان می شوند و تعقیبمان می کنند، از میان جمعیت راه باز می کنیم، روی اولین پالِت پله برقی سوار می شویم، طبقه بالا پشت کیوسک پیراشکی فروش، میان بوی چرب روغن سوخته پنهان می شویم، مرد تک چشم را می بینیم که دور می شود، شتاب زده سمت پله های برقی بر می گردیم، ۰۰۷ روی هندریل می نشیند و با سرعت سر
می خورد، من اما شهامتش را ندارم، روی پله اول می ایستم و خودم را میان جمعیت پنهان می کنم، باند پایین پله کلافه منتظر است، روی پهلوی چپم تیزی سردی را حس می کنم! پیش از این که سرم را بر گردانم صدای مرد تک چشم را می شنوم: تکون نخور واِلا دخلتو میارم!
از مسیر پله خارج می شویم و با اشاره مرد به سمت انتهای سکوی مترو می روم، باند میان دو سارق دیگر گیر افتاده و ناچار پی مان می آید، روسری ام از سرم سریده و دستار کراواتی رو چشمانم را گرفته، نخل را در یک دست دارم و دست دیگرم گرفتار مرتب کردن روسری و کراوات است!
مرد تک چشم چاقو را مقابلم تاب می دهد: تکون نخور!
در تلاش محکم کردن گره روسری هستم، یک پر روسری را میان انگشتانم دارم و پر دیگر میان دندانهایم: شما میدونی جریمه بد حجابی چه قدره؟
به طرفم خیز بر می دارد، سعی دارد بسته را از دستم بیرون بکشد! باند در یک چرخش قهرمانانه؛ یک کراس، دو هوک و یک لگ دورانی دو مرد را از پا در می آورد، مرد تک چشم و باند رو در رو می شوند و مرد چاقوی ضامن دار را در هوا حرکت می دهد، قطار نزدیک می شود!
باند فریاد می زند: سوار شو!
من اما نمی توانم! دور از معرفت است؛ جیغ می زنم و پاکت نخل را با تمام قوا توی سر و کول مرد تک چشم می کوبم: بی تربیت! دزد بی تربیت! احمق بی شعور…بی تربیت…بی تربیت…بگیر…بی شعور….
به دلیل مختل کردن آرامش مسافرین از مترو بیرونمان کرده اند و حالا داخل تاکسی میان ترافیک سنگین همت غرب به شرق گرفتار شده ایم!
تلفنم زنگ می خورد: جناب اسماعیلی!…بله پیداش کردیم…الان کنارمه!…بله؟…وزیر…درسته!…یه ساعت؟…تو ترافیک گیر افتادیم…!….
باند گوشی را از من می خواهد:…قربان!…اطاعت می شه…خیالتون راحت باشه!…
تماس را قطع می کند! شاکی نگاهش می کنم: چرا قول دادی؟…چطور ممکنه؟)و ترافیک را نشانش می دهم!(دستش را روی شانه راننده می گذارد: می تونی مارو ببری اونجا!؟)و با اشاره سر برج میلاد را نشان می دهد(قبلا گفته ام که از ارتفاع می ترسم؟ اما هیچ خیال ندارم این را به ۰۰۷ اعتراف کنم! مثل بید می لرزم و جرات نگاه کردن به پایین را ندارم!
باند در حالی که تسمه ها را محکم می کند می پرسد: چرا می لرزی؟ ترسیدی ؟
لرزش رگهایم را احساس می کنم و دندانهایم روی هم کوبیده می شود:ن…ه…نه…ف..قط…سر…سردمه!
داخل هارنس)صندلی( پاراگلایدر روی سکوی سقوط آزاد برج میلاد نشسته ام، باند تسمه های کلاه ایمنی ام را روی روسری ام محکم می کند، دو دستی لبه های هارنس را گرفته ام و به صورت خونسرد اش نگاه می کنم که نحوه پرواز را به من توضیح می دهد: ببین…اصلا سخت نیست! این دسته ها رایزر هستن….وصل هستن به بندهای رابط….اینارو ببین)چند بند را نشانم می دهد( اینا برک یا ترمز هستن! متوجه شدی؟
سرم را به تایید تکان می دهم و هیچ چیز نفهمیده ام! از نظر من همه ی این طناب ها شبیه هم هستند!
ادامه می دهد: ببین این رایزر جلویی مالِ لبه جلویی بال هست، این دوتا وسط بال و اینا واسه کناره ها هستن! میتونی به راحتی کنترلش کنی!….خیلی ساده اس! من پشت سرتم هواتو دارم! (به آسمان نگاه می کند) باد موافق هم داریم به راحتی تیک آف می کنیم و خیلی سریع می رسیم!
روی سکو می چرخاندم و حالا کل تهران دودی مقابلم است! قلبم محکم به قفسه سینه می کوبد و دنبال راه گریز است! باد نامهربان و سرد به صورتم می خورد و توان نفس کشیدن را از من می گیرد!
صدای ۰۰۷ از پشت سرم می آید: نخل رو میزارم تو محفظه پشت صندلی!
صدای باز و بسته شدن زیپ را می شنوم و بعد صدای باند: آماده ای؟ سه، دو….. وسط آسمان و زمین هستم با صدای بلند جیغ می کشم: ییییییک!…..
ادل با صدایی رسا و صاف بر بالای تهران می خواند: بذار آسمان سقوط کنه، وقتی فرو بریزه، ما می ایستیم، با همدیگه باهاش مواجه میشیم، بذار آسمان سقوط کنه….
تا به حال خیابان ولی عصر را در قابی معکوس دیده اید؟ هارنس میان شاخه ها گیر کرده، یک سر طناب ها به شاخه ها و سر دیگرشان به مچ پای چپم پیچیده شده اند و وارونه مانند پاندولی در میان شاخساران چناران خیابان ولی عصر، مقابل باغ فردوس تاب می خورم آونگ وار! کلاه ایمنی سقوط می کند و روسری را با خودش پایین می کشد و و نمی توانم روی هوا بقاپمش! خیابان بند آمده است؛ هم وطنان گرامی پای درخت ایستاده اند و در حال تهیه استوری و ریلز از سر و کول هم بالا می روند! ۰۰۷ را میان جمعیت می بینم و برایش دست تکان می دهم، صدایش از میان بوق اتومبیل ها و فریادهای پرغریو ملت همیشه در صحنه به سختی شنیده می شود: چطور موفق شدی این کارو کنی؟
تصور می کنم نوعی تعریف یا تمجید باشد، هیجان زده فریاد می زنم: اوه کار سختی نبود! همون کاریو کردم که گفتی! …فقط فکر کنم کمی زود ترمز رو کشیدم!
دستانش را به کمرش می زند و متحیر نگاهم می کند!
صدای آژیر تشنج فضا را بیشتر و همه را متوجه خود می کند؛ خیلی عجیب است که آتش نشان ها میان ترافیک پارک وی گیر افتاده اند اما ماشین گشت ارشاد آژیر کشان و خروشان پیش می آید و هم زمان نعره های خشمگینی از بلند گو ازدحام خیابان را خفه می کند: خواهر…خواهرم…حجابت رو رعایت کن! ) دست خانم های حاضر در صحنه به جنب و جوش می افتد(…..شماها نه…اونی که رو درخته! دستم را روی سینه ام میگذارم: من؟
دوباره فریاد می زند:آره…با توام!…چرا رفتی رو درخت؟….حجابت کو؟….
می خواهم توضیح بدهم که در یک آن در ون باز می شود و بانوی کوماندوی چادر به سری بیرون می آید و از میان اتومبیل ها راه باز می کند و در چشم به هم زدنی پای درخت چشم در چشمم ایستاده است: حجابت کو؟…
با اشاره دست روسری را که پایین پایش است نشانش می دهم، روسری را به دندان می گیرد و مانند لاک پشت های نینجا از درخت بالا می آید و رو سری را به دستم می دهد!
آقای وزیر، هیئت همراه، باند و آقای اسماعیلی میان پیاده رو ایستاده اند و این صحنه شکوهمند را نظاره می کنند!
صدای شکسته شدن شاخه و بعد پاره شدن طناب در صدای ادل می پیچد: بار آسمان سقوط کنه، فرو بریزه، ما ایستاده ایم، در آخر الزمان….. ایستاده که نه، روی تخت بیمارستان خوابیده ام و ۰۰۷ صفحه نخست روزنامه را نشانم می دهد، تصویر نخل طلا را در دستان همان بانوی کماندو در کنار وزیر ارشاد چاپ کرده اند و با تیتر درشت نوشته اند: نیروهای جان برکف پلیس امنیت اخلاقی نخل طلا را پس گرفتند!